قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

مهربد مادر.....

سلام دوستان قدیم وجدید....

نزدیک ده ماه از درکذشت پدرم میکذرد  .و هنوز فکر مبنم که نه مطمینم که هست در همین نزدیمی ومواظب هممونه...

این مدت یه عضو حدید به خونواده پدر عزیزم اضافه شده...یه پسرکوچولو...یه هدیه یه معجزه ا ز سمت خدا....پسرمن...آقا مهربد.من....تازه سه ماهش شده.....بابایی هرگز از یاد ما نمیری..پسرم بزرگ شو تا با تو آرزوهایم قد بکشد....


هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود...

پدر......

پدرم رفت آرام مظلومانه....آخ که چقدر سخته بابایی نبودنت چندروزدیگه روز پدره...دارم میسوزم....

خط کش ونقاله وپرگار شاعر می شود

یک شعر از نجمه زارع - 
غم که می‌آید درودیوار، شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود

می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود

تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود

تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود

باز می‌پرسی: چه طور این‌گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود

گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم
از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود




دوراهی زندگی


وقتی می گفتند دنیا دو رو داره , وای به حال روزی که باهات سازگار نباشه !


فقط به گوشم اشنا بود ........


اما حالا وقتی دارم درکش می کنم , حسش میکنم,  چقدر دردناک تر از اون چیزیه که حتی خیلی ادما به راحتی به

 زبون میارن




خیلی خسته ام  نمیدونم کجای راه زندگیم واشتباه قدم برداشتم که حالا تو چند راهی زندگیم موندم .......

   ... دنیا دو رو داره ...!!! وای به حال روزی که باهات سازگار نباشه

الا با تو

دنیا پر خوبی است تنها با تو


 یابا تو بهشت می روم یا با تو


تو وزن رباعی نفس های منی


لا حول ولا قوه الا با تو

حال من.......

حال و روزم شبیه ما هی هاست


تنگم اندازه ی دلم تنگ است


با غرور تو تن به تن شده ام


چنگ در هر شرایطی جنگ است

تو....................

شـعرم کــه تـو بـاشـی..



هـم وزن دارم..



هـم قـافـیـــه را نـباخـتــه ام





درباره ی زنی که منم داوری کنند...............

از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند
با جرثقیل از دل من سنگ می برند
فحشی ست در دلم که شدیداً مؤدّب است
در من تناقضی ست که هر روزش از شب است
خوابیده اند در بغلم بی علاقه ها
پرواز می کنند مرا قورباغه ها
از یاد می برند مرا دیگری کنند
از دستمال ِ گریه ی من روسری کنند
در کلّ شهر، خاله زنک ها نشسته اند
درباره ی زنی که منم داوری کنند
با آن سبیل! و خنجر ِ در آستینشان
در حقّ ما برادری و خواهری کنند!!
چشم تو را که اسم شبش آفتاب بود
با ابرهای غمزده خاکستری کنند
ما قورباغه ایم و رها در ته ِ لجن
بگذار تا خران چمن! نوکری کنند
ما درد می کشیم که جوجه فسیل ها!
در وصف عشق و زیر کمر شاعری کنند
از سختمان گذشته اگر سخت پوستیم!
بیچاره دشمنان شما! ما که دوستیم!!
از دعوی ِ برادری ِ باسبیل ها!
تا واردات خارجی ِ دسته بیل ها!!
از تخت های یک نفره تا فشار قبر
خوابیدن از همیشگی ِ مستطیل ها
در جنگ بین باطل و باطل که باختم
دارد دفاع می شود از چی وکیل ها؟!
دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم
امروز می برند مرا جرثقیل ها
چیزی که نیست را به خدایی که نیستیم
اثبات می کنند تمام ِ دلیل ها
در حسرت ِ گذشته ی بر باد رفته ای
آینده ی کپی شده ای از فسیل ها!
ناموسم و رفیق و وطن فحش می دهند
دارند بیت هام به من فحش می دهند
پرونده ای رها شده در بایگانی ام
از لایه های متن بیا تا بخوانی ام
باران نبود، امشب اگر گونه ام تر است
بر پشت من نه بار امانت، که خنجر است!
از نام ها نپرس، از این بازی ِ زبان!
قابیل هم عزیز من! اسمش برادر است
از کودکیت، اکثر ِ اوقات درد بود
تنها رفیق ِ آن دل ِ تنهات درد بود
شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر
شاعر شدی ولی ادبیّات، درد بود!
داری من و جنون مرا حیف می کنی
داری شعار می دهم و کِـیف می کنی
در شهر ما پرنده ی با پر نمی شود!
آنقدر بد شده ست که بدتر نمی شود
اسمش هرآنچه باشد: یا دوست یا رفیق
جز وقت ارث با تو برادر نمی شود
از «دستمال» اشکی من استفاده هاست!!
نابرده رنج، گنج میسّر نمی شود!!
می چسبم از خودم به غم و شعر می شوم
از شعر گریه می کنم و شعر می شوم!
از کاج هام موقع چاقو زدن توام
بگذار شهر هرچه بگویند! من، توام!
افتاده در ادامه ی هر گرگ، گلّه ها
محبوبیت، به رابطه ام با مجلّه ها
تشکیل نوظهوری ِ مشتی ستاره ها
از دادن ِ تمامی ِ … در جشنواره ها
شب های حرف و س*ک*س ِ به سیگار متـّصل
و اشک های شعر، کنار ِ در ِ هتل
دارم سؤال می شوی از بی جواب ها
بیهوده حرف می/ زده در گوش خواب ها
تا گریه ای شوم بغل ِ هر عروسکم
تا کز کنم دوباره به کنج ِ کتاب ها
از گریه های دختر ِ می خواست یا نخواست
در ابتدای قصّه که یک جور انتهاست!
تا صبح عر زدن وسط ِ دست های تو
بیداری ام بزرگ تر از فکر قرص هاست
از قصّه ی تو بعد ِ «یکی که نبود»ها
از آسمان محو شده پشت دودها
از قصّه ی دروغی ِ آدم بزرگ ها
تقسیم گوسفند جوان بین گرگ ها!
تسلیم باد/ رفتن ِ ناموس ِ باغ ها
آواز دسته جمعی و شاد ِ کلاغ ها
یک جفت دست، دُور گلویم که سست شد
افتادن ِ من از همه ی اتفاق ها
جنگل به خون نشست و درختان تبر شدند
و بار می برند کماکان الاغ ها!
در می روم از اینهمه پوچی به خانه ات
از خانه ام! به گوشه ی امن ِ اتاق ها
پاشیدن ِ لجن به جهان ِ مؤدّبت!
عصیانگری قافیه در قورباغه ها!!
لعنت به ساده لوحی ات و آن دل ِ خرت!
بهتت زده! شکسته در این شهر باورت
به دست دوست یا که به آغوش امن عشق
اینبار اعتماد کنی خاک بر سرت!!
خشکیده چشم و گریه ی ابرم زیاد نیست
ای زندگی بمیر که صبرم زیاد نیست
از زنگ بی جواب ِ کسی در کیوسک ها
از زل زدن به بی کسی بچّه سوسک ها!
از بحث روزنامه سر ِ کارمزدها
از بوی دست های تو در جیب دزدها
تزریق چشم های تو کنج ِ خرابه ها
از پاک کردن ِ همه با آفتابه ها
از چند تا معادله و چند تا فلش
از یک پری که آمده از راه دودکش
از انحراف من وسط ِ مستقیم ها!
از عشق جاودانه ی ما پشت سیم ها!!
از گریه ی تمام شده بعد ِ چند روز
از بالشم که بوی تو را می دهد هنوز
از آدمی که مثل تو از ماه آمده ست
از اینهمه بپرس:
چرا حال من بد است؟!!
از این شب برهنه چراغ مرا بگیر
از قرص های خسته سراغ مرا بگیر
دستی به روزهای خرابم نمی بری
از چشم های توست که خوابم نمی بری
دارد جهان، غرور مرا مَرد می کند
سگ لرزه هام زیر پتو درد می کند

رد می شود شب از بغل من، سیاهپوش
با گریه هستمت که اگر نیستم به هوش
پوشانده شب تمامی این شهر زشت را
خوابیده است داخل سوراخ، بچّه موش!
شب می رسد… و تنها از، اینهمه سیاه
آوازهای رفتگری می رسد به گوش

 

از : سید مهدی موسوی


گل ابرو کمانی ام...........

اصلن قبول حرف شما، من روانی‌ام


من رعد و برق و زلزله‌ام ، ناگهانی‌ام



این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز


داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام



رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم


کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی‌ام


 

من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم


من، این من غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟



بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز


این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام



کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست


از بعد رفتنت گل ابرو کمانی‌ام


 

این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند


من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

 

 

از : حامد عسکری

حوای عشق هستم و تو آدم نمی شوی ... !!

می خواهم از تو شعر بگویم نمی شود


راهی به سوی قلب تو جویم نمی شود


حوای عشق هستم و تو آدم نمی شوی ... !!


خواهم که سیب عشق نبویم نمی شود


سویت مدام این دل من پرسه می زند


خواهم ز عشق دست بشویم نمی شود


نالم مدام در غم هجرانت ای عزیز...


خواهم که راز دل به تو گویم نمی شود


من مرغ سرکشی که به دام تو بی دانه آمدم


خواهم که باز بال گشایم نمی شود


                                                            فهیمه صفاریه

عالیجناب شعرهایم.............

تب کرده ام پیراهنم ویروس دارد


گلبته هایش داغ نامحسوس دارد


من دیده ام در تب می افتد ماه در حوض


ساعت هم آنجا گردش معکوس دارد

باور کنید آقا اجازه! دست من نیست


این عشق تنها با جنون تکمیل می شد  

 
از برف شبهای زمستانی بپرسید


وقتی می آمد مدرسه تعطیل می شد

سر زد شبیه آفتاب از پشت دیوار


مهتاب را در آسمانت خط خطی کرد


تا من به چشمت ماه پیشانی بیایم


قلب تو را مانند بمب ساعتی کرد

از روستاهای خیالی می گذشتیم


آنجا زنی با خاطراتش شال می بافت


با بافه ای از جنس رویاهای رنگین


هر شب برای یک مسافر فال می بافت



تب کرده ام، هذیان برایت می نویسم


مغزم پر است از فکرهای اشتباهی!


بگذار حالت را بپرسم گرچه دیر است


عالیجناب شعرهایم! روبراهی؟

ای غم نکند خدا تو باشی

وقتی نفس هایم یاریم نمی کند،دنیا پیش چشمانم سیاه می شود.......چقدر زندگی سخت می شود  وقتی حال همه از تو بهم بخورد حتی کسی که.......

چه حس ترسناکی است که فکرکنی مشکل روحی داری ویک جایی در انتهای روانت،یک جای روانت می لنگد....

وقتی می ایستی روبروی خیابان ورد شدن ماشین ها را نگاه می کنی وجرات نداری قدم برداری وآرزو می کنی کاش مسیر یکی از ماشین ها عوض شود و......

چقدر سخت است که شاهد شکسته شدن شخصیتی باشی که 5 سال در غربت ساختی اش..با گریه با رنج با مصیبت ....

چقدر سخت است است که فکر کنی بار تمام دنیا روی دوش توی تنها است واصلا همه چیز تقصیر تو است گوش کن،بخوان،ببین همه چیز تقصیر من است من جان سخت که نمی دانم کجای این دنیا ایستاده ام؟اصلاچرا هستم؟به کجای این هستی، این آدم ها بر می خورد اگر نباشم.....وقتی دلخوشی ام .....

وقتی قرار است هر روز غم تا زه ای بسازم وخودم ودیگران را آزار دهم....



وقتی      وقتی .......وقتی....خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  

به دادم برس



گویند خدا همیشه با ماست


ای غم نکند خدا تو باشی...






کاش هرگز.........

بدترین چیز تو دنیا اینه که از خودت راضی نباشی!این همه زجرکشیدم وبه خودم


سخت گرفتم،آخرش شخصیتم اونی نشد که می خواستم،وقتی ناراحتم


وازخودم ناراضیم سرزنش وحتی تعریف های دیگران مثل نمک رو زخم


پاشیدنه...،مثه الان دقیقا همین لحظه که حالم از خودم بهم می خوره

که اینقدضعیف نشون میدم ویه حرفی میزنم یا یه کاری می کنم


که  بازخوردش خصوصا از طرف مقابلم جوریه که حس می کنم


هیچی نیستم وبراش هیچ ارزشی ندارم اون لحظه


هست که آرزو می کنم کاش نبودم،کاش هرگز...........

کمترزنی شبیه خودم مرد بوده است.......

سلام..............میدونم این غزلم رنگ وبوی سیاه وتلخی داره اما  چه میشه کرد حسم همینه.......به نقد بنشینیدم.....



آن روزها که حوصله‌ی زندگی نبود


حس خوشی به جز تب آزردگی نبود


خونابه در مسیر تنم رود می‌شد و


در لایه‌های زیر تنم «همرگی» نبود


اثبات بی­ نتیجه‌ی یک مشت خستگی،


حتی مجال گفتن این خستگی نبود!


سهراب‌های قصه چگونه فدا شدند


آن روزها که شیوه‌ی ما بردگی نبود؟


احساس می‌کنم نفسم کند می‌شود


کاش این نشانه­ ی افسردگی نبود


کمتر زنی شبیه خودم مرد بوده است


این جمله نقض کامل آزادگی نبود


روزی که از خزان شدنم حرف می‌زدم


در من نبود حوصله‌ی زندگی ... نبود ...!

دلشوره

سلام.از اونجایی که جدیدا اعتماد به نفسم بالا رفته باز هم از خودم شعر میذارم.یه غزل که چندماه پیش گفتمش فقط خدا کنه تکراری نباشه که........




در همهمه‌ی نبودن یاری که...


بر دوش دلم نشانده‌ام باری که...


از قافله‌ی جنونتان جا ماندم،


از وسوسه‌ی طناب این داری که...


آمیزه‌یی از شب و غم و شعرم من


با حادثه‌ی پریدن ساری که...


می‌رفت به کوچه‌یی غبارآلوده


با بال و پر نشسته بر خاری که...


ما زخمی شعرهای بی قافیه ایم


دلشوره‌ی ناتمام آن کاری که...

 

جدا مانده

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

        آسمان تو چه رنگ است امروز؟

                  آفتابی ست هوا؟

                       یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

               آفتابی به سرم نیست

                       از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

              آه این سخت سیاه

                   آنچنان نزدیک است

                         که چو بر می کشم از سینه نفس

                                         نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

                     در همین یک قدمی می ماند

                                کورسویی ز چراغی رنجور

                                     قصه پرداز شب ظلمانیست

                         نفسم می گیرد

                                که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

        رنگ رخ باخته است

   آفتابی هرگز

         گوشه چشمی هم 

             بر فراموشی این دخمه نینداخته است

                    اندر این گوشه خاموش فراموش شده

                           کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

           یاد رنگینی در خاطرمن

                     گریه می انگیزد

                         ارغوانم آنجاست

                                 ارغوانم تنهاست

                                      ارغوانم دارد می گرید

            چون دل من که چنین خون ‌آلود

                         هر دم از دیده فرو می ریزد

       ارغوان

              این چه رازیست که هر بار بهار

                          با عزای دل ما می آید؟

       که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

            وین چنین بر جگر سوختگان

                           داغ بر داغ می افزاید؟

       ارغوان پنجه خونین زمین

                  دامن صبح بگیر

               وز سواران خرامنده خورشید بپرس 

                          کی بر این درد غم می گذرند ؟

  ارغوان خوشه خون

     بامدادان که کبوترها

      بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

             جان گل رنگ مرا

                    بر سر دست بگیر

                    به تماشاگه پرواز ببر 

    آه بشتاب که هم پروازان

          نگران غم هم پروازند

             ارغوان بیرق گلگون بهار 

               تو برافراشته باش

                  شعر خونبار منی

                   یاد رنگین رفیقانم را

                      بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من 

            ارغوان شاخه همخون جدا مانده من ...


خیال.........

طرحی از خودم.....


تنم را صیقل داده ام،


امشب مهمان دارم


خیال مردی که می گفت دوستم دارد................

قهوه.....................

 

من تاب می­خورم از ریسه­ های ماه

تا سطرهای خاک، تا انتهای چاه

 

شلاق می­خورد بر گونه­ ی دلم

بادی وزیده، شوم، زاییده­ ی گناه

 

هی موج می­زند از قطره­ های اشک

هی تار می­شود تصویر این نگاه

 

کامل شد و شکست، بغض همیشه ­ام

نه، مستحب نبود این نقطه­ ی مباح

 

آن­جا که عاشقی، خط مقدم است

آن­جا فقط بگو، آن­جا فقط بخواه

 

باور نمی­کنم که زخم خورده ­ام

کات – این پلان نبود از ابتدای راه

 

قندیل های غم بر سقف بی­ کسی

تن تن تتن تتن، آوازهای آه

 

تو قهوه می­شوی، بی ­خواب می­شوم

داغ و چشیدنی، دو مردمک سیاه

پرتگاه..........


این هفت طرح ذهنیات من هستند به نقد بنشینیدم لطفن................................................


مکافات 

v     من مکافاتم و در جلد خودم می­سوزم.....           

جنایتی را به دستانم بسپارید

 

 

پرتگاه

 

v   در خود مچاله شده

            

در پرتگاه اخم­های تو


گره را محکم­تر کن

 

 

سیزده

 

v    خانه رؤیایی­مان را متروکه کردند            

کلاغ های خانه به دوش

و ما باور می­کردیم

دروغ­های سیزده هر روزه را

 

 

قهوه

 

v                

بیزارم از نوشیدن هرچه قهوه

به جز قهوه ­ای چشمانت

 

 

گریه

 

v   وقتی خاک باغچه گریه می­کرد            

آلبالوها شور شدند

 

 

تردید

 

v   در عبور از مسیر زیگزاگ تردید          

عصیان­های کالی را دار زدم

تا دست­هایم مثل تو آلوده باشند

 

 

فاصله


خط­ها  

          

حتی اگر اشغال باشند

یک راه است

مسدودش نکن

حالم بد است، حوصله‌ام روبه‌راه نیست

حالم بد است، حوصله‌ام روبه‌راه نیست


یک عمر با خیال تو بودن صلاح نیست



دارد کلافه می‌شود از دست هر چه «تو»ست



شاعر؛ که گاه فکر دلش هست و گاه نیست



باید که کوه بار غمم را به دوش خود ...



فکر تنت برای تنم جان‌پناه نیست



این خوشه‌های وحشی انگور در رگم



می‌جوشد آن‌چنان که بفهمم گناه نیست -



این دختری که مرتکبش می‌شوم هنوز



این دختری که فعل مرا پا به ماه نیست



از بس که در تفأل من مریمی نبود




هی فکر می‌کنم که خدا هم گواه نیست -



من عاشقم و در تنم انگار جاری است



یک مشت شب که حال و هوایش سیاه نیست



مریم! نگات وزن تنم را به هم زده



با من برقص، وزن تو که اشتباه نیست؛
**
مریم! برقص، قافیه‌ها را به هم بریز



این شعر مست بی سر و پا را به هم بریز



من را خلاف قصه‌ی تاریخ زنده کن



در این سکانس نقش خدا را به هم بریز



باید دوباره از شب اول شروع کرد



تقدیر را بکوب و قضا را به هم بریز



بی تو غزل نمی‌شود این شعر لعنتی



در آن برقص! قافیه‌ها را به هم بریز ...



**
دارم برای زن شدنت نقشه می‌کشم



ای مریمی که زن شدنت هم صلاح نیست!



گم می‌شوی درون من و ... من درون تو ...



گم می‌شوم درون تو ... این‌ها گناه نیست!



حالا بخواب مادر انجیل‌های من



با این پسر بکارت تو افتضاح نیست!!



مریم! زمین به دور سرم چرخ می خورد



حالم بد است ... حوصله‌ام روبه‌راه نیست ...



اسماعیل موسوی

اسم تو هست بر لبم و می کنم گناه

عاشورای حسینی در تگزاس آمریکا




قرآن مجسم که ز رحلت گله داری

از بس زده ای نی به لبت آبله داری




ای قاری قرآن که چهل خوان و چهل روز


انگار نه انگار.. ز ما فاصله داری




بر نیزه رحلت کمی آرام قدم زن..


گر دخترکی گمشده در قافله داری..




گهوار دو دستت چو عبا را به عقب زد..


گفتم.. به گمانم.. هوس حرمله داری..!




بسپار به ره رحل.. که آوای رحیل است


تو راحله ای پیر در این مرحله داری



آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری

آنگاه که کاخ آرزو های کسی را ویران می کنی..

 

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی..

 

آنگاه که بنده ای را نا دیده می انگاری..

 

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را


نشنوی..

 

آنگاه که خدا را می بینی وبنده خدا را نادیده می گیری..


می خواهم بدانم دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا 


برای خوشبختی خودت دعا کنی.....

تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو

من مدتی است ابر بهارم برای تو


باید ولم کنند ببارم برای تو


این روزها پر از هیجان تغزّ لم


چیزی بجز ترانه ندارم برای تو


جان من است و جان تو،امروز حاضرم


این را به پای آن بگذارم برای تو


از حدّ «دوست دارمت» اعداد عاجزند


اصلاًنمی شود بشمارم برای تو


این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت


دریا نداشت دل بسپارم برای تو


من ماهیم تو آب،تو ماهی و من آفتاب


یار منی و مثل تو یارم برای تو


با آن صدای ناز برایم غزل بخوان


تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو


مهدی فرجی

بعید نیست سرم را غزل به باد دهد

 *****************

 فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است

دوباره “دیده امت” زّل بزن به چشمانی
که از حرارت ” من دیده ام ترا ” گرم است

بیا گناه کنیم عشق را … نترس … ، خدا ،
هزار مشغله دارد ، سر ِ خدا گرم است

******************

بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد

زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه…، مرا
دوصد کنایه و ضرب‌المثل به باد دهد

چه‌قدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد

 **********************



زنده یاد نجمه زارع

مردمک های خیس

به گذشته که نگاه می کنم می بینم بخش اعظم زندگیم آن چیزی نبوده


که می خواسته ام ، ولحظات لذت بخشش (که گاه در آنها اشتباه هم


می کرده ام) لحظاتی بوده که خودم بوده ام،خود واقعی ام نه با آرامشی


ساختگی در حالی که درونم مسابقه اسب دوانی برقرار است،ویا لحظاتی


که در میان غزل ها محصور می شده ام شعر این الهام شگفت انگیز با من


همان کاری را می کند که دیازپام وحتی قویتر از آن نمی تواند بکند! باید


روراست باشم 26 سالگی سنی نیست که بگویند تازه اول جوانیت است


در بهترین حالتش در میانه ی راه جوانیم هستم وهنوز کسی نیستم که


باید باشم ،بله البته سختی های دوره دانشجویی از من شخصیتی ساخته


که سعی می کنم عیب هایش را هر روز کمتر کنم،محکم شده ام،مشاور


خوبی هستم،از راکدبودن متنفرم،ولی یک چیز در من عوض نمی شود:زود


رنجم،زود بغض می کنم،در این مواقع نباید حرف بزنم چون اشک هایم جاری


می شود،نباید نگاه کنم چون مردمک های سبز خیسم مرا لو می دهد،ولی


پس ازتحمل ریاضت هایی(واقعن برای من نازک دل حساس شاعرپیشه


ریاضت بود) به خودم یاد داده ام در مکان های غریبه در مقابل آدم های غریبه


ماسک خونسردی بزنم البته فشار روحی زیادی را متحمل می شوم اما چه


می شود کرد؟از کجا معلوم این لبخندیک دشمن دوست نما نباشد؟وقتی از


رفیق هایت دور باشی دنیا شکل دیگری پیدا میکند وتمام آدم ها و تمام


مکان ها غریبه می شوند،رفیق را فقط می توان در خوابگاه پیدا کرد در جایی


که از غربت روزهای زابل به تنگ آمده ای،سر در آغوش رفیقت فرو میبری و


می گویی:خیلی تنهام رفیق........

شب قدر.........

شب قدر شب شناخت خویش است.....


دست هایت را که بالاترببری می توانی دامن پیراهن آبی خدا را لمس کنی......


چشم هایت را می بندی ودر آسمان هفتم قدم می زنی برشانه ی ابرها


پا می گذاری وبالا می روی تا نور خیره ات کند ..............


چرخ می زنی وحس می کنی که خوبی اما.....


اما خوب نیستی دو تن را نمی توانی گول بزنی خودت وخدایت را.......

وقتی خدا هست....

وقتی خدا هست چه فرق دارد دیگران باشند یا نباشند........


وقتی خدا هست دست هایی نامرئی اشک هایم را پاک می کند......


وقتی خداهست می توانم خودم باشم بی هراس از اینکه


ناعادلانه قضاوت شوم.....


وقتی خدا هست....

هر لحظه بخاطرت غزل می نوشم

(سلام.دلیل سرودن بعضی غزل هامو خودمم نمی دونم در واقع بدون شرحه!


به نقدم بنشینید لطفن....)


مفهوم کبود تنها ماندن


از قافله ستاره ها جا ماندن


زیبایی مشرقی چشمانت بود


انگیزه ی دائمی لیلا ماندن


شرمنده ی عزلت پری هایی که


در معجزه ی آبی دریا ماندن


هر لحظه بخاطرت غزل می نوشم


اسرار مگوی من و زیبا ماندن


صدبار پریدم از خوابی تلخ


در رهگذر عجیب رسوا ماندن


نیلوفر یاد تو که پیچید به شعر


در نشئه ی شیرینی رویا ماندن


تا سر برسی به باور تنهایی


معلوم شود که می روی یا ماندن


هر روز که زنده می شوم ، می میرم


تسلیم نگاه شوم دنیا ماندن


نه ! بال و پرم قصد پریدن دارد


در پیله ی انتظار فردا ماندن


بر دوش دلم بارش ابری ناگاه


ای سهم من از همیشه شیدا ماندن



ترجیح می دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !


اگر به خانه ی من آمدی


برایم مداد بیاور مداد سـیــاه


می خواهم روی چهـــره ام خـط بکشـم



تا به جــــرم زیبایی در قـــــفس نیفتم


یک ضربـــدر هم روی قلبـــم تا به هوس هم نیفتم !


یک مداد پاک کن بده برای محـو لـب ها

نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان ، سیاهم کند!


یک بیلـچــه، تا تمام غرایز زنـــانه را از ریشــه در آورم


شـــخم بزنم وجودم را ...بدون اینها راحت تر به بهشـت می روم گویا!



یـک تیــغ بده؛ موهایم را از ته بتراشم سرم هوایی بخورد


و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم !


نخ و سوزن هم بده، برای زبانـــــــم



می خواهم ... بدوزمش به سق


 اینگونه فریادم بی صداتر است!


قیچی یادت نرود

می خواهم هر روز اندیشه هایم را سانســــور کنم !


پودر رختشویی هم لازم دارم


برای شستشـوی مغزی

مغزم را که شستم ، پهن کنم روی بند


تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت


می دانـــی که؟ بایــد واقع بیـــن بود !

 

صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر


می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب


، برچسب فاحشـــه می زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم!


یک کپی از هویتــــــــــم را هم می خواهم


برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد



، فحـــــش و تحقیر تقدیمم می کنند !


تو را به خدا....اگر جایی دیدی حقــی می فروختند


برایم بخر ... تا در غذا بریزم



ترجیح می دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !


و سر آخر اگر پولی برایت ماند


برایم یک پلاکــــــــارد بخر به شکل گردنبند



بیاویزم به گردنم....و رویش با حروف درشت بنویسم:


من یـک انسانم من هنوز یک انسـانم من هر روز یک انسانم .

هیچ کس نیست.....................


وقتی تو نیستی ،


نگاهم حوصله نمی کند

پایش را از چشمم بیرون بگذارد. . . !







ای عشق.................

دستی ز کرم به شانه ی ما نزدی


بالی به هوای دانه ی ما نزدی


دیری است دلم چشم براهت دارد


ای عشق ٬ سری به خانه ی ما نزدی.


 قیصر امین پور

قبر هم خوبی های خودش را دارد

قبر هم خوبی های خودش را دارد.............


البته اگربذارن کتاب بخونی،گهگاهی چیزکی بنویسی،ودر خودت فرو بری


ولی می ترسم این نکیر و منکر کذایی  بیان ویکی بزنن تو سرم که پاشو


وقت محاکمته!


من :بابا من که تازه اومدم بذارین این صفحه رو تموم کنم


اونا:خیلی تو دنیا خوب بودی حالا زبون درازی هم میکنی(کلن من در هر حالی


زبون دارم ) زیادحرف بزنی جیره کتابتو قطع می کنیم...


وکشان کشان میبرنم


به نظر شما کرم ها که بدن آدم را آن زیر می خورند درد هم داره؟


می شه خدا استثنایی قائل بشه سراغ ما جک و جونور نفرسته؟


خیلی چندش آوره....


حتمن مردمک چشم سبز لذیذ تر از بقیه است نه که کمتر هم پیدا می شه!


آقایون لولو ها روی دست میبرندش.................

خدا نگاهم می کند

بغض درون سینه ام که می شکند....تیر می کشد توی ستون فقراتم،بعد دست


هایم بعد پاها...


بینی ام می سوزد،پلک می زنم ،مقاومت می کنم اشک هایم نریزد اما....


.تنها دارایی ام صورتم را خیس می کند طعم لب هایم شور می شود


در خود فرو می شکنم دردی مستطیلی قلبم را فرا می گیرد حس می کنم


نباید زنده باشم،خدا نگاهم می کند،صورتم را بر می گردانم،پشت چشم هایم


سیاه می شود.....

این غزل به واضح ترین شکل خود خود منم.........

میفهمی ام ـ وقتی تو هم دلگیر باشی


وقتی تو هم یک پازل از تقدیر باشی 


وقتی جهانی مثل سگ گازت بگیرد!


هرروز با امثال خود درگیر باشی 


ذهنت پر از افکار نو، اما همیشه


 در سنت پیشینیان زنجیر باشی

 

عمری بفهمی درد مردم را و تنها


یک شاعر ابیات بی تاثیر باشی 


وقتی تمام عمر هی رویا ببافی!


اما فقط  یک خواب بی تعبیر باشی 


چیزی به غیر از غم نباشد خاطراتت


در عکس های کودکی هم ، پیر باشی

 

روزی بخواهی تیغ را بر روی دستت...


اما به ((آنچه نیست)) هایت! گیر باشی



امیر احسان دولت آبادی



نخواست او به من خسته بی گمان برسد

خبر به دورترین نقطه جهان برسد


نخواست او به من خسته بی گمان برسد



شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت


کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد



چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر


به راحتی کسی از راه ناگهان برسد



رها کنی برود از دلت جدا باشد


به آن که دوست ترش داشته به آن برسد



رها کنی بروند ودو تا پرنده شوند


خبر به دور ترین نقطه جهان برسد



 گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری


که هق هق تو مبادا به گوششان برسد



خدا کند که ... نه ! نفرین نمیکنم ... نکند
 

به او ،‌ که عاشق او بوده ام ،‌ زیان برسد 



خدا کند فقط این عشق از سرم برود
 

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد ... 

 


زنده یاد نجمه زارع (خدایش بیامرزد)



این پل را عقل خراب کرده است.........

(سلام !یک سپید که بیشتر ذهن گویه است.......)



دور می شوی



انگار


هرگز نبوده ای



چه نگاه هایی که پشت سرت به زمین ریخت.....



تا راه رفته را باز گردی



اما این پل را عقل خراب کرده است.........

حالا ستاره ی این آسمان شدی

سلام باز هم غزلی در اوج آشفتگی های روحم......به نقدم بنشینید لطفن.....



وقتی قرار دلم بی قرار شد


به رنج های قدیمی دچار شد



زانوزده در ارتفاع عشق


براسب های غرورش سوار شد



حسی درون صداغوطه ور شده


باخنده های گلت هم بهار شد



حالا ستاره ی این آسمان شدی


آهوترین نگاه غزل تا شکار شد



سرشار می شوم از ابرهای شرم


لجبازی نهفته قلبم مهار شد



دردی شبیه خودش تیر می کشد


وقتی قرار دلم بی قرار شد

خیال بافی

به حساب خیال بافی ام نگذار اما ستاره ای دارم در تیره ترین شبها



فقط خواستم بدانی که می شود دل خوش کرد به چراغ های کوچک یک هواپیما!!!

شایعه بود مکافات دلی در باران

 (این غزلم در بارانی ترین لحظه های تنهاییم سروده شد التفاتی کنید


وبانظرهاتون ظرف تنهایی دلم را پر کنید..................)



سادگی کرد دلم باز صدایت می کرد


ازهمه مردم دتیا که جدایت می کرد



ظرف احساس تری،لحظه ها خالی تر


خلوت حافظه ی شعر خدایت می کرد



تا که می خواست قلم خط بزندنامت را


کل این قافیه ها را به فدایت می کرد



آتش تندنگاهت،حاصلم راسوزاند


گوشه ی مسجدچشمم که دعایت می کرد



سبزی ترد نگاهم،غم دنیا را داشت


وقت هایی که غرور تو رهایت می کرد



شایعه بود مکافات دلی در باران


سادگی کرد دلم باز صدایت می کرد





کاش هنوزم همه رو 10تا دوست داشتیم......(2)

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم وهمه یکسان بودن بزرگ که شدیم


قضاوت های درست وغلط موجب شد کهاندازه ی دوس داشتنمون تغییرکنه..


بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد یادمون می رفت


بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سال ها تو یادمون می مونه وآشتی


نمی کنیم..............


بچه که بودیم گاهی بایک تیکه نخ سرگرم می شدیم بزرگ که شدیم حتی


100 تا کلاف هم سرگرممون نمی کنه


بچه که بودیم بزرگ ترین آرزومون داشتن کوچک ترین چیز بود بزرگ که شدیم


کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزهاست


بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود بزرگ که شدیم حسرت برگشت


به بچگی روداریم


بچه که بودیم تو بازی هامون همش ادای بزرگ ترهارو در می آوردیم بزرگ


که شدیم همش تو خیالمون برمیگردیم به بچگی.................



(به جای تاج گلی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری ،شاخه ای از آن را


همین امروز به من هدیه کن شکسپیر)

حق داشت آدم

در من دوباره زنده شده یاد مبهمی



دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی



گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من



یعنی زیاد یعنی همسنگ عالمی



دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟



من قانعم به برگ گلی قطره شبنمی


-

ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی



احساس می کنی که دلیری که رستمی



مثل اساس فلسفه و فقه مبهمی



مثل اصول منطق و برهان مسلمی



هم چون جمال پرده نشینان محجبی



هم چون بساط باده فروشان فراهمی


-

حق داشت آدم آخر بی عشق آن بهشت



کمتر نبود از برهوت از جهنمی -



با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لبگزه 



قصری پر از فرشته و دیوار محکمی؟


-

باید مجال داد به خواهش به وسوسه



باید درود گفت به شیطان به آدمی!



بهروز یاسمی

کاش هنوزم همه رو 10تا دوست داشتیم......(1)

بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم،اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم.......



کاش دلامون به بزرگی بچگی بود کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن


نداشتیم وفقط نگاه کافی بود.......


بچه که بودیم توجمع گریه می کردیم ،بزرگ که شدیم تو خلوت.....



بچه که بودیم راحت دلمون نمی شکست بزرگ که شدیم ،خیلی آسون


دلمون می شکنه....


بچه که بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم ،بزرگ که شدیم بعضی ها رو


هیچی،بعضی هارو کم،وبعضی هارو بی نهایت دوست داریم......



ادامه دارد.......



خدا همه را خوب کند

سلام.چند وقتیه که فقط نماز آرومم می کنه (وخوشحالم) بعد کتاب(جدیدن


تاریخی اعم از جنگ وسلطنت پهلوی ونباشه رمان) بعدش موسیقی


(اکثرن هایده وسیاوش وابی واگه باشه مجید خراط ها)


بعضیا از بی فکری رنج می برن (البته ممکنه خودشون ندونن) ومن از فکر زیاد


در مورد هرچه که بخواهید فکر می کنم وگاه نگران می شوم.......


خداوند عاقبت همه را به خیر کند


(به قول یکی از دوستان خدا همه را خوب کند)


تا بعد.....

هنگامی که خدا زن را آفرید

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با  

 

زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش  

 

نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین  

 

صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس  

 

است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند  

 

مراقب  باش....


و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.


شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف  

 

خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....


گفتم: به چشم.


در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و  

 

آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از  

 

خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.


هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که  

 

نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم  

 

سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟


قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...


به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی 

 

 بزنم و دردم را بگویم، میدانست.


با لبخند گفت: این زن است .  

 

وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست.  

 

بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی 

 

 که او بسیار شکننده است .  

 

من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش  

 

موجودی را میپرورد؟

من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت  

 

دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، 

 

 و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم... 


من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!
 

 


خدا گفت: من؟!!

فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی  

 

نزدی؟!!

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای  

 

شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...

و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...

از رنجی که می بریم.....

زندگیم سرشار از آرزو هایی است که هرگز به آنها نرسیدم.......  

 

امیدهایی که به خیال تبدیل شد......  

 

 

رنجی که هنوز پایان نیافته است..... 

  

 

روحم روحی را یافته است که پاک است که نجیب است......

اشک هایم را درو می کنم

(این سپید رو حول حوش ساعت ده دیشب گفتم از اعماق دلم به نقدم بنشینید......) 

 

تنهاییم را پشت چشم هایت جا می گذارم 

 

اشک هایم را درو می کنم  

 

بغضم را مچاله 

 

تکیه ام را به آینده می دهم  

 

به بودن هایت.......

پاشویه

(سلام این جدید ترین سپیدی هست که گفتن وکاملن منطبق با احوالیه که دارم .....) 

 

 

دارم ذهنم را پاشویه می کنم  

 

 

در منتها الیه زمان  

 

 وقتی سلول هایم داد می زنند 

 

 

 از فشار ابرهای سوخته  

 

 بر فراز بی کسی های مداوم   

 

مکافاتی که می کشم از نبودنت......

پاشویه

(سلام این جدید ترین سپیدی هست که گفتن وکاملن منطبق با احوالیه که  

 

دارم .....) 

 

 

دارم ذهنم را پاشویه می کنم  

 

 

در منتها الیه زمان   

 

 وقتی سلول هایم داد می زنند 

 

 

 از فشار ابرهای سوخته   

 

 بر فراز بی کسی های مداوم    

 

مکافاتی که می کشم از نبودنت......

با سکوت تو نامرد غرورش نشکست

 

دخترک با همه درد غرورش نشکست   

 

 با وجود من دلسرد غرورش نشکست   

 

همه پشت و پناهش شده بودم اما    

 

با زمین خورد این مرد غرورش نشکست 

 

 مثل من داد نزد عشق کجایی آری    

 

گر چه هر بار بدآورد غرورش نشکست 

 

  با تو از غصه و عشقی که نمی دانی گفت 

  

 با سکوت تو نامرد غرورش نشکست  

 

   با خیانت همه حرف خودت را گفتی  

   

از نیاز سگ ولگرد غرورش نشکست   

  

نرگسی بود که میخواست بهارت باشد  

 

 که به برخورد تو سرد غرورش نشکست !!!  

 

 

آرش آهمند