قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

نوروز می خواهد که زیبا تر بیاید


نوروز می خواهد که زیبا تر بیاید


تا شاید اینطوری جلویت در بیاید


اما بدل هر قدر هم زیبا محال است


تا از پس همتای اصلش بر بیاید


تا زل زدی در رودخانه دوست دارد


طغیان کند بالا وبالاتر بیاید


سبزه گره کردم بکوبم بر سر آب


تا عکست از قاب نگاهش در بیاید


گیرم خدا هم پشت در باشد ولی نه


شک دارم از تو دوستی بهتر بیاید


وقتی بهارش از تو بهتر نیست بگذار


چشمان نوروز از حسودی در بیاید


جواد منفرد

هفت سین

از اسم خودت سپیده سرشار شوی


بر سفره هفت سینم آوار شوی


امسال به جای همه سین ها کاش


در آینه هفت بار تکرار شوی


  جواد منفرد

داستانک

یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد. 

 

درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود. 

 

-   مژده بدهید : یک پسر کاکل زری! 

 

حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد. 

 

-        - پسرم اومده؟ 

 

-    - « نه ، داداش نیست ، پرستاره » 

 

 دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد

لحظه ی به تو رسیدن........


لحظه ی به تـو رسیـدن یه تـولد دوبـاره س



شهرچشم تورو داشتن یه غروب پرستاره س



خواستن دستــای گرمت مث ماجرا می مونه



برق المــاسای چشــمت مث کیمیا می مونه



اگه تو قسمت من شی می زنم یه رنگه تازه



اسم من کنار اسمت قصرخوشبختی می سازه



زیر چتر لمس دستات میشه تا خدا رها شد



می شه رفت تا آسمونا شاید اون بالا خدا شد



بــا تـو غم رنگی نـداره زندگی شهر فرنگه



از تو قلعه ی نگــاهت رنگ غصه ام قشنگـه



سهم هرکسی که باشی خوش بحال روزگارش 

 

 

 

چونکه پاییز وزمستون میشه همرنگه بهارش

من دوباره می رسم به تو در لباس یک زن جوان/.

 

 رنگ ها همیشه ساکتند، ساکت و نجیب و مهربان

رنگ می زنم به صورتم مهربان خوب من بمان

 

مهربان­تر از خودت منم، من عروسکم زنم تنم

حس تلخ زخم خورده­ای گم در انحنای این جهان

 

گم در انحنای دامنم، انحنای خسته­ی تنم

خسته از هجوم عشق تو، خسته از همیشه هم­چنان

 

من همیشه عاشق توام، تو همیشه عاشق کسی

عشق تیر اول من است، گیر کرده توی این کمان

 

نه رها نمی شود نترس نه نمی­رود به دور از این

دورتر از اینِ من تویی، دور تر ز هر چه دیگران

 

دیگران همیشه عاشقند عاشق زنی شبیه من

من دوباره می رسم به تو در لباس یک زن جوان/. 

 

 

سارا ناصرنصیر

کهنه شوییِ سوخته

 

 هیچ وقت فکر نمیکردم بازی گرگم به هوای دوران بچگیمون که نهایتاً به  

 

 

 

کوچمون ختم میشد اینروزها کشیده بشه به خیابونهای شهرم اونم در  

 

 

 همچین سطح وسیعی ، فقط فرقی که کرده اینه ، بازی ما تو بچگی  

 

 

یدونه گرگ داشت اما این بازی یه عالمه گرگ داره .

 

 ......................................................................................................

 

 

در حسرتِ یک ماشینِ لباسشویی 

 


هر روز با کهنه شوییِ سوخته ی قدیمیش ور می رود
 

 

آخرش هم سر و کارش باز به همان تشت می افتد 

 


آن تشتِ فلزی 

 


که لباس های خیسش را 

 


به پا دردهای مزمنش می رساند
 

 

و من دوباره از پشتِ میز داد می زنم 

 


چایی
 

 

تا خیالِ باطلِ چرخش پره های کهنه شویی را 

 


به آبِ شیر و شر شرِ چای بسپارد
 

 

با دو پانصد تومانیِ پاره و چسب نخورده
 

 

و هزار امیدِ واهی 

 


یک لبخند تلخ هم نمی توان خرید

هابیلم و در اندرون قابیل دارم

پیوسته در سر بادی از منجیل دارم 

من دشمن آرامشم،تعجیل دارم 

افتادم از آنسوی بام از ترس آفت 

گیلاسهای کال در زنبیل دارم 

طعم غزل هایم گس است و کم خریدار 

در بیت بیتم شاخه ای ازگیل دارم 

نه از بدی ،در شعر من هر چه سیاهی است 

از گیسوان دختران گیل دارم 

یخ کرده ام بی عشق ،در مرداد حتی 

در کنج قلبم چند تا قندیل دارم 

راهی ییلاقند و من تنهای قشلاق 

امسال هم قصدی خلاف ایل دارم 

از من یکی در من به جان من می افتد 

هابیلم و در اندرون قابیل دارم 

من گور خود را می کنم ،بتها نترسید 

جای تبر بر شانه هایم بیل دارم 

 

جواد منفرد

 

برزخی

 کوچولو، بزرگترین مرکز مطالب و اشعار  و عکسهای عاشقانه 

 

 این ترانه تنها ترانه ایست که برای خودم و دلم و تمام دلهایی که مثل  

 

 

 دلم بی دل و برزخیند نوشته ام و هراسی ندارم از اینکه قافیه هایش   

 

همقافیه نباشند!!! یا ترجیع بندش ترسیم کننده درستی از ترانه و حال  

 

 

و هوایش نباشد و ..... من برزخ را دیدم و فهمیدم و نوشتم و هرکس   

 

هرچه نفهمید و هرچه ندید را به رویم بیاورد تا بگویم برایش کجاست  

 

آنجایی که مرا در خودم منعکس کرد...!!!!

 

 

میون برزخم انگار ....... تموم قلبم آشوبه  

 

 

یه مشت تصویر بی تعبیر به قلبم خدشه میکوبه!  

 

یه یاد آوریه مزمن منو یاد خودم انداخت!   

 

 

شدم شکل همون روزی که شب بود و غرورم باخت!  

 

 

دمای قطبی قلبم ضمیر خواهشو فهمید..  

  

 

چشام پشت همون گریه چکیدو بارشو فهمید!!  

  

 

مسجل بود تحمیلم به داروچوبهء اعدام    

 

همین باور منو دزدید. شدم رسوای استعلام!!  

  

 

تو سلاخیه ساتور و شب و شبگردی و بارون..   

 

 

شدم زنجیر زندونه تب و نمناکیو طاعون...   

  

همونجا خونو فهمیدم همونجا اشتیاقم مرد   

 

   

همونجا مهر بیداری رو پیشونیه خوابم خورد... 

  

 

چه قدر بی وزن و بی مفهوم چه قدر بی فعل و بی مفعول

.. 

 

 

منو هیچکس نفهمیدم تو این گنجایش معقول...!!!    

   

تو برزخ بودم و دوزخ شبونه چشم به راهم بود ..  

 

 

 

تو هم حتی نفهمیدی چه بغضی پشت آهم بود ....!!!!  

 

  مهدی انصاری فر

گلای قصه ی ما ، اهالی شهر بهار

گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش
 

 دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش
 

 خونه ی اون حالا تو یه گلدون سفالی بود 
 

جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود 
 

یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت 
 

یه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت 
 

 با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن  


قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن  


شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود 
 

روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت 

 
حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت 
 

گلای قصه ی ما ، اهالی شهر بهار 
 

نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار  


فکر می کردن همیشه مال همن تا دم مرگ  


بمیرن ، با هم می میرن از غم باد و تگرگ  


 یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد  


یکی از عاشقای قصه ی ما رو چید و برد 
 

اون یکی قصه ی این رفتنو باور نمی کرد  


تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد 
 

گلای قصه ی ما عاشقای رنگ حریر 

 
هر کدوم یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر 

 
هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود  


چی می شد اگه تو دنیا ، قصه ی سفر نبود 
 

قصه ی گلای ما حکایت عاشقیاست 


مال یاسا ، پونه ها ، اطلسیا ، اقاقیاست
 

که فقط تو کار دنیا ، دل سپردن بلدن 
 

بدون اینکه بدونن ، خیلیا خیلی

یکیشون حالا تو گلدون سفال ، خیلی عزیز 

 
اون یکی برده شده واسه عیادت مریض
 

چه قدر به فکر هم ، اما چقدر در به درن  


اونا دیگه تا ابد از حال هم ، بی خبرن  


 روزگار تو دنیای ما قرب***** زیاد داره  


این بلاها روسر خیلی کسا در می یاره 
 

بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره  


توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره 
 

این یه قانون شده که چه تو زمستون ، چه بهار 

 
نمی شه زخمی نشد از بازیای روزگار 

 
اگه دست روزگار گلای ما رو نمی چید 
 

حالا قصه با وصالشون به آخر می رسید 

 
ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه 
 

خوبا رو کنار هم می یاره ، بعدم می چینه 
 

کاش دلایی که هنوزم می تپن واسه بهار  


در امون بمونن از بازی تلخ روزگار

بدن 
 
عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود 
 

دردم را از نگاهم بخوان ... و در سکوتم بشنو !

سلام به همه دوستام واونایی که گاهی به وبم سر می زنن  

 

 

مخصوصش مال اونایی که ازم می پرسن چرا شعرای خودمو  

 

نمی ذارم..................... 

 

۱.خسته ام خسته تر از خسته تر از..................   

 

۲.قریحه من غمناکه ولی وبم نمی خوام بوی غم بده  

 

۳.جویبار ابیاتم آبش کم شده خدااااااااااا بارون بباره  

 

۴.تایپ......وقت.....حوصله...کمبوده..........