بغض درون سینه ام که می شکند....تیر می کشد توی ستون فقراتم،بعد دست
هایم بعد پاها...
بینی ام می سوزد،پلک می زنم ،مقاومت می کنم اشک هایم نریزد اما....
.تنها دارایی ام صورتم را خیس می کند طعم لب هایم شور می شود
در خود فرو می شکنم دردی مستطیلی قلبم را فرا می گیرد حس می کنم
نباید زنده باشم،خدا نگاهم می کند،صورتم را بر می گردانم،پشت چشم هایم
سیاه می شود.....
درود دوست عزیزم
سپاس از مهرت
من دانشجوی زبان و ادبیات فارسی ام الان
ما ز بالاییم و بالا می رویم . . .
خوبی دیگه؟
تو چیکارا میکنی؟
سلام .. کاش حیله ای بود تا این بغض ها را همان درون سینه به خواب بسپاریم ... اما این بغض ها همیشه دارند روح را می خورند ... باز تو نگاه خدا را می بینی ... از بس از غم و اندوه و بغض های گره شده در سینه نوشتی که دیگر همین غم ها هجوم آورده اند واسیرت کردند در غار تاریک اندوه ... می دانم .. من هم به این اسارت تن دادم .. گاهی آدم خودش را به دشمن تسلیم می کند و چه دشمنی بالاتر از غم ... بیا دوباره کمی از شادی سخن بگو ... از شادی های دنیای محبت .. بگذار پرنده شادی که روی قله های سرخ نشسته است از راه دور صدایت را بشنود و به خانه ی دلت سری بزند .. پرنده ی دوست هم به صدایت نیاز دارد ... شادی و امید و مهربانی را فریاد بزن ...
من هم فقط نگاه میکنم!
سلام
ممنونم قشنگ بود
سلام
هم خوبند این نوشته ها و هم گاهی دلهره آور..
دوست دارم طرز قلم زدنت را..
موفق باشی