ساعتها

نخستين ساعت

خدايا

بگذار

اين فرشته

كه از خاك

و آتش گُل سرخ

آفريدي

پيشاني‌ام را

ببوسد

همان گونه كه

دو چكاوك كورت

لحظه

لحظه

خاكستر روشنايي را

مي‌درند.

خدايا با سر سنگين

ديدگانم را

نمي‌توانم بدوزم

به پيكر پسينگاه

به آبراهه‌ي بي‌تاب

كه هر دو سايه را

راه مي‌بَرَد

به دالانت

شاد و

نزار

خدايا.

دومين ساعت

بيا دوباره

كنار سبوي گِلي

جا خوش كنيم.

***

زانوان چوبين پسينگاهان

تنه‌مان را

دلواپس

دربر گرفتند.

***

چرا بشتابم

تا تيغه‌هاي

رودي سيمين

حتي زنده

اما در سياهه‌ي

ايام

به تيررسمان درآيند.

***

بيا

تاجي

بنشانيم از

حصير فرسوده‌ي ماه

و لت‌وپاره‌هاي

آهوان

بر غبار تارك خود.

***

و شب

شرمگين

به شاپرك هيكلمان

صاعقه‌پوش

خيره مي‌نگرد.

سومين ساعت

قلب را

تنها خورشيد

به جا مي‌آوَرَد.

شيفته‌ي

تكه‌هاي تاريك و

نمدار

زير كماني

كه بارها

فانوس الماسگون آن را

برگرفتم،

سترون

اما زيبا بودم.

حلقه‌اي خواهيم ساخت

اين بار

با خشمي پنهان

آنجا

كج‌وكوله

]و پس از ما

فرو خواهد ريخت.[

بر كپك و

جلبك مهربان.

زبان و تن به‌شوخي خواهند شكفت

و آفتاب را

ديگربار

در چنبره‌ي نازك خود

به دست خواهيم آورد

و نشت مي‌كند

در قلب

و گلِ سرخِ شادي

بي نشاني

و لرزشي.

سرانجام زنديق

سرانجام زنديق

نرم‌نرم

با دستی پنهان

در جامه‌ای ارغوانی

پوستم می‌تراود.

***

اندکی پیش از شامگاه اگر کفتارها

از خاک تفتیده بیرون نیایند،

پس از جا گذاشتن بوته‌های مین

و تپیدن یکدست در سینه‌ی باتلاق

و شیونهای مستانه در دهانه‌ی رود

ماه بزرگ را در مسجد بغداد

با دیدگان ساییده

خواهم یافت.

ای خداوندگارم مانی

اینک بازگشته‌ام.

بزودی خواهم گفت

چگونه به اینجا رسیده‌ام.

***

خنکی انارستان

هر بچه‌کفتاری را از هوش می‌بَرَد.

شاید از خاکریز یک فرسخ جلوتر بیفتم.

پس از نیمروز

به دو مندایی پدر و دختر خواهم رسید

که سبدهای رطب و خرما را

در سایه‌ی کوتاه باغ می‌چینند

و بدون آنکه بشنوند یا ببیند

در رودخانه‌ی بیگانه فرو می‌روند.

باز هم خوب است

یک شبانه‌روز چند شهر را گذرانده‌ام

و به گور نیاکان خود خسته رسیدم.

سایه‌ام که تا سحر خود را می‌خاراند

در چارراه درختان کمبار یواشکی درمی‌رفت.

و خانقاهی در کار نبود تا پاها را دراز کنیم.

***

فکر می‌کردم دست‌کم دوا و گیاه و رنگهای بهشتی‌ام

دربانهای بدخوراک را سرحال خواهند آورد

و شوخی‌شوخی به خانه باز خواهم گشت

و آن چند جمله‌ی آهنگین سامی را

به‌درستي در وسط خواب خواهم خواند.

چه خوب بود الآن در آبی سرد می‌نشستم.

***

چهاردهم آوریل

آهنگ مرگبار شهرداری یازده بار نواخت.

به دست ‌و پای خود افتادم.

سالها بود از ریختم خلطی نریخته بودم.

اگر شبانه شراب دستساز نیشابور را با نجوا می‌زدیم

حالا سبک از کناره‌ی درختان بی‌بر می‌گذشتیم

و نگهبان زردنبوی فارسی خنگ می‌شد.

در چنین روزی غبار بنزین

پیرامون برگهای آتشین می‌پرد.

حاشیه‌ی حوض مال نشستن نبود.

بیشمار صورتهای سگ‌اندود در آن جایگاه

کمخواب چمپاتمه زده بودند تا به گرمابه بروند.

حالا می‌فهمم اگر چند سال عقب می‌ماندم

در پوست کفتارهای شیرده یا گورکنهای خوش‌گوشت می‌تپیدم

و فقط ردیف پیشین دندانهایم زنگی و کند می‌شد.

اکنون چه کنم؟

در میانه‌ی درختان بالا و پایین رفته‌ام.

دیری است خواسته‌ام خانه‌ای بخرم

با ستونهای سوزان خرما

و جانورانی که در مهتاب

کورمال به دست سفیدی که از جامه‌ام بیرون می‌زند

راست بکوبند.

و هر دو دستم در قبای ژنده‌ام لغزیده‌اند.

به كارزار نرفته بودم و در بیابان نخجیری نجسته‌ام.

گاهی شراب و دارویی در آمیخته‌ام

تا نزد خداوندگار خود سر بلند کنم.

ایستاده بودم تا دست از سفره بکشند

و شمرده می‌گفتند ای فلان کس خوش نیامدی.

و در پشت سرم ناکسانی می‌گریستند.

پَهلَو‌وار به خود پریدم.

و این خواست خدای بزرگ بود.

بیست‌وشش روز گوشت و آب را از تن خود در غل ‌و زنجیر ستردم.

چهاردهم شهریور، ساعت یازده

دوشنبه روزی دور از آن مرد که پدرم بود

و دخترک خواهرم، زبان تلخم در خود پیچید.

شکمم به دندانه‌های بنزین خواهد آویخت.

نرم‌نرم پوستم می‌شکافد به رویِ

دو نره‌کفتاری که ترسان و آبرومند

در پسِ پشته‌ای پناه می‌گیرند.

دیگر گولزنک و بازیگوشی است

آن هم دور از بغداد و شاخه‌های روشن انار

پاسخ بیوه‌زنی پخته و بی‌لبخند:

- «اینک بازگشته‌ای

ای پسری که وطن را از یاد برده‌ای.»

جشنواره ی دلتنگی

جایی است
مانند آفتاب
دهکده‌ای
بدون برق
داربستی درخشان
چوبهایی
هم‌‌مزه‌ی گوشت آدمیان
کالبدی
که فرشتگان
بر نرده‌ها
جا گذاشته‌اند
و آوازی که
به لانه‌ی ابرها
در باغچه خواهم گفت.
لاشه‌ی سنگهای نقره‌ای
وقتی پرنده شدند،
بر تنه‌ی برشته‌ی رود
و خاکریزه‌ی آفتاب
نوک مالیدند.
بیچاره من می‌اندیشدیم
چند روز بارانی
در میان آینه‌ی شکسته
به رودخانه‌ی سرکش
به خرسنگهای دمق
و بخار بنفش
و نیهایی که
لحظه‌ای می‌روییدند
تا دختران صورتی
در خاکستر موچشان
گوساله‌های
شگفت‌زده را
ببندند.
گمان کنم
در چوبهای ترک خورده
و گرم
در کنار تلی از نمک سیاه
جایی که بوی خواب
پوست را
اندکی تیره کرد،
بدون هیچ خشم و گناهی
سبک با خشکه‌لبخندی سرد
دراز کشیدی در گلدسته‌ای که
سنگفرش کهنه‌ای را روفته بود.
آن گاه ستاره‌ای هرزه‌گرد که کوهانها
و خارشتریهای سرگردان را پشت سر گذاشته بود
بر پلكهايمان سایه انداخت.
بعضی ستاره‌ها خانه و باغی دارند
آدمهایی دارند قهوه‌ای و رذل
که من شاگردی‌شان را می‌کنم.
هر سپیده‌دمی که باران بزند شرط می‌بندم
تا زیر پله‌ها جايي بدون آفتاب را آب و جارو مي‌کنی.
خودم دیدم خاکروبه‌ی پستوی باغ خرابی را
صد شبانه‌روز کنار راه هر کس ‌و ناکسی می‌ریختی.
پشت سر همه که رفته بودند گلگشت مرده‌هاشان
طرفهای عصر زدی به دره‌ی دراز گل سرخ.
جنها جمع شده بودند دور لَجَکیها.
اجاقشان از گُل سرخ پر بود.
جنی که هنوز یاری پیدا نکرده بود
چند خال می‌کوبید گوشه‌ی لب آدم
آن وقت تا آن ور جوی لجن دستت را می‌گرفت.
از میان گل‌‌و‌لای آفتاب
و شکافهای انارستانی پاییزی
آیا به شهر خواهی آمد؟
لاشه‌سنگهای نقره‌ای وقتی پرنده‌هایی دستاموز شدند
تنه‌ی رودی برشته و گل‌بوته‌های آفتابی را خش انداختند.
من وردست همان شاعر تنومندی‌ام
که چشمهایش را بوی پیازچه‌های آغوشت روشن کرد.
آن گاه جمعه‌ی بعدازظهر از پستوی
خاکیِ کهکشانِ خود بیرون خواهی آمد
تا در خرابه‌های آفتاب ياقوت و سنبل بمالي.
دیشب پروانه‌ها می‌خواستند از نو شروع کنند
اما دیگر زبل و خوشگل نبودند
لبهایشان خشک و پاره بود
و زورکی تارهای دالانم را می‌نواختند.
بوی دل سوخته می‌دادند.
لالایی‌‌شان را در جانم دنبال گرفتم.
هر روز سر جو می‌آیم
جویی که کلافه است و بی‌‌صدا
و سایه‌‌اش را بر صخره‌های کنار آسمان پنهان می‌کند
جویی که از لابه‌لای پوسته‌های مار
و بنفشه و لجن بیرون می‌زند
جویی که بالاخره سایه‌روشن نیمروز را می‌شکافد.
بعد تک‌وتوکی پرنده‌ی کم‌رنگ
و غصه‌دار یواش‌یواش گم می‌شوند
تا بالای دندانه‌های تاریک جویبار
ستاره‌هايی چندپر و فلزی شوند.
اکنون لحظه‌ای جوی سامان می‌گیرد
و همه چیز آماده می‌شود
حتی پیکره‌ی سنگ
و کالبدی
که سایه‌ي جن و پری
و برگهای وِرد خوانده
هوش و گوشش را آکنده‌اند.
برای همین بود
که در دکلهای دهکده‌ای تازه
چند روزی بازی می‌کردیم:
سر صبح
خیس و افروخته.
سکوها
و زاویه‌های پنهان
و روشناییهای ناشناس.
لحظه‌به‌لحظه
اگر فرصتی بود
نیمکتی هولکی
و لبخند پروانه‌ای
و سبدی از الیاف و لجن
و تخم سبزیهای شیطانی
در سینه‌ای جوشان
صد شب زمستانی
و در گوهر کالبدی بیدار
خالی سرگشته.
می‌خواهم کنار رودی خلیده در صخره‌های کوژ
جوهر ستاره‌ای دردمند را به جان بگیرم
رودی که جنهایش
موهای خیس خود را با خنده می‌بافند
رودی که زنهای دیوانه‌اش
هر وقت هوس کنند تا پاسی از نیمه‌شب
به چشمه‌سار و کشتزار دیگران می‌گریزند.
من خود زمانی که مردی بی‌ستاره بودم
و تازه داشتند زخمهایم کور می‌شدند
شیفته‌ی زن جوانی شدم، مادیانی سرکش
كه خاک نیزاری آتشینخو را آزمندانه می‌پویید
در مأوایی کلنگی به رنگ رودخانه‌ای
شوریده، جایی که
آفتاب و ماه در آن قدیمی می‌شوند.
پناه گرفته‌ام پروردگارا به سایه‌ی
گهواره‌ای در کرانه‌ای ساکت و دوردست
به لالایی پریزادی اندوهزده
در خرت ‌و‌ پرتها و اجاقی به هم ریخته
به خالی که جنهای دره‌ی گل سرخ
اگر من با آنها بودم
سالهای سال جوهر آن را می‌پروراندند
و با سبیلی قیطانی
حاضرم قسم بخورم
نام و اندام عشق خود را
بر دل و رگهای خود
داغ می‌انداختم
به شکل گلی سمی
و کژدمی خوشرو
و کفتری گیج.
در لانه‌ای سوراخ‌سوراخ
بر خود می‌پیچم
آنجا که ستارگان غمزده
بی‌رودرواسی برهنه می‌کنند
پروانه‌ای گستاخ و چشم دریده
و آهویی بی‌سروته را
در پودری سیاه
و بی‌وزن
که خواهد تپید
معلوم نیست
دیر یا زود
در چه جویی
از براد‌ه‌ی پرندگان
و گلمیخ و آفتاب.

فريدريش هولدرلين
Johann Christian
Friedrich Hölderlin
1843-1770
برگردان شاپور احمدي

گزارش و برگردان به انگليسي
by Maxine Chernoff and Paul Hoover
از ماكسين چرنف و پل هووِر
رامشگر نابينا

============================

كجايي آخر، اي جوان، كه همواره
سحرگاهان بيدارم مي‌كني، كجايي آخر تو اي روشنايي؟
قلبم بيدار است، اما شب هميشه
با جادوي مقدس خود مي‌گيردم و مي‌بندد.
***
5در دمدمه‌ي صبح گوش مي‌دادم، خوشحال چشم به راهت
بر آن تپه، و نه هرگز بيهوده.
هيچ گاه پيكهايت، آن نسيمهاي نوشين،
مرا نمي‌فريفتند، چون همواره خود مي‌رسيدي،
***
همه را جانبخش با دلربايي‌ات،
10به راه هميشگي؛ كجايي آخر، اي روشنايي؟
ديگربار قلبم بيدار است، اما همواره
شبِ بي‌كران مرا مي‌بندد و بازمي‌دارد.
***
زماني برگها به هواداري‌ام سبز مي‌باليدند؛ گلها
مانند ديدگانم مي‌درخشيدند؛
15نه بسيار دور، سيماهايي از خويشتنم
به جانبم مي‌درخشيدند، و، هنگامي كه
***
كودكي بودم، مي‌ديدم بالهاي سپهر
فراز و پيرامونِ درختزار را درمي‌نوردند؛
اكنون ساكت و تنها نشسته‌ام، از
20ساعتي به ساعتي ديگر، مي‌سازم شكلهايي
***
از عشق و دردي برآمده از روزهايي تابان‌تر،
تا تنها در خيالاتم آسايش يابم،
و دورادور سخت مي‌كوشم تا دريابم انگار
نجات دهنده‌اي مهربان به سويم مي‌آيد.
***
25بدين رو اغلب بانگ تندركوب را مي‌شنوم
نيمروز، هنگامي كه آن ارجمند مي‌رسد،
هنگامي كه مي‌جنبد خانه، و به خواست او
پاي‌بست به لرزه مي‌افتد، و كوهسار طنين مي‌افكنَد.
***
آن گاه شبانه درمي‌يابم نجات‌بخشم را، درمي‌يابم
30مي‌كُشند وي را، اين رهايي‌بخش را، تا زندگاني تازه‌اي به بار آيد؛
از طلوع تا غروب درمي‌يابم تندركوب را
مي‌رانند، و تو در مسيرش بانگ برمي‌كشي،
***
زههاي من! آوازم با او مي‌زيد،
و آن گونه كه جويبار را سرچشمه پي مي‌گيرد،
35هر جا كه او پنداري دارد، من نيز بايد بروم،
بر بيراهه‌اش به دنبال آن راسخ.
***
به كجا؟ به كجا؟ اينجا و آنجا درمي‌يابم تو را،
شكوهت را! كه در همه‌ي اطراف زمين طنين مي‌افكنَد.
به كجا مي‌انجامي؟ و چيست، چيست آنجا،
40فراسوي ابرها، و بر من چه خواهد رفت؟
***
روز! روز! بر فراز ابرهاي غلتان،
بر تو خوشامد خواهم گفت! چشمانم به سبب تو خواهند شكفت،
اي فروغ جواني، اي سرخوشي، ديگربار باز خواهي گشت،
هم‌اكنون اهورايي‌تر، سرچشمه‌ي طلايي
***
45از جام مقدسش جاري مي‌شود، و تو،
اي زمين خرم، در گاهواره‌ي آشتي‌ات، و تو،
خانه‌ي پدري‌ام! و شما، اي دلبندان
كه روزگاري در گذشته ديدارتان كردم، نزديك شويد،
***
آي بياييد، كه آن سرخوشي از آن شما خواهد بود،
50كه موهبت بينش را دريافت خواهيد كرد!
آي برگيريد اين زندگاني را از من، بادا
برتابم آن را، برگيريد از قلبم آن يزداني را.

مینو


مينو


تو چرا این‌جوری شدی؟
کاسه را ته آب نزن.
***
چی، هیچ یادت نیست آن روزها
لکه‌ای ماهگون و نارنجی بودم
بر فرش گداخته
و مهتاب سرد
سرانگشتانم را به لرزه درآورده بود؟
***
آره، روی دماغت خوابيده بودی.
و عرقی شرمناک
در گودیهای درخشان می‌بارید.
***
از پسین تا حالا هوای بنفش بر قلوه‌ریگها می‌ماسد.
***
آن روز تکه‌سنگی تفتدیده بودم از ماه
تپیده میان گل و بوته
بالای تپه‌ای از تپاله.
***
در این وقت پایم می‌خزد.
***
در بوی جفت بدیمن خود
هر گنجشكي چرا نازک می‌خواند؟
***
چشمان خمار پری بدکار
در ژرفای پسین بهاری می‌رهد.
***
به دنبال سایه‌ای بر سنگهای کبود راندیم.
***
آبرنگهای تیز و جوشان را درنورديدیم.
***
آری در باران بدان هنگام که بر چوبه‌ی زایشگاه می‌پیچیدم
بر گذرگاهت رود ستیزه‌گر سایه انداخت.
***
در شب تیره پیش یزدان بودم.
هنگام خواب ناله‌ای در خروش مرغان زارید.
دل روشنم گمان کرد چیزی را می‌گسلم.
با آن حال زار سه روز نگذشته بود، خونبار جَستَم.
و سوگوار به در منزل رسیدی
عرقسوز کرده بودی.
نخستین آدم بودی.
***
در سرما بر کتفم چرم گاو دوختند.
چرا بلبلان این قدر ناز در خاطر دژخیم زمستان می‌خوانند؟
سرشک تاریک باریدم.
خون از لب لاژورد به تشت ریختم.
با رخان زرد و دلهای کیمیا
بی‌نشان را بر هم افکندند.
***
پس از سه شبانه‌روز در بوق سگ
روشن و توانا بامداد به خانه رسیدم.
پیکر رود نیک را می‌ستاییم.
پیکر سراسر آفرینش را می‌ستاییم.
و اکنون زره‌ای نیک کالبدم را پوشانده است.
***
اینک خواستار آنم که در پوست سگ آبزی بخسبم،
پوست درخشان سیصد ماده‌سگ آبی
که هر یک چهار بچه زاییده است.
***
یَثا اََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََهو وَیریو .....
اَشم وُهو* .....
***
پس از مِِهی سمی
یخبندان سبز
شکافهای خونی ناخنها و گونه‌ها را
از ویرمان می‌بَرَد.
دود پاک و مرغان را می‌ستاییم.
***
خود در شبماه به گیتی
دور از رنگت دلم می‌سوخت.
به ابرویت سوگند گل و سنبل را درآمیختی.
چشمانی پر از مِی در چُرتم خراب شدند.
***
شیردان بز سپیدمو را به دهان گرفتیم.
***
در هوای بنفش
گنجشکهای کر و گنگ
بر سنگواره‌ها پوز می‌خندند.
از رو می‌رویم.
هزاران بی‌کس و باران ندیده
از سایه‌ی دره‌ی ستیزه‌گر آمدند بچزانند.

* یَثا اَهو وَیریو (اوستا، یسنا، هات 27، بند 13) و اَََََََََشم وُهو (همان، بند 14) هر دو در همه‌ی بخشهای اوستا دیدهمی‌شوند و مشهورترین نیایشهای زرتشتی هستند.


آوازهايي
از یک جزيره


اینگه‌برگ باخمن
1973-1926

1
ميوه‌ي سايه از سر ديوارها دارد فرو مي‌ريزد،
مهتاب خانه‌ها را در سفيدي خود مي‌شويد، و خاكسترِ دهانه‌ي
آتشفشانهاي خاموش را باد دريايي برمي‌دارد.
***
در آغوش جوانان قشنگ
ساحلها در خوابند.
هيكلت آنِ مرا به ياد مي‌آورد،
پيشترها به سويم مي‌گراييد،
وقتي كشتيها
خود از ساحل مي‌رهيدند و چليپاي
بار ميرايمان
به تماشاي دكل‌افرازي مي‌ايستاد.
***
اكنون جايگاههاي اعدام خالي‌اند،
آنان مي‌كاوند اما نمي‌توانند بيابندمان.

2
وقتي از سر مردگان برمي‌خيزي،
وقتي از سر مردگان برمي‌خيزم،
هيچ سنگي مقابل دروازه يله نخواهد بود،
هيچ قايقي بر دريا نخواهد آرميد.
***
فردا بشكه‌ها خواهند غلتيد
به طرف خيزابهاي روز يكشنبه،
بر كف پاهاي تدهين يافته
***
به طرف ساحل مي‌آييم، مي‌شوييم
انگورها را و لگد مي‌كوبيم
بروبار را تا شراب به بار آيد،
فردا، بر ساحل.
وقتي از سر مردگان برمي‌خيزي،
وقتي از سر مردگان برمي‌خيزم،
دژخيم را بر دروازه خواهند آويخت،
پُتك درون دريا فرو خواهد رفت.

3
روزي جشنواره بايد فرا رسد!
آنتوني مقدس، تو كه رنج كشيده‌اي،
لئونارد مقدس، تو كه رنج كشيده‌اي،
ويتوس مقدس، تو كه رنج كشيده‌اي.
***
راهي بسازيد براي نيايشگران، راهي بسازيد براي پرستشگران،
خانه‌اي براي موسيقي و سرخوشي!
تن درداده‌ايم به آسانخواهي،
با زنجره‌هاي همسرا ‌ آواز مي‌خوانيم،
مي‌خوريم و مي‌نوشيم،
گربه‌هاي نزار
خود را به ميزمان مي‌مالند،
تا شامگاه كه عشاء رباني آغاز مي‌شود
دستهايت را نگه مي‌دارم
با ديدگانم،
و قلبي آرام، شجاع
آرزوهايش را نثارت مي‌كند.
***
عسل و آجيل براي بچه‌ها،
تورهاي پربار براي ماهيگيران،
باروري براي باغها،
ماه براي كوه آتشفشان، ماه براي كوه آتشفشان!
***
اخگرهايمان بر كرانه‌ها مي‌جهند،
بر فرازگاه شب آتش‌بازيها مي‌دمند بر
دُمهاي خود، موكب بر كَلَكهاي
تاريك مي‌رانَد و زمان را
به دنياي كهن مي‌سپارد،
به مارمولكهاي سختكوش،
به گياه گوشتخوار،
به ماهي تبدار،
به عيش‌ونوش باد و آزمنديِ
كوهسار آنجا كه ستاره‌اي پارسا
راهش را گم مي‌كند، به سيمايشان مي‌خورَد
و غبار مي‌شود.
***
بر پا خيزيد، شما اي مقدسان نابخرد.
بگوييد سرزمين را كه دهانه‌هاي آتشفشان نمي‌آرامند!
رُش مقدس، تو كه درد كشيده‌اي،
آه تو كه درد كشيده‌اي، فرانسيس مقدس.

4
وقتي كسي رخت برمي‌بندد بايد كلاهش را بيندازد،
پر از صدفهايي كه تابستاني را
به گردآوري آنها در دريا گذراند،
و با گيسوانش در باد بادبان بركشد،
بايد ميز را بيفكنَد،
چيده براي دلبندش، به دريا،
بايد از شراب،
ليوانش را لبريز كند، و به دريا بريزد.
بايد نانش را به ماهي ببخشد
و جرعه‌اي از خونش را با دريا درآميزد،
بايد چاقويش را ژرف درون امواج بكشد
و كفشهايش را غرق كند،
قلب، لنگر و صليب،
و با گيسوانيش در باد بادبان بركشد.
آن گاه باز خواهد گشت.
چه وقت؟
نپرس.

5
آتشي هست زير زمين،
و آتش بي‌غش.
***
آتشي هست زير زمين،
و صخره‌اي گداخته.
***
سيلاني هست زير زمين،
درون ما جاري خواهد شد.
***
سيلاني هست زير زمين،
استخوانهايمان را مي‌بريزد.
***
آتشي شگرف دارد مي‌رسد،
عذابي دارد بر زمين مي‌رسد.
***
ما گواه خواهيم بود.

Songs from an Island
tranlated by Peter Filkins
1
Shadow fruit is falling from the walls,moonlight bathes the house in white, and the ashof extinct craters is borne in by the sea winnd.In the embrace of handsome youths5the coasts are sleeping.Your flesh remembers mine,it was already inclined to me,when the shipsloosened themselves from shore and the cross
10of our mortal burdenkept watch in the rigging.Now the execution sites are empty,they search but cannot find us.

2
When you rise from the dead,15when I rise fromt the dead,no stone will lie before the gate,no boat will rest on the sea.Tomorrow the casks will rolltoward Sunday waves,20we come on anointedsoles to the shore, washthe grapes and stampthe harvest into wine,
tomorrow, on the shore.25When you rise from the dead,when I rise from the dead,the hangman will hang at the gate,the hammer will sink into the sea.

3
One day the feast must come!30Saint Anthony, you who have suffered,Saint Leonard, you who have suffered,Saint Vitus, you who have suffered.Make way for our prayers, way fro the worshippers,room for music and joy!35We have learned simplicity,we sing in the choir of cicadas,we eat and drink,the lean catsrub against our table,

40until evening mass beginsI hold your handwith my eyes,and a quiet, brave heartsacrifices its wishes to you45Honey and nuts for the childern,teeming nets for the fishermen,fertility for the gradens,moon for the volcano, moon for the volcano!Our sparks leapt over the borders,50above the night fireworks fanned theirtails, the processionfloats away on dark rafts and givestime to the primeval world,to the plodding lizards,55to the carnivorous plant,
to the feverish fish,to the orgies of wind and the lustof mountains where a piousstar loses its way, collides with their face60and dissolves into dust.Stand firm, you follish saints.Tell the mainland the craters aren't resting!Saint Roch, you who have suffered,oh you who have suffered, Saint Francis.

4
65When someone departs he must throw his hat,filled with the mussels he spent the summergathering, in the seaand sail off with his hair in the wind,he must hurl the table,70set for his love, in the sea,

he must pour the wine,left in his glass, into the sea,he must give his bread to the fishand mix a dropp of his blood with the sea,75he must drive his knife deep into the wavesand sink his shoes,heart, anchor and cross,and sail off with his hair in the wind.Then he will return.80When?Do not ask.

5
There is fire under the earth,and the fire is pure.There is fire under the eart85and molten rock.
There is a torrent under the earth,it will stream into us.There is a torrent under the earth.it will scorch our bones.90A great fire is coming,a torrent is coming over the earth.We shall be witnesses.




جابه‌جایی نیمرخهای کالبد و تاریک‌روشنایی

شبانه بر لب رود می‌گریم
شانه بر رود می‌مالم.
حتی اگر در خانه‌ای کمرنگ آنجا که خورشید
بر آخرین سنگفرشهای زمین تباه می‌شود
تازه آفرینشِ خالكي کبود بر صورتی تکیده بیاغازد
سر در میان آرنجهایی کبود می‌گذارم و مي‌زارم.
من خاموشی را دوست دارم:
خاموشیِ زمین
هنگامی که ماه روي پرچين می‌سرد
و خانه‌های کاهگلی آتیش می‌گیرند
و در نیمرخی نزار و سنگی
با رگه‌های طلا و سبزه
چشمها فرو می‌روند-
خاموشیِ پرنده‌ای هیز
هنگامی که سینه‌ی دریاچه‌ای از لجن و سیمان
را می‌خراشد-
خاموشیِ برجی خلوت
که یواش‌یواش
مرد عاشق را پخم و رؤیابین کرده است-
خاموشیِ آسمانی پاره
که در حیاط خلوت
درختی رقصان از پرندگان مرده می‌سازد
و پله‌ها را می‌چزانَد-
خاموشیِ تن‌های صدساله‌ی ما
که به‌‌تازگی دود و سیمان و گُل سرخ شده‌اند
سیمانی که در دود
با گُلی سرخ وَر می‌رود.
من این تن را می‌ستایم
سیمایی الکی‌خوش
با چشمانی افروخته.
و در حلقه‌‌اش آرمیده‌ایم.
بانگی چنین
پیکری است جری
که خم‌ و چم ابر را می‌درد
و از سینه‌اش
شاخ ‌و برگ شکسته
بار می‌گیرد
و چند کلاغ تیز
و تکه‌هایی از آسمان
بر کوپالش می‌نشینند.
بی‌شک خرسنگهای زمخت رودخانه
از آغاز برای همین خشمناک بودند
و بر یک پهلو
در سایه‌روشنی بکر و جوشان
یک لحظه به صورت جنینی کور می‌غلتند.
من ستاره‌ی کور این نیمرخ را
سر پا می‌ایستم و می‌بویم.
و فرشته‌ای شبکار
با تنپوشی از پوست سوخته‌ی آهو
یواشکی به دو سوی خود نگریست
يزدان و اندکی تاریکي میرا را حس کرد.
آه، گُلی این چنین را می‌پرستم.
در قفس پوسیده
در تاروپود سبد هیکل خودم
بلبلی سر می‌جنبانَد.
مارپیچ کوتاهم
آغاز و انجامی ندارد
گرچه گاهی به هم می‌رسد
و لبخندم می‌آویزد.
پروردگارا، روزی یگانه
آخر خاکریزِ تيره فرو می‌ریزد.
پوره‌ی گلبوته‌هایش را می‌بویم.
تیغه‌های زمان و پنجه‌های گلدار
هیکل ما را می‌سابند.
آن گاه با چهره‌ای تیز
سوراخهای کور و گلهای سوخته
و آشغالدانیهای پُکیده را می‌پایم.
آسمان را سوراخ كرده است روز
تا زیر پا له ‌شود
و دوده‌ای استوار بر سر آن بگیرم
بر لبه‌ی گرم جویی فراخ
که در خاکستر ستارگان پنهان می‌شود.
اکنون می‌خواهم بلبلهای جزغاله‌ی
صخره‌ای را سفت بگیرم
که خرمهره‌های
شاد و گرم آن را
در جَنگ ظهر
به دماغ کودکانه‌ی خود
کشیده بودم،
صخره‌ای که تا دیروز
زبان بلد نبود.
ما با رودهایی بودیم که زبان بلد نبودند،
باغهایی بر دامنه‌های زهری،
پلهایی که سگهای مرده را در زیرشان می‌ریختند.
(من به عمارت بزرگ سگهای هار
در کودکی گوش خوابانده بودم.)
و روباههای گرمسیری در لوله‌های خاکی سوت می‌زدند.
و خاک سیاهی است این نیمرخ
که در یک سوی جهان گل و خنده می‌شود.
در گوشه‌ و کناری کدر
دنجگاهی هست بی‌روز و آسمان.
چند کلاغ آنجا عشق می‌کنند.
حدس زدم زیبایی بر شانه‌هایم افتاده است،
آینه‌ای سنگی،
پیکری خوشبو بر آبی سیمانی،
گیسوانی به یک سو.
همه چیز آماده است تا خود را ببُرَم.
با کمی کلمه‌ی عامیانه
به تنگنای لجه‌ای
تن خواهم سود:
سایه‌ای یکه و گل‌نشان
با تاجی چندتکه
که روشنایی را می‌سوزانَد،
کالبدی دلگیر
که خانه‌ای کمرنگ و کوتاه را
بی‌سقف و صندلی و جارو
از اقیانوسی آهنین تراشیده است
تا بر لبه‌ی آن یکباره با نیمرخهای نابجا
به روزی تاریک و بی‌سروته در پشت سر بنگرد
به آنچه رود گاهی با خود می‌آوَرَد: شاعر، کفبین، پرنده‌باز، نسناس.

من از دست داده‌ام سپیدار سرفرازم را

من از دست داده‌ام سپیدار سرفرازم را

مائو تسه‌تونگ (1976-1893)

1. سروده‌ای به تاریخ 11 مه 1957 از مائو تسه‌تونگ، در پاسخ به شعری که خانم لی شووی نگاشته بود به یاد همسر جان باخته‌اش لیو ژیخون از رهبران انقلاب چین. لی شووی از دوستان همسر اول مائو یعنی یانگ کایی‌هویی بود.

2. مائو در 1921 با دوشیزه یانگ کایی‌هویی ازدواج کرد و ثمره‌اش یک دختر و یک پسر بود. یانگ کایی‌هویی و خواهر و برادر مائو به اسارت فرماندار هونان درآمدند. ژنرال هو چی‌ین اصرار داشت که یانگ پیوندش را با مائو برهم بزند ولی یانگ نپذیرفت و به قتل رسید.

3. سپیدار اشاره‌ای است به یانگ کایی‌هویی، که نامش یانگ به معنای سپیدار است؛ و بید‌بن معنای ادبیِ لیو است. وو گانگ در اساطیر چین مردی است که در ماه زندگی می‌کند، و به فرمان ایزدان می‌بایست تا ابد درخت غاری را ببُرد.

جاودانگان

1957

من از دست داده‌ام سپیدار سرافرازم را و تو بید‌بنت را

سپیدار و بیدبن به جانب سپهرِ سپهرها اوج می‌گیرند

هنگامی که آنان از آنچه هست بهره­ای می­خواستند

ووكانگ برايشان باده‌ي فلوس آماده ‌ساخت.

***

ايزد يكه در ماه

آستينهاي فراخش را مي‌گسترَد

تا برقصد بر اين جانهاي نيك

در آسمان بي‌كران

ناگاه گزاره‌اي مي‌رسد از شكست پلنگ بر زمين

و سرشكها از جام باران خوش فرو مي‌ريزند.

هوا ابری است و سخت بادخیز

یانگ کایی‌هویی (1930-1901)

4. یانگ شعرهایی نوشت تا دلتنگی و آرزومندی‌اش را برای مائو بیان کند. یکی از آنها را در اکتبر 1928 سروده است: احساس گاه‌وبیگاهی، دو سال پیش از جان باختنش، و 50 سال بعد هنگامی که اقامتگاهش را بازسازی می‌کردند، این شعر را آنجا یافتند.

احساس گاه‌وبیگاهی

1928

هوا ابری است و سخت بادخیز

سرمای طاقت‌فرسا پیکرم را می‌شکافد

خود را بباز در اين مسيردراز

احساسم فراز و فرود مي‌رود ناگاه

آيا ناخوشيِ پايت بهبود يافته است

آيا جامه‌ها از سرما بخوبي پناهت مي‌دهند

بخسب تنها بي‌هيچ نوازش و مهري

شايد من نيز بسياري از دشواريها را در تب‌وتاب چشيده‌ باشم

هيچ نامه‌اي را نمي‌توان به تو رساند

و از هيچ كسي نمي‌توان چيزي پرسيد

دريغ نورز كه من بالي ندارم

يا توان ندارم به سويت بگريزم

نمي‌شود ديدارت كرد

در اين هنگام كه با اندوه و پريشاني همنشينم.

درود بر تو باد، اي هيچ كس.

به عشق تو

خواهيم شكفت.

روانه‌ايم

به سوي تو.

پل سلان

تصنيف بانويي در سايه

هنگامی که آن خاموش می‌آید و لاله‌ها را گردن می‌زند:

چه کسی می‌بَرد؟

چه کسی می‌بازد؟

چه کسی به سوی پنجره می‌رود؟

چه کسی نخست نامش را بر زبان می‌آورَد؟

***

اوست کسی که گیسویم را بر سر مي‌گذارد،

بر سر مي‌گذارد چون کسی که بر دستانش مرده‌ای را مي‌گذارد.

بر سر مي‌گذارد چون آسمان که گیسویم را بر سر گذاشت آن سال که دل باختم.

بر سر مي‌گذارد آن را این سان از سرِ خودخواهی.

***

همان می‌بَرد.

نمی‌بازد.

به سوی پنجره نمی‌رود.

او نامش را بر زبان نمی‌آورَد.

اوست که چشمان مرا دارد.

آنها را داشته بود از آن زمانی که دروازه‌ها بسته شده‌اند.

آنها را مانند حلقه به انگشتانش زده است.

آنها را مانند تراشه‌های یاقوت و شهوت بُرده است؛

از پس پاییز برادر من بوده است؛

روزان و شبان را دارد می‌شمارد.

***

همان می‌بَرد.

نمی‌بازد.

به سوی پنجره نمی‌رود.

نامش را او آن آخرین بر زبان می‌آورَد.

***

اوست کسی که دارد آنچه گفتم.

می‌بَردش زیر بازویش مانند بقچه‌ای.

***

می‌بَردش همچون ساعتی که می‌بَرد بدترین ساعتش را.

از درگاهی به درگاهی می‌بَردش، هرگز دورش نمی‌اندازد.

***

همان نمی‌بَرد.

می‌بازد.

به سوی پنجره می‌رود.

نامش را او آن نخستین بر زبان می‌آورَد.

***

همان همراه لاله‌ها گردن زده می‌شود.

بلور

نه بر لبانم دهانت را مي‌جويم،

نه روياروي دروازه آن بيگانه را،

نه در ديده اشك را.

***

هفت شبانه بلندتر سرخ بر سرخ مي‌شورد،

هفت قلب ژرف‌تر دست بر دروازه مي‌كوبد،

هفت گلِ سرخ ديرتر مي‌چكد چشمه.

کشتی بیدار

 

نام تمام مردگان یحیی است

م. ع. سپانلو

 

نام تمام مردگان یحیی است

نام تمام بچه‌های رفته

در دفترچه دریاست

بالای این ساحل

فراز جنگل خوشگل

در چشم هر کوکب

گهواره‌ای بر پاست

بی‌خود نترس ای بچه تنها

نام تمام مردگان یحیی است

هر شب فراز ساحل باریک

دریا تماشا می‌کند هم‌بازیانش را

در متن این آبیچه تاریک

یک دسته کودک را

که چون یک خوشه گنجشک

بر پنج سیم برق

هر شب، گرد می‌آیند

اسفندیار مرده‌ای (بی‌وزن، مانند حباب کوچک صابون)

تا می‌نشیند

شعر می‌خواند

این پنج تا سیم چه خوشگله

مثل خطوط حامله

گنجشگ تپل مپل نک می‌زنه به خط سل

هر شب در این کشور

ما رفتگان، با برف و بوران باز می‌گردیم

در پنجره‌های به دریا باز

از هیاهو و بانگ چشم‌انداز

یک رشته گلدان می‌برند از خواب‌های ناز

ما را تماشا می‌کنند از دور

که هم صدای بچه‌های مرده می‌خوانیم

آوازمان، در برف پایان زمستانی

بر آبهای مرده می‌بارد

با کودکان مانده در آوار بمباران

در مجلس آواز، مهمانیم

یک ریز می‌خواند هنوز اسفندیار آن سو

خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ترسو

دریای فردا کشتزار ماست

نام تمام مردگان یحیی است

آنک دهان‌های به خاموشی فروبسته به هم پیوست

تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید

مجموعه‌ای در جزء جزئش، جام‌هایی که به هم می‌خورد

آواز گنجشک و بلور وبرف

آواز کار و زندگی و حرف

آواز گل‌هایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد

از عاشقان، از حلقه پیوند وبینایی

موسیقی احیای زیبایی

موسیقی جشن تولدها

آهنگ‌های شهربازی‌ها، نمایش‌ها

در تار و پود سازهای سیمی و بادی

شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی

این همسرایان نامشان یحیی است

و آن دهان، خواننده‌اش دریاست

با فکر احیای طبیعت‌ها، سفر‌ها، میهمانی‌ها

دم می‌دهد یحیی

و بچه‌ها همراه او آواز می‌خوانند

در نیلا به دریا

ای برف ببار

با فکر بهار

بر جنگل و دشت

بر شهر و دیار

ای مادر گرگ

ای چله بزرگ

هی زوزه بکش

هی آه برآر

ما از دل تو

بی‌باک‌تریم

از تندر و برق

چالاک‌تریم

با شمع و چراغ

در خانه و باغ

برف شب عید

همسایه ماست

این سرود و سپید با رنگ امید

فردا که رسید

سرمایه ماست

ای برف ببار

تا صبح بهار

نوبت به نوبت، تا شب تحویل سال نو

گنجشک‌ها و بچه‌های مرده می‌خوانند

با چشم‌های کوچک شفاف

تا صبح، روی سیم‌های برق می‌مانند.

 

کشتی بیدار

الف

 

سالی است

بر سنگچین نقره‌ای بعدازظهر

در بیشه‌زار مار و مارچوبه

آنجا که مادیانی در چنبره‌ی ماری خفته است

پيكر گلستانی را در آغوش می‌سایم.

پلکهای شرجی را می‌بویم

خدایا، همان گونه که فرشته‌اي را زخم‌آگین می‌کنند.

به‌خوبی می‌بینم چشمهایم کدر می‌شوند:

اردکهای سفید باکره

بر خاکستر حاشیه‌ی بی‌موج

اردکهای باکره‌ی سفید

جاپاهای ژرف مضطربشان را

نفس بویناک دریا

نرم می‌روبد

و پاهای ناآشنای برهنه

در برجهای فراموشی

خاموش می‌نشینند.

***

خدایا، خدایا پر و بالم سوخته است.

هیچ کس نیست. هیچ کس نیست.

نمی‌دانم اسب کوری بودم

یا چارپای سیاه بی‌گوشت و پوستی

که در پیشدستم

شورابه‌ی چشمه‌ای چرکی

می‌سوخت. و زائویی بی‌نماز

لجن و چرک پاشنه‌اش را

با سنگ سیاره‌ی سوخته می‌تراشید.

***

پس از من

پس از آنکه از جلو پیشخوانت

چون زورقی مست چرخیدم

زیر ناخنهای رگ‌رگی‌ات را نگریستی.

در آبگند قیراندود آتشین

سوت‌زنان افعی پتپاره

به هر سو می‌دوید.

آن گاه در همان چند لحظه‌ای

که زنجیره‌ای خاموش از کوهها

سر به آسمان می‌ساید

زیر کُناری سنگی می‌نشینی

و گرگی خشکیده

ور آمده بر داربستت را

بی هیچ گناهی می‌سنجی.

نعره‌ای خواهی زد

که دره‌های وَرپریده‌ی ژرف

از آن خواهند رویید.

رود روی داغ را

که تا لگنت بالا می‌سرد

دوباره خواهی بلعید.

***

تو اصل اصل هر نااصلی.

در ردیفِ میانیِ کشتی

خرزهره‌ی مهتابی

زبانه‌کشان

در سایه‌ی هرز دختری

دنباله‌ی خسته‌ام را

در ریسمان پنجه‌هایش کشید.

می‌خواهم به گور بروم

بیزارم بیزارم، ای زن. 

***

اکنون

شاید گِرداگِرد خونابه‌ای

که از لوله‌ی نافت در کوره‌ی آن می‌دمی

و در غبار سپهرهای بی‌وزن

شکسته‌شکسته می‌شلیم.

با کاکل سوخته و قاچی خونین در لب آبدار

بدگمان سرپنجه‌های بی‌بارمان را شناختی.

اگر شبانه مهمانها همین طور تکان نخورند

خفاشها با پستانهای ورچلیده‌شان

بالای سرم می‌ایستند.

اما در عرشه‌ی سپیده‌دم

داری بر پاست.

گورها را الماس ماه دریده بود.

دستها را تا آرنج آب کشیدیم

و حنای صورتمان رنگ باخت.

***

دایره‌ی شعله‌ور اقیا‌نوسی

بر نیمرخم می‌وزد.

در سینی مسی گرداب

تو را شناختم با پاهای بریده‌ی لخت

و دُم چرمی کوتاهت که می‌لرزید.

زارید: نه، شیطان می‌پسندد دود کنم.

گفت: از خدا نخواهید، به خدا.

***

و روزی

دریای سبز واژگون

در دایره‌ی پرگوهرم رویید.

نیمه‌اسب‌سگهای باکره

از بوییدن علفهای تیغدار

در صنوبر شکنجه دیده‌ام

به سوی بهشتِ سرخ‌گلهای پاره

در مردابهای نورانی

اندوهگین دویدند.

***

پست‌ترین کار این است

که از خدا بخواهید

دایره‌ی تنگ خاموشتان

روزی بشکفد.

ما از خدا خواستیم

و دایره‌ی الفبایی‌مان

امروز شکفت.

 

 

 

 

گدازه ی خوشگوار دلتنگی

 

راينر ماريا ريلكه

Rainer Maria Rilke

1875-1926

از كتاب نخست تصاوير

          

1.  انزوا

 

انزوا چون باران است.

از دريا برمي‌خيزد به جانب شامگاه؛

از هامونها، كه دورند و پرت،

به آسماني مي‌رود، كه هميشه از اوست.

و تنها درين هنگام از آسمان بر سر شهر مي‌بارد. 

***

فرو مي‌بارد در ساعات آميختگي،    

هنگامي كه خيابانهاي كژتاب به سوي سپيده‌دمان مي‌گرايند،

و هنگامي كه بدنها، كه درمي‌مانند،

يكديگر را وامي‌نهند اندوهگن و نوميدوار؛

و هنگامي كه مردم، كه از هم نفرت دارند،

ناگزير در يك بستر با هم مي‌‌خسبند:

***

پس انزوا با رودها ره مي‌سپارد....

 

2. ورودي

 

هر كه باشي: شامگاهان بيرون آي

از اتاقت، جايي كه همه چيزش را مي‌شناسي؛

از آن توست آخرین خانه، پيشاروي دوردستها:

هر كه باشي.

با چشمانت، که در فروماندگی‌شان

آشکارا خود را از آستانه‌ی پوسيده می‌رهانند،

بس آرام درختي سياه برآور

و در برابر آسمان جاي ده: باريك، تنها.

و دنيا را ساخته‌اي. و سترگ است

و مانند واژه‌اي است كه در سكوت مي‌رسد.

و چون اراده ‌كني معنايش را دريابي،

چشمانت مهرآميز وامي‌گذارندش.

 

3. مالیخولیای دختر

 

شهسواري جوان به خاطر مي‌آيد

كمابيش مانند حكايتي قديمي.

***

آمد او. پس گاهي در بيشه‌زار

توفان بزرگ مي‌آيد و پيرامونت را مي‌روبد.

رفت او. پس اغلب موهبت سركشانه‌ي

ناقوسهاي بزرگ فرو مي‌شكند

در ميانه‌ي نيايش ....

آنگاه مي‌خواهي در سكوت جيغ بكشي،

اما تنها از درون نرمانرم مي‌گريي،

ژرف در شال سرت.

***

شهسواري جوان به خاطر مي‌آيد،

سواره تا دوردست مي‌رانَد سراپا زره‌پوش.

***

لبخندش بس نرم و ناب بود:

مانند سوسوي عاج كهن،

مانند دلتنگي، مانند ريزش برف كريسمس

در دهكده‌اي تاريك، مانند فيروزه‌اي

كه پيرامونش را با چند مرواريد آراسته‌اند،

مانند مهتاب

بر كتابي گزيده.

 

 

 

4. سرود تنديس

 

آنجا كيست كه مِهرم مي‌ورزد اين سان،

و زندگاني شيرين خود را دور مي‌اندازد؟

اگر كسي در اقيانوس به خاطر من جان دهد،

خود باز خواهم گشت از سنگ

به زندگاني، به زندگاني به‌بارنشسته.

***

چه مشتاقم به تازش خون؛

سنگ بسيار ساكت است.

در خيالِ زيستنم: زندگاني خوب است.

آيا هيچ كسي شجاعت ندارد

تا سبب‌سازِ بيداري‌ام شود؟

***

و اگر ديگربار زندگي‌ام را بيابم،

آن طلايي‌ترين ارزاني را،-

..........................

آنگاه زاري سر خواهم داد

تنها، زاري سر خواهم داد براي سنگم.

از خون من چه بر خواهد آمد، چه هنگام به سان باده خواهد رسيد؟

نمي‌تواند بانگ بركشد بيرون از اقيانوس،

او كه بيشتر از همه مهرم مي‌ورزيد.

 

5. فرشته‌ها

 

همگي‌شان ماهها كوشيدند

و جانهاي يكدست را تاباندند.

و يك آرزومندي (نمونه‌وار براي گناه)

گاهي بر رؤياهايشان چنگ مي‌يازد.  

***

آنها همه كمابيش به هم مي‌مانند؛

باغهاي خداوند را هنوز پاس مي‌دارند،

دوست دارند بسياري، بسياري وقفه‌ها را

در توان و آهنگش.

***

آن زمان كه بالهايشان را مي‌گسترند

بيدارگر بادند:

گويي خداوند با دستان تنديسگر پهناورش

ورق زده است صفحه‌ها را

در كتاب تاريك بُن‌دَهِشن. 

 

6. زني دلباخته

 

پنجره‌ي من است.

نرم‌نرمك تازه از خواب برخاسته‌ام.

به گمانم شناورم.

زندگاني‌ام تا كجا دوام مي‌آورَد،

و شب از كجا می‌آغازد؟

***

مي‌توان انديشيد: هر چيزي

در پيرامونم از آنِ من است؛

مانند ژرفاي شفاف بلوري،

تيره‌گون و گنگ.

***

مي‌انديشم مي‌توان ستاره‌ها را بكشانم

درون خودم، چه سترگ

دلم به نظر مي‌آيد؛ چه سخت

مي‌خواهد از آن مرد ببرُم.

***

شايد عشق تازه‌اي را

آغاز كرده‌ام، شايد پناهي گرفته‌ام.

چه شگفت، چه ناشناس

تقديرم آشكار مي‌شود.

***

من آنم كه اينك لميده است

زير آسمان بي‌كرانه،

همچنان كه رايحه‌ي دل‌انگيز چمنزاري،

به پس و پيش مي‌شتابد،

***

بي‌درنگ بانگ برمي‌كشم و نگرانم،

مگر كسي صدايم را بشنود،

صدايي كه مقدر است ناپديد شود

در ديگري.

 

 

 

 

شادي‌جان امروز، چه شوم

به خدا، خانه‌ي كفترانم خراب شد.

بالينم كلوخي سرد است. چه كنم؟

پهلويم را مويه‌ي پوشالها بريده است.

***

آهوي كهرت را باز خواهي گرداند.

سينه‌ي بي‌بار و تشنه‌ام به كمرگاهش خواهد رسيد.

كاكلم را مي‌بويد و گاري گلسرخها را خواهد شناخت.

دلزده اما پوزخندان كنارم خواهد ايستاد.

سكه‌هايم دوباره بر خاك پوك خواهند ريخت.

***

كوره‌راهي پيشاپسم آمد كه دُرناها

بارها شكافهايش را به هم دوختند.

آن گاه خوشدست فرو مي‌نشينم. همان چاهي را

خواهم ديد كه هر بهار آنجا ستاره‌اي

كمين مي‌كرد و سينه‌ي تازه‌ي دختربچه اي را مي‌زد.

من بيشاكم چارده ترانه براي هر دلبندي پرداخته‌ام.

دو صورت حلبي تا صبح به هم نوك مي‌زدند

در بركه‌اي قطبي. و آخرسر هنگامي كه كله‌ام را

از غبار كارواني شاد مي‌ستردم

ميان ابريشمهاي مرده بر كودزار گرم فرو نشستند.

***

دوست داشتم حتي شبحي دنبالم كند، بادي

همدوش مترسكي، پرنده‌ا‌ي سوخته

همراز درويشي لاابالي. و سنگچينم را بكوبد.

كاش آفتابي بود و پوستم را مي‌سوزاند

و سيمايم از دشنام سنگين بود.

***

مي‌دانم يكبار بر زمين خواهم افتاد

و شادي‌جان، لول و ميخكوب خواهم نگريست.

***

بگذار چتر حصيري‌ات را ببافم تا در پسينگاه باراني‌اش

قايم شوي، گرچه دسته‌ي استخواني‌اش در پنجه‌ي سردت خواهد شكست.

آن گاه خسته و كم‌حوصله سر ‌و يال آهوي نابينايت را دست خواهي كشيد

و شبي ديگر مي‌داني چه سان نرم‌نرم او را

در زره‌هاي پريوارت بپوشاني.

آن گاه غضبناك تا نيمه‌شب به دكلهاي خاكستراندود ايفل خواهي انديشيد.

بر جزغاله‌ي آهوان زير ورسك ستاره و خزه خواهي نشاند.

خرپنجه‌هاي مجسمه‌ي آزادي را خواهي فشرد.

بال‌بال‌كوبيدنهاي سگهاي گشنه را بر سايه‌هاي اقيانوس به جا مي‌آوري

و خواهي انديشيد به‌سامان و سنگين:

آهوي كوهي بي‌يار در دشت چگونه دودا؟

***

راه را بلد نيستم. پايين‌دست گوشه‌اي كز كرده‌ام

در ابريشمهاي موچ و فضله‌ي ستارگان، تا صبح بيايد.

مي‌دانم شادي‌جان، آهوي مهربان و سربه‌زيرت

پيشاني غمناكم را خواهد بوسيد. نگران

اين شب عيدي، نيمه‌خواب

بر گُرده‌ي تر و ماهش خالي خواهم كاشت.

باز غمناك به چاهي پيردل خواهم انديشيد.

آيا در پيش با آن دوازده، نه، چارده دختربچه

بي‌رودرواسي بازيگوشي خواهم كرد؟

پشت دستت را خواهم گزيد تا راست بگويي.

موذيانه بر نافه‌اي گچي سر سودم

بر گلزار بي‌جان فرشته‌اي، شادي‌جان.

چه تلخ بهاري در سينه‌ام بار انداخته است.

با سايه‌ات نمي‌دانم كنار گرگ‌وميش بيمناك

سرد و خاموش درويشانه خواهم لرزيد.

و زهراب بر پيشاني و پلكهايم خواهد باريد.

اما زودتر خواهم رفت بي‌چشم‌‌ورو و بينوا.

آرزويم كاسه‌اي آب است بر گوشه‌ي راه.

***

اين صدا چگونه است كه از ميدانگاه آفريدگان خدا برمي‌آيد.

همهمه‌هاي گرم گاهي از هم مي‌درند.

در هوا مي‌غلتند و كتفم را مي‌اندازند.

چرا همه زنانه و بچگانه‌اند؟

آيا مي‌توان به هيچ كدام سكه‌اي آويخت؟

هر سكه‌اي را من با شادي از خاكه‌ي شر مي‌زدايم.

شايد روزي از دور اين پاتوق را ديده باشم:

تق تق كوبنده‌ي پاشنه‌هايي كه زن

يا مردي زنده را بر آسفالت خسته راه مي‌بَرند.

آن گاه ارغوان در گيسو و سينه‌شان خواهد باريد.

آنها در ميان سكوهاي پاييزي، درخت سرو را گير خواهند ‌آورند.

***

سر بر آرنج، سوسوي غصه را آهو مي‌بويد

و دستمالي مي‌كند. يگانه همسرمان گويي

همگوهر قلعه‌اي است كه بر راه‌پله‌ها

و پستوهايش مي‌شود چشم بست.

خويشاوندِ اسبي است با پاهاي خپل كه درشكه‌اش را

شبانه، پول داديم به نگهبان سرشكسته

نشاند ميان سنگريزه‌هايي كه

بهارها، هم گل مي‌دادند و هم پرنده مي‌شدند.

***

شاعر سراسيمه راه را بلد است. آنجا

بارها سر پا ايستاد و ديگران را ناستوده پاييد.

از شادماني مي‌توانستند بال در‌آوردند، هم دوستاني

كه با سيماي خود مهربانانه شعري برمي‌خواندند

هم كره‌الاغي كه به رنگ ماه بود و خشم

هيچ وقت چنته‌اش را برنياشفته بود.

***

آفريدگان خدا پشت به پيكرم، بي‌آزار و تميز

انگشتان استخوان آزادي را مي‌سودند.

بختي نگونسار با لبخندي خواهد آمد.

تفاله‌ي دلم را زير پايم مي‌مالم.

بهار سبكبارانه شانه‌هايم را فوت كرد.

آري، چه خوب، آفريدگان را پشت سر گذاشتم.

و بر آن نيمكت سنگي آرزو داشتم بي‌سايه‌ي آن ديگري

كهكشان يال و كوپالم را كاه و پولك بپوشانَد.

مي‌دانم ديگر هيچ فرشته‌اي امانم نخواهد داد

شادي جان، چه شوم تا گرماي سبدي را در آغوش بگيرم.

***

سايه‌ام كز كرده است با چشمان زمردين كنار چاه.

پوشيده در تراشه‌ي آفتاب و زباله‌ها

ساليان سال نخواهم پوسيد. گندابها

پري‌رويان را خواهند زاييد. پيشاني‌ام خواهد شكست. اسب

دلقكي خرفت خواهد شد، سر به مجسمه‌ي آزادي سپرده است.

بارها بار، بشكه‌هاي خاكِ ما را تا دكلهاي ايفل برده است.

***

خمير پلاسيده‌‌ي دلبرم در بهشت چه خواهد شد؟

كاش فرشتگان چشمان درنده‌ام را به هيچ بگيرند

و آوازشان گيجگاههم را از روشنايي گل تردِ شادي به دوردستها نيندازند.

نمي‌شود زير پايم را سفت كنم.

بر دره‌اي كه سالها سال پيش مرده است

آن كه سرزنده است با كُرك ستارگان راهمان را بسته است.

روزي چشمان بي‌خوابش را در ميان شبانان مي‌پرستيدم.

پلنگ گونه‌هاي او را خراشيده و ماه سوزانده بود.

مي‌دانست كه لبه‌ي چاه فرو ريخته است و كفتران

ناشناخته و گُنده‌دلبران را پا مي‌اندازند.

***

شادي جان، چه شوم، ماه تمام پوسيد.

آن كه پوستين پلنگ دربر داشت، با پنجه‌اي

بر تاج بهار كوبيد. آهو دلجويانه بر سينه‌ام گريست.

كره‌الاغ كهر بر استخوان آسمان جيغ كشيد.

***

آه، آي دوستان پيرم، من نيز سنگواره‌ي پارساي شما را

در شهرهاي خدا مي‌پرستم.

نسيم همچنان نرم‌نرمك سايه‌روشن خنك را مي‌مالد

و سگ سفيد با سوتهاي چمنزار بازيگوشي خواهد كرد.

مي‌توانستم پاس اول شب با چشمان دريده اينجا

جا خوش كنم و به برجك نگهبان بينديشم.

با اردنگيِ چندم كوزه‌ي هوا را هاج وواج به خاك مي‌سپارم.

***

لبخند آهوان قيرگون و دوده‌ي گل شادي‌ام، پروردگارا

حتي كنار دكلها و چترها

و ساعت بزرگ كاخ به كاري نخواهند آمد.

بيا به غارهاي پنهان آسمان پناه ببريم.

 
 
 
 
 

 

خسران هميشه رازآميز است

 

 

 

 

 

Бори́с

Леони́дович

Пастерна́к

1890-1960

 

بوريس

لئونيدويچ

پاسترناك

Boris Leonidovich Pasternak

 

شعرها

 

1. مارگاريتا

 

مي‌گسيختند بوته‌هاي تله‌ مانند،

تندتر از لبان سخت بر هم فشرده‌ي مارگاريتا،

شوريده‌تر از ستاره‌ي سفيد چشم مارگاريتا،

بلبل در تب وتاب بود، شاهوار مي‌تپيد و مي‌لرزيد.

***

مانند بر آمدن رايحه‌ي علف،

مانند سيماب رگبار ديوانه، در ميان شاخ‌و‌برگ،

او پوست درخت را، نزديك دهان آورد، نفس‌زنان،

و، بريده بريده آنجا، بر فراز بافته‌اي آويخت.

وقتي كه مارگاريتا را به روشنايي كشاندند،

با دستي سردرگم چشمانش را نواخت،

به نظر ‌در زمام شاخه و باران،

آمازون وامانده بر زمين فرو مي‌ريخت.

***

با دستي سرش را گرفت و در دست او گذاشت،

دست ديگرش را به همان سو خواباند،

فريفته‌، كلاه‌خودش را بر سايه‌ آويخت،

و مي‌گسيختند بوته‌هاي تله‌ مانند.

 

1919

 

 

2. شب سفيد

 

دارم به زمانهاي بس دور مي‌انديشم،

به خانه‌اي در ميدان پترزبورگ.

از استپزار استان كورسك  آمده بودي،

دختر مادري نه خيلي توانگر.

***

دلپذير بودي، ستايشگران زيادي داشتي.

در آن شب سفيد دوردست نشسته بوديم

بر آستانه‌ي پنجره، مي‌نگرستيم از آن بلندا

بر نماي جنگنده‌وار شهر.

***

چراغهاي خيابان را، مانند پروانه‌هاي لرزلرزان مِهي نازك،

خنكاي بامدادي مي‌سود.

واژه‌هاي نرم، هنگامي كه قلبم را بر تو مي‌گشودم،

رويارويمان همانند چشم‌اندازهايي خوابالود بودند.

***

با صداقتي خاكسارانه پيمان مي‌بستيم

با همان راز گنگ

هنگامي كه تيررس شهر مي‌گستريد بي‌سرانجام

دور در آن سوي نوا، در سراسر مسيرها.

***

در آن برهوت پرت حصين،

پيچيده در هواي اثيري شامگاه بهاري،

بيشه‌زار جنگل و تركه‌هاي انبوه مي‌لرزيدند

با رجزخواني تندرآساي بلبلان ديوانه.

***

طنين چهچهه‌اي ‌ كاهل غوغا به پا كرد،

و آواي اين خوشنواي بي‌آلايش

در افشاند پريشاني،  و شادابي‌اي مسرور

در ژرفناي بوته‌زار شيفته.

***

به سوي اين تكه‌هاي شبانه، زائري پابرهنه،

راه را در امتداد گودالها و نرده‌ها يافت.

بر آستانه‌ي پنجره‌مان، به دنبال آن بندگردان‌خواني،

رشته‌ي رازگوييهاي نجواگرمان پيدا شد.

***

بر واژه‌هاي اين گفتگوي طنين‌انداز

در طاقهايي فراسوي پرچينهاي بلند

شاخه‌هاي گسترده سيب و گيلاس

در جامه‌هاي سفيد مرواريدگون خود را پيچاندند.

***

و درختان، مانند بسياري جنگنده‌ي پريده‌رنگ،

براي خداحافظي دست مي‌جنباندند، در امتداد جاده هايهوكنان،

به سوي شب سفيد، آن افسونگر ديده‌ور،

كه اكنون به سوي مناطق شمالی پس مي‌رفت.

 

1953

 

 

 

3. به ياد مارينا تسوه‌تايوا

 

روزي دلگير با هوايي تيره و باراني.

جويبارها بي‌ تسلايي روانند

در فرودست ايوان، پيشاپيش درگاه،

در آن سوي پنجره‌هاي يكسر گشوده‌ام آنان مي‌آيند.

***

اما پشت نرده‌ي قديمي بر كنار راه،

بنگر، بوستانها را سيلاب فرا گرفته است.

مانند جانوران وحشي در كنامي، ابرهاي بارانزا

زمخت و آشوبناك مي‌خزند.

***

در چنين هوايي، به رؤيا كتابي مي‌بينم

درباره‌ي زيباييهاي زمين در عصر ما،

و تصويري درهم از جنگل مي‌كشم

درست براي تو  بر صفحه‌ي عنوانش.

***

آه، مارينا، من دريافتم رنجي دربر ندارد،

و وقت آن ديري است فرا رسيده است:

خاك غمفزايت  را بايد از يلابوگا بُرد

با آمرزشخواني‌اي كه  برايت نگاشته‌اند.

***

همه‌ي سرافرازيِ ‌به ميهن آمدنت را  

سال گذشته دريافتم در مكاني

نزديك پيچي برف‌پوش بر رودخانه‌اي

آنجا كه قايقها در زمستان، در يخ مي‌مانند.

***

چگونه تو را سپاس بگزارم؟

 جوري خواسته‌ات را برسان.

در خاموشيِ درگذشتت

  سرزنشي ناگفته هست.

***

خسران هميشه رازآميز است.

بيهوده دارم كليدهايي جستجو مي‌كنم.

 و ذكاوتم را در شكنجه‌اي بي‌ثمر عذاب مي‌دهم:

مرگ ابداً سيمايي ندارد.

***

واژه‌هاي نيمه‌گفته، خودشيفته،

پيمانها، سايه‌ها -همه عبثند،

و تنها ايمان است كه در رستاخيز

مي‌تواند نشانه‌اي بنمايانَد.

***

به اين سرزمين نابسامان پا بنه:

زمستان شب‌زنده‌داري‌اي است باشكوه.

بيفزاي مويزها را به شامگاه، و آنگاه شراب را،

و همانجا كيك خاكسپاري‌ات را مي‌خوري.

***

درخت سيبي بيرون در توده‌ي برف

ايستاده است. امسال سراسر بر من دير گذشت،

شهر برف‌پوش بوده است

يادبودي شگرف به ياد تو.

***

چهره‌ات را به سوي پروردگارت گرداندي.

از اينجا بر زمين در آرزوي او بودي،

هنگامي كه در آن روزها آنان بر خاك

هنوز تو را ارج نمي‌گذاشتند.

 

دسامبر 1943

Nausicaa, Frederic Leighton c. 1878.
Nausicaa, Frederic Leighton c. 1878.

پیشاپسمان

الف

 

دير يا زود

در سايه‌های نشيمنگاههای روشن

با تكانی

پوسته را بر خود تركانيديم

و خسته و بي‌حال

در سفيده‌‌ی دل‌انگيز پشت و رويمان

آرميديم.

شايد اندكی خون

جامه‌ی برفی ما را

بنفش خواهد كرد.

سينه‌ام بهاری خواهد شد

و به‌نوبت و خونسرد

رشته‌های گيسوانمان را

در حوضچه‌ی پُرگل دستشویی خواهيم شست.

اوه، استخوانهايمان از حالا جشن می‌گيرند.

آن گاه سطلهای زباله را

با تكه‌های گيسوان خود

خواهيم برافروخت.

در صندوقخانه‌ی خاموش

صدايمان ريشه‌های ولرم هوا را

لرزاند.

چه مرده‌های خوشگلی هستيم،

چه فرشته‌هایی غضبناک و كر.  

زياد هم بدنام نيستيم. پيشاپسمان را

موريانه‌های فرشهای چوبی

پی كرده‌اند.

برخی سيارات

كه غبارشان در موهايمان باريده است

به رنگ ‌و روی ما درآمده‌اند.

گاهی باغبانهای شهرداری

در سايه می‌ايستند و يواشكی

جنسهای مادينه را می‌پسندند.

پسرِ اين گونه مردها همه‌‌ی عمر شعر می‌نويسند.

اين پسرها هر شعری را در كوزه می‌گذراند.

روی ديوار كوزه‌ها در مهتاب خواهند سوخت.

آن گاه گربه‌‌ی پير روزی فرو خواهد افتاد.

وقتی بريده‌های آب از ميان خزه‌‌ی بالاتنه‌مان

تا زير پايه‌های چوبی سرازير شدند،

در پشت و روی سنگ‌لاشه‌های بنفش

لای‌لايان سرپنجه‌های خود را شستيم

و پوست چرب و سفتِ هم را كوبيديم

و خنده‌دار به آب انداختيم.

در قورقور آب گرمازده

كبكمان خروس می‌خواند.

در جامه‌های بنفش

بزودی پرخون

و گرمایی خواهيم شد

و سبزينه‌ی لجن

زير ابروان و غنچه‌ی صورتمان

خواهد آماسيد.

آن دسته از مردها كه تا اين وقت شب

رنگ و آب را برايمان نگه داشته‌اند

مزد خود را خواهند گرفت

و خسته و بی‌خيال بر يك پهلو

به نظر در آبدانی ولرم

كه سگی پُرستاره از آن نگهبانی می‌كند،

در نيمرخ پُرگُل و سبزه‌ی جفتشان

رمز ماده‌بوزينگان پير و تَفَلی را

خواهند گشود.

در طلای اين وقت

موريانه‌های كهنه‌كار

زنجيره‌ای تيز

بر گردن بزه‌شاعران

خواهند دوخت.

 

 

اندامهای نقره‌ای

Portrait of the Poet Nikolai Stepanovich Gumiliov (1886-1921) smoking and writing his poem in A blue Summerhouse on a river signed, gouache over pencil

 

      آكمه‌ايسم: اندامهای نقره‌ای در شعر روسیه

       برگردان الف

 

 

 عصر طلايي در ادبيات روسيه در پايان قرن نوزدهم به سر رسيد و جاي خود را به دوره‌اي نمايان داد كه در تاريخ ادبيات با نام زيباي عصر نقره‌اي از آن ياد مي‌شود. در اثنايي كه سقوطي تراژيك رخ مي‌داد، فوج بزرگي از ادبيات روسي به لوني ديگر به بار مي‌نشست. آغاز عصر نقره‌اي معمولاً به دهه‌ي 1890 بازمي‌گردد، با شعرهايي درخشان از والري بريوسف Valery Bryusov و اينوكنتي آننسكي Innokenty Annensky و كنستانتين بالمونت Konstantin Balmont و ديگر شاعران شكوهمند.

 

مفهوم عصر نقره‌اي بيشتر نمايي ستيزه‌جويانه و سرنموني ناساز از ادبيات روسيه را تا 1960 بازمي‌تابانَد. براي نخستين بار اين اصطلاح را فيلسوف نامدار نيكلاي برديف  Nikolai Berdyaev پيش نهاد.

 

عصر نقره‌اي در 1915 به اوج خود رسيد، زمان بلندترين خيزش و پايان آن. محيط اجتماعي و سياسي آن دوره با بحرانهايي ژرف در قدرت و جامعه دگرگونيهاي ژرفي را در كشور مي‌طلبيد. احتمالاً به

 

همين دليل است كه راههاي هنر و سياست در اين دوره از هم مي‌گذرند. همان گونه كه اجتماع سرسختانه رويكردهايي به سوي نظامي نو جستجو مي‌كرد، نويسندگان و شاعران نيز مي‌كوشيدند اشكال هنرمندانه و شيوه‌ها بيان و انگاره‌هايي بدعت‌آميز  را گستاخانه پيش گذارند. تجسم واقعگرايانه‌ي زندگي ديگر نويسندگان را خشنود نمي‌كرد، و در چالش با كلاسيكهاي قرن 19 جنبشهاي ادبي نوجويانه‌اي به وجود آمد، همچون سمبوليسم، آكمه‌ايسم، فوتوريسم. آنها دريافت هستي را با شيوه‌هايي ديگرگونه  ارائه مي‌دادند، هر كدام در نوايي نامعمول بر ديگري پيش مي‌گرفت- با بيان ابتكاريِ احساسها و آزمودن جوهري غنايي، و رو به هواي آينده.

 

يكي از نخستين روندهاي ادبي سمبوليسم بود كه شاعران كاملاً متفاوتي را به هم مربوط مي‌ساخت، همچون كنستانتين بالمونت  و والري بريوسف و آندره‌اي بلي Andrei Bely و ديگران. نظريه‌پردازان سمبوليسم مدعي بودند كه هنرمند بايد هنر نويي با كمك تصاوير نمادين بيافريند تا احساسها و شورها و انديشه‌هاي شاعر را بيان كند- به طرزي زيركانه‌تر و همه‌گير. وانگهي، حقيقت و افشاي راز از درون هنرمند برمي‌آيد- نه همچون ثمره‌ي انديشيدن، بلكه در لحظه‌ي خلسه‌ي آفريننده، به گونه‌اي از بالا اعطا مي‌شود. شاعران سمبوليست به سوي بلنديهاي رؤيا مي‌شتافتند و به جستارهايي كيهاني مي‌پرداختند درباره‌ي: نجات انسان، بازگشت به ايمان به خدا، نائل شدن به هماهنگي از راه آميختن با روح جهان و زنانگي جاوداني و زيبايي و عشق.

 

پيشواي سمبوليسم والري بريوسف است، كه نه تنها به شكلهايي ابتكاري دست يافت، بلكه در شعر خود انگاره‌هاي اين مكتب را مجسم ساخت.

 

شاعران سمبوليست بر آن بودند تا عصرشان را با همه‌ي ناپايداري و نوسانت و گذرايي آن توصيف كنند.

 

همان گونه كه نفي رئاليسم  سبب زايش سمبوليسم بود، نيز جنبش تازه‌ي ادبي آكمه‌ايسم  acmeism از ستيز با سمبوليسم برآمد. پيروانش كجراهه‌ي سمبوليستها را به سوي ناشناخته نمي‌پذيرفتند، و نيز تأمل آنها را بر قلمرو روح فردي.

 

هدف شاعر آكمه‌ايسم، به نظر نيكلاي گوميلف Nikolay Gumilyov رسيدن به ناشناخته‌ها نيست، اما درعوض چيزهايي دست يافتني و واقعي را مي‌جويد، و مي‌كوشد  همه‌ي گوناگوني جهان را دربر گيرد. با اين رويكرد شاعر آكمه‌ايست، ناهمانند با سمبوليستها، خود را در جهان  هماهنگيها سهيم مي‌يافت، و همزمان با ارزيابي پديدار به شرح آن مي‌پرداخت.

 

در حقيقت، وقتي مي‌كوشيم از اصول نظري آكمه‌ايسم بهره بجوييم، با تناقضها و ناهمسازيهايي مواجه مي‌شويم. امروزه از آكمه‌ايسم  فقط با نام شاعران برجسته‌اي، چون نيكلاي گوميلف و آنا آخماتوا و اسيپ ماندلشتام سخن مي‌گويند.

 

بي‌قيديِ سياسيِ مطلق و بي‌اعتنايي به جدالهاي بي‌رنگ روز سرنمون آكمه‌ايسم بود. ازين رو راهش به فوتوريسم رسيد، كه آن نيز طغياني بود انقلابي‌ در برابر جامعه‌ي بورژوازي، اخلاقيات و زيباشناسيهاي آن. بي دليل نبود كه نخستين كتاب شعر فوتوريستها اين بود: سيلي‌اي بر صورت ذائقه‌ي اجتماعي A Slap in the Face of Taste Social بيانيه‌ي فوتوريسم روسي را در 1910وليمير خلبنيكف Velimir Khlebnikov و الكساندر كروچنيخ Alexander Kruchenykh و ديويد بورليوك David Burliuk تهيه كردند. خلاقيت اوليه‌ي ولاديمير ماياكوفسكي رابطه‌ي نزديكي با فوتوريسم داشت.

 

در حلقه‌ي شاعران ستيزه‌جويي چون ماياكوفسكي و وليمير خلبنيكف و واسيلي كامينسكي Vasily Kamensky و غيره روح ويژه آن دوره را درمي‌يابيم. آنها مي‌كوشيدند نواها و تصاوير تازه‌اي براي تجسم شاعرانه‌ي زندگي پرآشوب انقلابي بپردازند.

 

 

عصر نقره‌اي در اواخر دهه‌ي 1920 به پايان رسيد، و نيز استقلال فعاليت ادبي در اتحاد شوروي پس از انتشار كتابهاي نيمه-صدا Half-voiced  از سوفيا پارنوك Sophia Parnok (1928) و ماهي قزل‌آلا يخ را مي‌شكند The Trout Breaks the Ice  (1929) از ميخائيل كوزمين Mikhail Kuzmin.

 

شاعران عصر نقره اي سرنوشتهاي بس متفاوتي داشتند. هر كسي نمي‌توانست زندگي را در ميهن نوقالب و انقلابي برتابد و ناچار مي‌گريخت، برخي مانند نيكلاي گوميلف، بي‌گناه اعدام شدند. آنا آخماتوا در ميهن ماند و يكسره زانوي غم گرفت، و اما برخي ديگر همچون ولاديمير ماياكوفسكي يا مارينا تسوه‌تايوا خودخواسته جان دادند. به هر حال، همه‌ي آنها در اعجازي راستين همدست بودند: آفريدن عصر نقره‌اي در ادبيات روسيه.

 

 

 

1. زرافه

نيكلاي گوميلف

 

امروز، مي‌بينم، نگاه خيره‌ات را به گونه‌اي نامراد،

و دستانت را كه سبكبار، زانوانت را دربر گرفته‌اند.

گوش كن: دور، بسي  دور، بر درياچه‌ي چاد  Chad

زرافه‌‌اي  پاك مي‌پلكد.

***

تركيبي هماهنگ دارد و پاهايي دراز،

و پوستي آراييده‌ با نشاني جادويي؛

و هيچ چيز با آن جرأت هماوردي ندارد، به جز مهتاب،

 درهم شكسته و روان بر پهنه‌ي خيس درياچه،

***

از دوردستها مانند بادبانهاي رنگارنگ كشتي پيش مي‌رود،

خراميدنش به پرواز سرخوشانه‌ي پرنده‌اي مي‌مانَد.

مي‌دانم زمين گواه بسياري شگفتيهاست

هنگامي كه شامگاهان او در غاري مرمرين پنهان مي‌شود.

***

داستانهاي شادي‌آوري از سرزمينهاي شگفت مي‌دانم،

از دوشيزه‌اي سياه، و شوريدگي اربابي جوان،

اما تو كه غبار‌هاي سنگين را ديرزماني فرو برده‌اي-

به هيچ چيز باور نداري، مگر به باران.

***

و چگونه بگويم  برايت از باغهاي گرمسيري،

نخلهاي باريك، رايحه‌ي علفزارهاي شگفتاور .....

گريه مي‌كني؟ گوش كن .... بسي دور،  بر درياچه‌ي چاد

زرافه‌اي پاك مي‌پلكد.

 

 

2. كاشكي مي‌دانستم چگونه دستهايت را دربر گيرم

اسيپ ماندلشتام

 

كاشكي مي‌دانستم چگونه دستهايت را دربر گيرم،

كاشكي به لبان نازك و شور خيانت مي‌ورزيدم،

در آكروپليس  acropolisچشم‌به‌راه طلوع آفتاب مي‌ماندم.

چقدر بيزارم ازالوارهاي باستاني زاري.

***

آخاييها  Achaianتوسنهايشان را در تاريكي آماده مي‌سازند.

با سوسنهاي دندانه‌دار آنان درون جداره‌ها را سفت مي‌سايند.

هياهوي خشك خون ابداً فروكش نمي‌كند،

و هيچ نامي از تو نيست، هيچ صدايي، هيچ ردي.

***

چگونه مي‌توانستم بازگشتت را تصور كنم، چقدر گستاخانه!

چرا اين گونه نابهنگام دست يازيدن به تو را از دست دادم!

تيرگي هنوز رخت برنبسته است،

خروس آواي بلندش را تمام نكرده است،

تبر درخشنده هنوز بر مغز ساقه فرود نيامده است.

***

صمغ مانند اشكي زلال بر ديوارها پيش آمده است،

و شهر، ميله‌هاي چوبي خود را لمس مي‌كند،

اما خون بر پلكان بيرون جهيد، به يك حمله،

و سه بار مردان را شمايلي فريبا افسون كرد.

***

ترواي دلپذير كجاست، كجاست شهريار آن، خانه‌ي دوشيزه؟

قفس بزرگ سار پريام Priam ويران خواهد شد،

و پيكانها فرو خواهند ريخت همچون باراني از جنگل خشك،

و ديگربار مانند فندقزاري بر خواهند جهيد.

***

واپسين ستاره دردمندانه فرو مي‌نشيند،

و بامداد مانند پرستويي خاكستري بر پنجره خواهد زد،

و روز، نرم‌نرم، آغاز به جنبيدن خواهد كرد، مانند ورزايي كه در كومه‌ي علف خشك

از رؤيايي طولاني بيدار مي‌شود.

 

3. كثافت مي‌ريزد

مارينا تسوه‌تايوا

 

كثافت مي‌پرد

از زير سمها.

شالها مانند سپري

بر چهره.

تازه‌عروسها، شوخند

بدون نوباوه‌يي!

اه، آنها را بيرون ببر،

فاحشه‌ي ژوليده!

ما آزادي نداشتيم

زير دست ماما و بابا،

سراسر ميدان برايمان

بستر زناشويي است!

لبريز بدون نان و بدون شراب مستي‌آور-

ازين رو عروسي كولي‌وار سر مي‌گيرد!

لبريز است ليوان.

خالي است ليوان.

نواي گيتار، كثافت و ماه.

به راست و به چپ كمينگاه تاب مي‌خورَد.

كولي- به سوي سلحشور!

به سوي سلحشور- كولي!

هِي آقا، دقت كن- دارد مي‌سوزد!

پس مستانه مي‌شود عروسيِ كولي‌وار!

آنجا، بر سپر

و انبوه كتهاي خز

برمي‌آيد جرينگ جرينگ و خش‌خش  از

فولاد و لب.

جرينگ جرينگ مهميزها،

به جاي- گردن‌بندها.

ابريشم پيچ خورده است

زير دست كسي.

كسي مانند گرگي زوزه كشيد،

كسي مانند گاو نري دارد مي‌غرد.

و آنگاه جشن عروسي مي‌خوابد.

 

 

4. هيچ كس در خانه نخواهد بود

بوريس پاسترناك

 

هيچ كس در خانه نخواهد بود

به جز تاريك‌روشنا. يكسره فقط،

روزي زمستاني است در فضايي كه

پرده‌ها را ناكشيده رها گذاشته‌اند.

***

تنها نورافكن قنديلهاي

سفيد و خيس برفدانه‌، چشمك زد و رفت.

تنها سقفها و برفها، به جز

سقفها و برف - هيچ كس در خانه نيست.

***

ديگربار، ژاله نقش مي‌اندازد،

ديگربار مي‌آميزم

با واپسين سال ماليخوليايي‌ام،

با آن زمستان ديگر.

***

ديگربار گرفتار مي‌شوم با

شرمي كهن و فرو نانشاندني،

و قحطي هيزم يخزده

شيشه‌ي پنجره را خواهد فشرد.

***

اما اصابت حرمت‌شكني

‌سكوت را آن سوي اين لايه‌ها

با گامهايت پيمانه خواهد گرفت،

مانند آينده، زماني كه خود خواهي رسيد.

***

در درگاه پيدا خواهي شد،

چيزي سفيد و پهن پوشيده‌اي،

چيزي از همان جنس كه

برف‌دانه‌ها را با آن مي‌دوزند.

 

 

5. او سه چيز را دوست مي‌داشت

آنا آخماتوا

 

او سه چيز را دوست مي‌داشت

طاووسهاي سفيد، ترانه‌هاي شبانه،

و نقشه‌هاي عتيقه‌ي آمريكا را.

نه زاري كودكان را،

نه چاي تمشك را،

نه پرخاشهاي زنانه را.....

و من همسر او بودم.

 

 

 

كالبد زنده‌ي بيدار  

اف

 

چلچله‌ها چرا سفیدند؟

با سر پوشیده جویهای تیز برق را

در شب، شب سرگردان دیدند.

این هیکل سالها باید بسته بمانَد

بر سنگ زمختی چمبره بزند

تا جوانه‌های آتشزنه در خاکستر چشمه بخشکند.

آن گاه در عرق و پوست خود خواهم گریست.

اکنون در جهانی چپ و نیمه‌تاریک

بر جداره‌ی دریایی ناشناس

گاریهای شلخته‌ای از اسبهای علاف

در وسط سنگ‌پاره‌های مقوایی ول می‌شوند.

ساعتها و تیکه‌های شب و روز

گاهی اوقات ایستگاه را

تونل می‌زنند

و به شکل دُمهای بخار‌آلود

روی نیمکتها

پشت گردنهای بکر می‌آویزند.

در میدانچه‌ای از روزنه‌های چولیده

پشت به جوی براده‌های خاموش

چروک یک گوشه‌ی صورت خود را

آدمی و پری و پرنده‌ی دختر

بی‌آواز با نوک چوبی می‌کاوید.

می‌خواهم سایه‌ی کیوسک را ورانداز کنم،

سایه‌ای که دانه‌های خردلی‌اش

همیشه یک سمت هر کالبدی را خوشحال می‌کند.

نیمروز، سخت

با مادیانهای کوتاه

در آمیخته است

و تکه‌های گرم و کبود

از سبدهای سایه‌روشن امروز

در نرده‌های پایینی

پخش‌وپرا شده‌اند.

می‌خواهم سفت به دندان بگیرم

رنگهای قهوه‌ای نیمروز را.

آن گاه بیرون خواهیم ریخت

از گاریهای بزرگ

از سوراخهای هفتگی

و روزی مچاله.

و زیر چشمهایمان

التماس می‌کنیم

تا ایستگاه بشکند.

فقط به استخوان خود

دست انداخته‌ایم.

سر پا

رودی بی‌مزه

از رشته‌های بی‌وزن را

که بعداً سابیده شدند

بیکار تماشا کردیم.

شاید تکه‌ای هرز

از قالبم کنده شود.

نزدیک خانه‌ی خواب

به این لالایی فکر کردم:

جویهای یخزده‌ی آن سو را

با نوکی سفید شبانه خواهم گشود.

در تاریکی گويا

بر سینه‌ی صخره‌ای

یا درختچه‌ای بی‌بر

آویخته‌ام.

اینجاست که باید یکهو

از جایی دست نخورده‌ام

نه باران‌دیده و نه آفتابزده

بی ‌لج‌ و‌ نجوا

در رنگ‌آمیزی روشنایی

شکاف بردارم.

گیسم دُم بریده

جاندار و خام

در سایه‌ی چراغ زَبَرین

بر گِلزاری ماده

خواهد ریخت.

اولِ سپیده‌دم گاهی

به خود خواهم کوبید.

وقتی آمخته شدم

در کناره‌ی تیغه‌ای

از زمین و روشنایی

بسُرم

ایستگاه

کجکی

در زر ورقهای رؤیا

خواهد ایستاد.

حالا دلخوشم

بازی در خواهم آورد.

 

 

سوشيانس و رؤياها


 
 

سوشيانس‌1

گئورگ تراكل

1914-1887
 

در ساعات تنهايي روح
چه زيباست در آفتاب گشتن
در امتداد ديوارهاي زرد تابستان.
نرم‌نرم گامها در علفزار صدا مي‌كنند؛ اما همواره
5پسر پان2Pan  در سنگ مرمر خاكستري مي‌خسبد.
***
شامگاهان بر بهارخواب از شراب قهوه‌اي سرمستيم.
هلو در شاخ وبرگ مي‌درخشد سرخفام؛
     سوناتا3sonata ي لطيف، قهقهه‌ي طلايي.
زيباست سكوت شب.
10بر دشت تاريك
خود را در خور چوپانان و ستارگانِ سپيد مي‌سازيم.
وقتي پاييز برسد
از بيشه‌زار روشنايي ملايمي مي‌تابد.
آسوده در امتداد ديوارهاي سرخ مي‌پلكيم
15و ديدگان گشاده پرواز پرندگان را پي مي‌گيرند.
شامگاهان آب سفيد بر خاكستردانهاي خاكسپاري فرو مي‌ريزد.
***
ميان شاخه‌هاي عريان آسمان جشن مي‌گيرد.
هم‌ميهنان در دستهاي بي‌آلايش خود نان و شراب مي‌بَرند
و بي‌دغدغه ميوه‌ها در سرسرايي آفتابي مي‌رسند.
20آه چه قدر موقرانه است سيماي مرده‌ي دلبندمان.
نگاه پرهيزگاران اما روح را سرخوش مي‌كند.
***
سكوتِ باغِ به‌يغمارفته شگرف است،
وقتي كه نوآموز جوان بر پيشاني‌اش با برگهاي قهوه‌اي تاج گل مي‌گذارد،
جانش طلاي تَگَري را مي‌نوشد.
25دستها كهولت آبهاي آبي‌گون را لمس مي‌كنند
يا در شب سرد گونه‌هاي سفيد خواهران را.
***
خوش خراميدني است  در جوار خانه‌هاي خودي،
جايي كه انزوا است و خش‌خش افرا،
جايي كه شايد باسترك هنوز مي‌خوانَد.
30اانسان زيباست و دارد از تاريكي بيرون مي‌زند،
اينك هاج‌وواج دست و پايش را مي‌جنبانَد،
و چشمانش بي‌صدا در حدقه‌هاي ارغواني مي‌غلتند.
***
آن بيگانه هنگام نماز پسين در تباهي نوامبر خود را مي‌رهانَد،
در زير شاخه‌هاي پوسيده، در طول ديوارهاي سرشار از خوره،
35آنجا كه برادر مقدس از پيش پا نهاده بود،  
شيفته در موسيقي زه نازك جنونش،
آه باد شامگاهي چقدر يگانه به پايان مي‌رسد.
به‌كاهلي سر را در تاريكي زيتون‌بن فرو مي‌آورَد.
***
فروپاشي نشانه‌ي زوال قوم است.
40در اين ساعت چشمان نظاره‌گر خود را مي‌آكنند
از طلاي ستارگان او.
شامگاهان سنتور glockenspiel به گونه‌اي فرو
مي‌غلتد كه ديگر نمي‌نوازد،
كنار ميدان ديوارهاي سياه فرو مي‌ريزند،
45سربازي مرده التماس دعا دارد.
فرشته‌ي پريده‌رنگ.
پسر به اتاق خالي پدرانش پا مي‌گذارد.            
خواهران تا دوردستها رفته‌اند به جانب كهنسالان سفيد.
شبانه خفته‌ايي آنان را زير ستونهاي راهرو يافت،
50كه بازمي‌گشتند از زيارتهاي اندوهناك.       
آه چقدر موهايشان سخت برتافته شده‌اند از نجاست و مارمولكها،
چون او با پاهاي نقره‌اي آنجا مي‌ايستد،
و آنها مرده از خانه‌هاي لخت روانه مي‌شوند.
***
آي شما مزاميري در بارانهاي آتشين نيمه‌شب،
55هنگامي كه پيشخدمتها چشمان مهربان را با گزنه‌ مي‌كوبند،
ميوه‌هاي بچه‌مانندِ اقطي
سرگشته بر گودالي خالي فرو مي‌ريزند.
به‌آرامي ماههاي زردنبو مي‌غلتند
بر كتان تبدار جواني،
60پيش از آنكه سكوتِ زمستان فرا رسد.
***
تقديري متعالي در پاي كيدرُن4 Kidron  درنگيده است،
جايي كه سدر، آن آفريده‌ي ناب،
زير ابروان آبي پدر فاش مي‌سازد
بر مرغزار چوپاني گله‌اش را شبانه راه مي‌بَرَد.
65يا جيغهايي هست در خواب،
وقتي فرشته‌اي گستاخ در بيشه به مرد نزديك مي‌شود،
پيكر مقدس در اجاقِ فروزان مي‌گدازد.
***
از پيرامون آلونكهاي گِلي تاكهاي ارغواني سر برمي‌آورند،
و بافه‌هاي زرد غله طنين مي‌افكنند،
70همهمه‌ي زنبورها، پرواز مرغ ماهيخوار.
شامگاهان برانگيختگان بر راههاي سنگلاخ  به ديدار هم مي‌آيند.
در آبهاي سياه جذاميان بازمي‌تابند؛
يا آنان جامه‌هاي فضله‌پوششان را مي‌گشايند
پيچان در باد خنك، كه از تپه‌هاي گلگون مي‌وزد.
***
75دوشيزه‌هاي نازك‌اندام كوچه‌هاي شب را كورمال مي‌روند،
تا شايد چوپان مهرورز را بيابند.
شنبه‌ها آوازي لطيف از آلونكها مي‌رسد.
بگذار آواز همين گونه پسر را به يادگار بگذارد،
جنونش را، و ابروان سفيدش و گذرش،
80اين منحط، كه آبي‌‌وش چشمها را مي‌گشايد.
آه چقدر غمفزا است اين بازپيوستگي.
***
خوانهاي جنون در خانه‌هاي سياه،
سايه‌هاي سالمند بر آستانه‌ي در،
وقتي روح سوشيانس بر خويش در آينه‌ي گلگون مي‌نگرد
85و برف و خوره بر پيشاني‌اش فرو مي‌نشينند.
بر ديوارها ستارگان دم برمي‌آورند
و صورتهاي سفيد روشنايي.
اسكلتهاي ميان مزارها از زيلو برمي‌خيزند،
سكوتِ صليبهاي پوسيده بر تپه،
90دل‌انگيزيِ بخور در باد شبانه‌ي ارغواني.
***
آي شما ديدگان درهم‌شكسته در دهانهاي سياه،
وقتي نوه در پريشاني نوشين خود
تنها بر سرانجامي تاريك‌تر مي‌درنگد،
ايزد ساكت پلكهايش را بر او مي‌خوابانَد.

-------------------------------------------------------------
1. سوشيانس، هليان Helian، برگرفته از شعر هلياند Heliand  در انجيل ساكسون  Saxon Gospel  (830 م.)، به معني رهايي‌بخش، و نيز يادآورد هليوس ايزدشيد يوناني.
2. پانPan ، ايزد شبانها و گله است در اساطير يونان، نيمي از هيكلش انسان و نيمي بز. ني و چوبدست و تاج يا شاخه‌اي از كاج از نشانهاي اوست.
3. سوناتاsonata ، قطعه موسیقی‌اي که معمولاً برای یک یا دو ساز نوشته و در بیش از یک موومان اجرا می‌شود.
    4. كيدرُن Kidron، رودي كوچك در فلسطين.

-------------------------------------------------------------


الزه لاسكر شولر
Else Lasker-Schüler
1945-1869

چشمانش دوردستها را مي‌نگريستند
مانند پسربچه‌اي كه زماني در بهشت بود.

 

 

 

سه  رؤيا‌

گئورگ تراكل

I

به گمانم، رؤياي برگريزان را مي‌بينم،

جنگلهاي گسترده و درياچه‌هاي تيره،

پژواك واژگان اندوهگن-

باري، معني‌شان را درنمي‌يابم.

به گمانم، رؤياي ستاره‌ريزان را مي‌بينم،

درخواست سوگمند ديدگان پريده‌رنگ،

پژواك لبخندي-

باري، معني‌‌اش را درنمي‌يابم.

مانند برگريزان، مانند ستاره‌ريزان،

اين گونه خود را ديدم همواره در رفت‌وآيند،

پژواك جاوداني رؤيا-

باري، معني‌‌اش را درنمي‌يابم.

 

I I

در آينه‌ي تاريك جانم

تصاويري هست از درياهاي هرگز نديده،

از سرزمينهاي هرز، وهمي و جان‌گداز،

كه از هم مي‌ريزند در اين نيلگون، در همين نزديكيها.

جانم آسمانهاي گلگون را نقب مي‌زند

پرفروغ از خورشيدهاي هيولا آساي رعدافكن،

و باغهاي شگفتاور سرزنده و روشنايي‌بخش،

كه همراه سرخوشيهاي شرجي و مرگبار بخارشان برمي‌خاست.

و خاستگاه تاريك جانم

تصاويري از شبهاي والا مي‌آفريد،

برانگيخته با گاهان بي‌نام

و نَفَسهاي قدرتهاي جاويد.

جانم تاريك‌ياد را مي‌لرزانَد،

گويي خود را در هر چيزي يافته است-

در درياها و شبهاي ناپيمودني،

و گاهان ژرف، بي آغاز و انجام.

 

I I I

بسي شهرها ديدم گويي از زبانه‌ي آتش به تاراج رفته

و روزگار قساوت بر قساوت انباشته بود،

و ديدم انبوه مردمي كه مي‌پوسيدند و  غبارشان برمي‌خاست،

و همه چيز در نسيان مي‌غلتيد.

ديدم ايزدان در جوار شب فرو مي‌افتند،

مقدس‌ترين چنگها سست درهم ‌شكستند،

و از گنديدگي دوباره برافروختند،

زندگاني نو به جانب آن روز سر برافراشت.

به جانب آن روز سر برافراشت و ديگربار گذشت،

تراژدي همانند ازلي،

كه اين سان بدون درك بازي‌اش مي‌كنيم،

و شكنجه‌ي هر شب جنونش

حلقه مي‌اندازد بر شكوه نرم زيبايي

مانند جهان خندان خار و خاشاك.

 

توي رنگ مانده‌ام

الف

 

توی رنگ مانده‌ام.

کدام رنگ بُرش خواهد داد

سایه‌ی پله‌ها را؟

می‌ترسم لب یکی از پله‌ها بریزد.

آن گاه آندره برتون1 را نخواهم دید

نیمه‌شب با عینک آبی

و سرانگشتان طلاریز.

***

آیا می‌شود روپوش گلداری بپوشم

یک گل نازک، یک گل نارنجی؟

پرده‌های رنگ بر گلوگاه تاریکی

چرخ خواهند خورد

زرد و بنفش خواهند سوخت.

بر خاکستر خواهم نشست

و گونه‌ی نازک‌نارنجی شب را

با انگشتان سرد خواهم فشرد.

***

زیر گلدان در چنبره‌ای خنک خفته‌ام.

مرا درمان نکن فوکو2، درمانم نکن فوکو.

بگذار جمجمه‌ام بی‌گاه بیاویزد

در چتر چروکیده‌ی نیمه‌شب.

***

سگ بدپوزی که تا الآن می‌هراسید

پوزه‌ی خزه‌آلود رود را ببوسد

جلوی سبیلهای خود دید ناگهان

آب و رنگ با قایق و هاشور

از زیر پل آهسته به جدول خزیده است.

***

وقتی سایه‌ی پل بر جدول بارید

ما هم بر نیمی از پله‌ها نشستیم

تا مهره‌های آبی آندره برتون روی آب را روشن کنند.

چقدر خوب بود. زیر سایه‌ی پل

با جیغمان خزه‌ها را شکافتیم

همان طور که زبان فارسی

یواشکی به شعر درمی‌آید.

***

پیش از آنکه پسمانده‌ی سوررئالیستها بسته‌بسته بپیچند

به میله‌ی سیاه چتر چسبیدم.

زردکی تیز داشت توی سرم گرم می‌شد.

خروسِ سحر کله‌ی واژگونش را در قوس‌وقزح جوی تنگ می‌بیند.

می‌خواهم بچرخم چون دُم و بال سایه.

***

پروانه‌ام گسیخت:

پره‌ای با چشمکی آتیشبار

در سوی خندخندان جمجه.

پره‌ای با چشمه‌ی زنگی مار

در سوسوی صبحگاهی جمجمه.

***

از هم بُریدم

تا پس از غلتاندن جمجمه ی زر

یکدیگرم

در صورت هم

چرخ را بشمارند

یک بار یک‌ونیم

یک بار یک.

هر بار

من خود

نیمم.

 

 

از بُن آن كاكل

by Henry William Pickersgill

 

 

آواي كبك دري

بشنو از سر مهر

آستاره صبح:   بهمن علاالدين

 

آستاره صوه بوگوین و
آستاره صو بوگوین بد ز مو چه دیدی
که به شوگار شه سری نکشیدی

آستاره صوه بوگوین و
آستاره صو بوگوین تندی پاته وردار
تا که تیغشتت بنه آخی تش به کار شوگار
تش به کار شوگار

آستاره صوه بوگوین و
آستاره صو بوگوین نهلی شو بمهنه
زیتری درو که دی ریشه شو بکهنه

آستاره صوه بوگوین و
آستاره صو بوگوین سر بکش زیواله
بل خروس بانگ بزنه آخی بیار کنه ماله
بیار کنه ماله

آستاره صوه بوگوین و
آستاره صو بوگوین بیو دی وادیاری
آخه مو مندیرتم سر ز کُه دراری

آستاره صوه بوگوین و
آستاره صو بوگوین ویرت وا مو هم بو
ز شومی مندیرتم ولا چی مه نو

 

پري زنگنه

 

شاهرخم، اي شاه‌پريِ يواشكي‌ام

كورم گردان پاورچين

پاس واپسين شب

تا سكوت را خوش درآميزيم

با آهو و حوض.

***

بر سكوي دراز و خاكستري شب

ديهيم حصيري‌اش به خوابم آمد.

كنار نرده‌هاي سايه‌بانم

گلزار شبانه‌ي سياه‌مستش

از كوزه‌اش نرم فرو مي‌تراويد.

***

هان كودكان سراب

سكوت را دوست دارم،

همو كه هزاردستانش

ساقي را با سراپاي نيمروزي

دزدكي به خلوتسرايم فرا‌خواند.

 

آواز روشنايي

بشنو از سر مهر

پاييز:   پري زنگنه

 

نگو از گل
نگو از یخ
که در پاییزم
نگاهم کن
نگاهم کن
چه دردانگیزم
با من نه گل نه آواز نه آسمان نه پرواز
گل‌مرده‌ی آوار برگم
پاییزی‌ام هم‌فصل مرگم
اگر در شب
اگر در باد
اگر در اشک میرویم
کدامین باغ
کدامین گل
من از پاییز می‌گویم
اگر مهرم
اگر خورشید
اگر هم بغض باران
همه عشقم
همه بخشش
از اینجا تا بهاران

 
ترانه‌سرا: ایرج جنتی عطایی
آهنگساز: بابک بیات
تنظیم: مرتضی حنانه

 

Portrait of the artist's daughter, Juliane Ottilie, c1808

von alters her, durch Fleiß und Wissenschaft und selbst durch Religion barbarischer geworden, tiefunfähig jedes göttlichen Gefühls, verdorben bis ins Mark zum Glück der heiligen Grazien, in jedem Grad der Übertreibung und der Ärmlichkeit beleidigend für jede gutgeartete Seele, dumpf und harmonielos, wie die Scherben eines weggeworfenen Gefäßes – das, mein Bellarmin! waren meine Tröster. From Friedrich Hölderlin, Hyperion oder der Eremit in Griechenland, Publisher Potsdam: G. Kiepenheuer, 1920, p.  201

اكنون در خيابانِ آبيِ دخترك هيمه‌هاي پاييز را از آتش برمي‌داريم. و آهو و ماه هرزه بر كاشي مردگان مي‌لغزند. كوتوله دروازه‌ي بدون قفل را مي‌گشايد. دو نيمكت ته باغ يك‌ور بر خاك نشسته‌اند. بارها در هُرم الواح آنجا پلكيده‌ام. زند ارژنگ را آنجا مي‌بافند. رنگ نجواگر جشن آنجا پناه گرفته است. آفرين بر نيمروز فرجامينمان. پاره‌هاي حصيري رنگين‌كمان خوش گونه‌هاي ما را مي‌آزارند. هويَدَگمان. «من هرگز اين سان سرشار نيازموده‌ بودم اين فرمان ديرپاي سرنوشت را، كه سعادتي تازه در قلب سر برمي‌آورَد و همانگاه در نيمه‌شبِ اندوه استوار مي‌مانَد و به آن تن مي‌سپارد، و نيز، اهورايي‌وار زندگيِ جهان مانند نواهاي   بلبل در تاريكي، از ژرفناي پريشاني برايمان آواز سر مي‌دهد. در آن دم با درختان شكوفا مي‌زيستم همان گونه كه با فرشتگان، و جويهاي زلال كه در زير آنها جاري بودند، رنج برآمده ازسينه‌ام را مانند نواهاي اهورايي زمزمه‌ مي‌كردند. و همين گونه هر كجا بر من رخ مي‌داد، دلبندم!-» از هيپريون، فريدريش هولدرلين. شاپور الف                                      

 

پرواز شامگاهي، الكساندر پوشكين

 

 

Алекса́ндр

Серге́евич

Пу́шкин
1799-1837

الكساندر

سرگيويچ

پوشكين

 

Alexander Sergeyevich Pushkin

برگردان شاپور احمدي

Related image

١٧٩٩

در مسكو زاده شد. مادرش از ﺧﺎﻧﻮاده‌اي ﻗﺪﻳﻤﻰ و اﺷﺮاﻓﻰ و پدرش نوه‌ي اﺳﻴﺮي ﺣﺒﺸﻰ بود ﻛﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺷﺪ.

١٨١١

 ﺑﻪ وادي اﻣﭙﺮﻳﺎل ﻟﻴﺴﻴﻮم (ﺗﺴﺎرﺳﻜﻮﻳﻪ ﺳﻠﻮ) Imperial Lyceum (Tsarskoe Selo) ﻣﻰآﻳﺪ، در پيرامون سن‌پترزبورگ؛ ﺑﺎ ﺷﺎﻋﺮان آﺗﻰ ا. ا. دﻟﻮﻳﻨﮓ A. A. Delvig  و و. ك. ﻛﻮﺧﻠﺒﻜﺮ V. K. Kukhelbeker آﺷﻨﺎ ﻣﻰﺷﻮد؛ در زﻣﻴﻨﻪي اﻧﻮاع ادﺑﻰ و زﺑﺎن ﻣﻰﺑﺎﻟﺪ.

 ١٨١٥

در آزﻣﻮﻧﻰ در ﻣﺎه ژوﺋﻦ، ﭘﻮﺷﻜﻴﻦ در اﻧﻈﺎر »ﻳﺎدﻣﺎﻧﻬﺎ در ﺗﺴﺎرﺳﻜﻮﻳﻪ ﺳﻠﻮRecollections at Tsarskoe Selo«را ﺧﻮاﻧﺪ،ﻛﻪ در آن ﺳﺒﻜﻬﺎي گ. ر. درژاوﻳﻦ G. R. Derzhavinو ك. ن. ﺑﺎﺗﻴﺸﻜﻒ K. N. Batiushkovرا درﻫﻢ ﻣﻰآﻣﻴﺰد. اﻳﻦ ﺷﻌﺮ درواژﻳﻦ را ﺑﺮاﻧﮕﻴﺨﺖ، ﻛﻪ اﺗﻔﺎقي ﺑﻪ ﺑﺎزدﻳﺪ ﻣﺪرﺳﻪ آﻣﺪه ﺑﻮد.

١٨١٧

 از ﻣﺪرﺳﻪي اﻣﭙﺮﻳﺎل ﻟﻴﺴﻴﻮم ﻓﺎرغ‌اﻟﺘﺤﺼﻴﻞ ﺷﺪ، دوران ﭘﺘﺮزﺑﻮرگ Petersburg period را آﻏﺎزﻳﺪ.

١٨٢٠

 ﺷﻌﺮ روﺳﻼن و ﻟﻴﻮدﻣﻴﻼ Ruslan and Lyudmilaرا ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﺪ؛ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺷﻌﺮ ﺟﻨﻮﺑﻰ Southern poem و زﻧﺪاﻧﻰ ﻗﻴﺼﺮ يكم APrisoner of the Caucasus را ﺑﻪ ﻃﺮز ﺑﺎﻳﺮون ﻣﻰﺳﺮاﻳﺪ.

 ٦-١٨٢٠

 از ﭘﺎﻳﺘﺨﺖ او را ﺗﺒﻌﻴﺪ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻧﺎﺧﺮﺳﻨﺪي اﻣﭙﺮاﺗﻮر از ﻛﺮدار و ﺷﻌﺮش.

 ٤-١٨٢٢

 دوﻣﻴﻦ ﺷﻌﺮ ﺟﻨﻮﺑﻰ، ﺳﺮﭼﺸﻤﻪي ﺑﺎﺧﭽﻴﺴﺎراي The Fountain ofBakhchisarai(ﺳﺮوده‌ي ١٨٢٢) را ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﻰﻛﻨﺪ، و ٣٠٠٠روﺑﻞ ﺑﺮاي آن ﻣﻰﮔﻴﺮد، ﺑﻴﺸﺘﺮﻳﻦ مزدنوشتي ﻛﻪ ﺗﺎ آن زﻣﺎن ﻧﻮﻳﺴﻨﺪه‌اي روﺳﻰ درﻳﺎﻓﺖ ﻛﺮده ﺑﻮد؛ ﺳﻮﻣﻴﻦ ﺑﺎﻳﺮونواره‌ي ﺧﻮد را ﻣﻰﺳﺮاﻳﺪ: ﺷﻌﺮ ﺟﻨﻮﺑﻰ، ﻛﻮﻟﻴﻬﺎ. The Gypsies

 ١٨٢٥

درام ﺑﻮرﻳﺲ ﮔﺪاﻧﻒ Boris Godunov را ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﺪ.

١٨٢٨

ﺣﻤﺎﺳﻪي ﺗﺎرﻳﺨﻰ و رﻣﺎﻧﺘﻴﻚ ﭘﻠﺘﺎوا Poltavaرا ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﺪ.

١٨٣٠

ﺑﺎ ان. ان. ﮔﻨﭽﺎرفا N. N. Goncharovaازدواج ﻣﻰﻛﻨﺪ (...). در ﻣﻠﻚ ﺧﻮد ﺑﻠﺪﻳﻨﻮ Boldinoﻣﻰﻣﺎﻧَﺪ، در ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ وﺑﺎ در ﻫﺮ دوﭘﺎﻳﺘﺨﺖ ﺷﻴﻮع ﭘﻴﺪا ﻣﻰﻛﻨﺪ. داﺳﺘﺎن ﻣﻨﻈﻮﻣﺶ ﻳﻮﮔﻨﻰ اﻧﮕﻴﻦ Eugene Onegin را ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎن ﻣﻰرﺳﺎﻧَﺪ. ﺗﺮاژدﻳﻬﺎي كوتاه TheLittle Tragedies را و ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ داﺳﺘﺎن ﺣﻜﺎﻳﺘﻬﺎي ﺑﻠﻜﻴﻦ TheTales of Belkin را ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﺪ.

١٨٣٣

 ﻳﻮﮔﻨﻰ اﻧﮕﻴﻦ را ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﻰﻛﻨﺪ، ﻛﻪ در ﺳﺎﻟﻬﺎي ٣١-١٨٢٣ آن را ﻣﻰﭘﺮداﺧﺖ؛ ﺳﻮارﻛﺎر ﻣﻔﺮﻏﻰ The Bronze Horsemanرا ﻣﻰﺳﺮاﻳﺪ؛ ﭘﮋوﻫﺶ ﺗﺎرﻳﺨﻰ ﺗﺎرﻳﺦ ﭘﻮﮔﺎﭼﻒ History ofPugachevرا ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﺪ.

١٩٣٦

داﺳﺘﺎن ﺗﺎرﻳﺨﻰ دﺧﺘﺮ ﺳﺮوان The Captain's Daughter و ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪي ﻣﻄﺎﻳﺒﻪآﻣﻴﺰ ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ارزروم Journey to Arzrum را ﺗﻤﺎم ﻣﻰﻛﻨﺪ.

 ١٩٣٧

در دوﺋﻞ ﺑﺎ داﻧﺘﺲ D'Anthesﺟﺎن ﻣﻰﺑﺎزد.


 

1. پرنده‌ي كوچك

 

ﺑﻰآﻻﻳﺶ در ﺳﺮزﻣﻴﻨﻰ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﻰآورم

آﻳﻴﻨﻰ ﺑﻮﻣﻰ از زﻣﺎﻧﻬﺎي ﻛﻬﻦ را:

 ﭘﺮﻧﺪهاي ﻛﻮﭼﻚ را آزاد ﻣﻰﻛﻨﻢ

در اﻳﺎم ﻣﻬﻤﺎنﻧﻮازي درﺧﺸﺎن ﺑﻬﺎر.

 ***

 ٥ﻗﻠﺒﻢ ﺳﺮﺷﺎر از ﻣﻬﺮورزي اﺳﺖ.

ﭼرا از ﻣﺸﻴﺖ ﺧﺪاوﻧﺪگار گلهﻣﻨﺪ ﺑﺎﺷﻢ

اﮔﺮ اين سان ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ از آﻓﺮﻳﺪهﻫﺎﻳﺶ

آزادي دل اﻧﮕﻴﺰي ﻋﻄﺎ ﻛﻨﻢ!

 

2. ديو

 

در روزگاران قديم هنگامي كه آذينهاي زندگاني-

آواز دلكش بلبل

و ديدگان فرشتگان، درختزار لرزان-

هنوز تأثير تازه‌اي بر من مي‌گذاشتند،

5هنگامي كه مناعت طبع،

و آزادي، شكوه، عشق

الهام هنري

بسيار ژرف خونم را مي‌جنباندند،

دوران اميدواري‌ام در سايه‌سار فرو مي‌ريخت

10و لذت را آرزومندي تيره‌وتار مي‌كرد،

پس آنگاه نابغه‌اي شيطاني آمد كه

به وراندازي رازآميز من آغازيد.

ديدارهايمان كمابيش اندوهناك بود.

لبخندش، نگاه خيره‌اش شگفتاميز،

15اندرزهاي كينه‌اندوز و سرزنش‌بارش

شرنگ يخ بسته‌اي را در روحم مي‌ريختند.

با نشانه‌هاي بي‌پايان و افتراميز

قدرت پروردگار را آزمود؛

بانگ زد كه زيبايي اما رؤيايي بيش نيست؛

20او ايماني به عشق و آزادي نداشت؛

زندگاني را با استهزا مي‌نگريست-

و در تمامي طبيعت

در آرزوي ستودن چيز بي‌همتايي نبود.

 

3. شاعر

 

هنگامي كه فرياد آپولو را مي‌شنود

تا قرباني مقدسش را آماده سازد،

شاعر در خضوعي شكننده مي‌زيد

در برابر اباطيل توخالي مردمان؛

5و بربطِ ايزديِ او سكوت است،

روحش از خنكاي خواب بهره مي‌گيرد،

و از ميان پسران ناشايسته‌ي جهان

اوست، شايد، همان كهترين.

***

اما يكباره فرمان پروردگار

10به گوش حساسش مي‌رسد،

روح شاعر برمي‌خيزد، باوقار،

درست همچون فرشته‌اي كه از خواب مي‌رمد.

همه‌ي لذتهاي دنيوي سرد به جايش مي‌گذارند،

از گفتار همگاني دور مي‌ماند،

15و سر مغرورش را فرود نخواهد آورد

مقابل ماده‌گاو مقدس ميهن.

ناآموخته و درنگ‌كار، در گريختن است،

خروشان با طنين و آشفتگي،

تا برسد به درياي پيچاپيچ، كرانه‌ي برهوت،

20جنگلزاري گسترده و مويه‌گر.....

 

4. بر فراز تپه‌هاي گرجستان....

 

بر فراز تپه‌هاي گرجستان تاريكي فرو افتاده است،

مي‌شنوم خروش آراگواAragva  را.

اندوهگين و سبكبار هستم، اندوهم- لطيف،

سوگم را تو پوشانده‌اي،

5با تو، فقط با تو.... دلتنگي‌ام

نابسوده و بي‌آشوب به جا مي‌ماند،

و ديگربار قلبم شراره مي‌كشد و عشق مي‌ورزد

 

5. زماني تو را دوست مي‌داشتم....

 

زماني تو را دوست مي‌داشتم: شايد آن عشق هنوز

يكسره درون جانم پلاسيده باشد؛

اما بگذار ديگر تو را نهراسانَد؛

آرزو ندارم تا حزني بر تو آيد.

5تو را دوست مي‌داشتم خاموشانه، بي اميدي،

در عذاب از بزدلي، يا از رشك.

تو را دوست مي‌داشتم با اين چنين لطافت و صراحتي -

 

6. طلسم

 

آنجا كه دريا همواره درهم مي‌پاشد

نزديك كرانه‌ي پرت‌افتاده‌ي پرصلابتي،

آنجا كه ماه خون گرمتر مي‌درخشد

بر شامگاهي تمام،

5جايي كه مسلمان در حرمش

روزگارش را در شادباشي سپري مي‌كند،

آنجا، ساحره‌اي مرا نوازش كرد،

طلسمي بر من آويخت.

***

با نوازشهايش از من خواست:

10«اين طلسم را برايم نگه دار:

نيرويي جادويي دارد!

دلبر اين را به تو مي‌بخشد.

جانت را حفظ نمي‌كند، عزيزم،

از گزند بيماري، از گزند قبر؛

15از گزند تندبادها يا طوفانها

تو را حمايت نخواهد كرد.

***

بر تو ارزاني نخواهد داشت

جواهراتي را از جهان شرق،

نه دستياران مسلمان

20كه خود را به سبب آن نزد تو گرو مي‌گذارند.

بازگرد از سرزمينهاي ماليخوليايي بيگانه

از جنوب به سوي شمال

به آغوش دوستان.

طلسم من بر تو نخواهد تاخت.

***

25اما هر گاه ديدگان رمنده

افسوني ناگهاني بر تو مي‌افكنند،

يا، در ظلمات لبها همپيمان مي‌شوند

تا تو را بدون هيچ مِهري ببوسند،

آن گاه، اي عزيز، از چنين قرباني-

30از زخمي تازه بر قلب،

از خيانت‌ورزي، از فراموشي

طلسم تو را نجات خواهد داد!»

 

 

در شكافهاي سايه‌روشن قطبي

شاپور احمدی

 

در شكافهای سايه‌روشن قطبی

كتف و پوزه‌ی گرمسيری خود را فراموش كردم.

درختچه‌های آتشزنه و نيمكتها را می‌‌خواهم

پيش از آنكه هيكلم گُل دهد، به بازی بگيرم.

***

خانه‌‌ی خالي باران

مأوایی خشک

حوضچه‌ای خاموش

شورابه‌ای سست

قورباغه‌هایی كوچيده

به جاده‌‌ی بُران.

ما اينجاييم

تنها با صداها بازی می‌كنيم.

نخستين بار صدايی

از پوستی قهوه‌ای درآمد

و با تيزی نيمرخم

در سايه كلنجار رفت.

و سپيده‌دم بر نيمكتها

آماده بود.

برف داغ

صورتهايش را

بر كتفمان گذاشت.

و گُل می‌انداختيم،

گُلهايی دری وری

و پيچ‌پيچی.

ابرها

سگ‌آبيهای خود را

بر خمير پارک

به دنيا آوردند.

پاهای مشكی می‌لرزيدند.

با پوزهای تراشيده

شايد روزانه

دو سه كلمه بيشتر به كار نبَريم.

با شماره‌ی آنها همهمه‌ای كردم.

***

خمير ما می‌خشكد.

چه برازنده‌ايم

در خاكستر

و ساعتی مناسب

جايی كه سايه‌روشن

ضخيم شده است

و خاطرات را می‌روبد.

آخرين پرتو پرندگان

و پوسته‌ی نارنجی ميوه‌ها

تن ما را خواهند پوشيد

و همه چيز در چشمهايمان

به هم خواهد ريخت.

سايه‌ی شناور نيمكتها

و تک و خشنود سگماهي

در كاشانه‌ی كلاغ پناه گرفته‌اند.

***

وقتی ريزش آسمان و بحار شرق و غرب را شنيديم

تر و تميز رب سپيده‌دم را ستوديم

و چهل پارسا را به ياد آورديم

كه از ميانه‌‌ی درهم پارک گذشته بودند.

به ياد خدا، به ياد خدا كه در اين شب می‌آفريند.

 

 

 

 

برداشتهايي جداگانه براي كالبد الف

 

1387 طاهره صفارزاده 1315  

طنين در دلتا 1349

سد و بازوان 1350

سفر پنجم 1356

حركت و ديروز 1357

و چون از فراز شانه‌ام نگاه می‌کنم در این اتاق یا اتاق دیگر در این نیمکره یا نیمکره‌ی دیگر کوتوله‌ها ناگهان رودخانه‌ای را بر روی افق پیاده می‌کنند(این است همه آن چیزی که از بارشان می‌دانم) آن گاه زنی در کنار رودخانه نمایان می‌شود که اندیشه‌کنان سایه‌ی یک روسری قرمز را بر روی پیراهن سفیدش می‌کشد من او را پیشتر جایی دیده‌ام در آستانه‌ی دری وقتی که چتر کوچکش را می‌گشود زیر درخت بودا وقتی که از پنجره‌ی انگشتانش به بیرون می‌نگریست او دوربینی داشت که دریچه‌های شهر را همه چهار گوش همه ممهور عکس می‌گرفت کوتوله‌ها می‌گویند او را زود از شیر گرفته‌اند کوتوله‌ها می‌گویند او در کافه‌ای که نباید دیده شده است کوتوله‌ها می‌گویند رنگ آبی به او می‌آید کوتوله‌ها می‌گویند موی کوتاه به او نمی‌آید کوتوله‌ها می‌گویند کفش پاشنه بلند به او بهتر می‌آید او رفته است رودخانه رفته است

خانم کفشات خانم روسریت کوتوله‌ها می‌گویند او فراموشکار است

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

هیچ توفانی به پراکندن برگهای غایب‌شان قادر نیست من این را می‌گویم و وارد قبرستان درختان می‌شوم (جاذبه‌ای بیست و پنج دقیقه از شهر آیوا) از لابه‌لای ستونهای قهوه‌ای و درگاه‌های تودرتو می‌گذرم هیچ‌ کس جلو مرا نمی‌گیرد که بپرسد کیستم و با چه‌ کسی کار دارم بیماری هرچه بود یک آغوش یک مهندس سد یک سیل لوح گوری و دسته‌گلی به یادگار نگذاشت پس من بی‌نامی را لمس می‌کنم هوا را رنگهای غروب را و قامتهای بلند مرگ را تا ثابت کنم که دیگر هیچ‌ کدام منظره نیستند (هميشه عاجز بودم كه بگويم در برابر يك منظره چه احساس مي‌كنم) بازوانم ادامه‌ي پاهايم در قيامهاي بيهوده‌شان بر گرد تنه‌هاي خاموش درختان مي‌پيچند درختان با چشمهاي آبي سبز قهوه‌اي‌شان به من خيره مي‌شوند بازوانم حس پيچكها را دارند ايا هميشه حس پيچكها را داشته‌اند ايا مادرم كه دلگير است كه ماهي يك بار هم نامه نمي‌نويسم تعجب خواهد كرد اگر بداند بازوانم پيچك آفريده شده‌اند

 خانم صاحبخانه در اتومبيلش در جاده انتظار مرا مي‌كشد و غر مي‌زند كه اين درختان به درد الوار هم نمي‌خورند

 من مي‌دانم ديرگاهي است در اينجا مانده‌ام اما آيا از كسي تقاضاي تسليتي هم كرده بودم

Image result for ‫زن ونگوگ‬‎

 

برداشتهايي جداگانه براي كالبد الف

الف

 

 

تکه‌ی یکم

 

در میدانچه‌ای از روزنه‌های چولیده

پشت به جوی براده‌های خاموش

چروک یک گوشه‌ی صورت خود را

آدمی و پری و پرنده‌ی دختر

بی‌آواز با نوک چوبی می‌کاوید.

می‌خواهم سایه‌ی کیوسک را ورانداز کنم

سایه‌ای که دانه‌های خردلی‌اش

همیشه یک سمت هر کالبدی را خوشحال می‌کند.

 

تکه‌ی دوم

 

«شاید تو در نیمه‌ی تاریک ماه

فرشته‌ای بودی با چهره‌ای از گلهای غمناک

چندان مهربان و بخشایشگر

که به جای آنکه به سوی دیگر ماه کوچ کنی

به زمین آدمیان آمدی.

برای همین است که کلام و نگاهی داری

سوای ما خاکیان.

و در این میان برای شاعر دلی ساختی

که گاهی کودکانه می‌گرید

                         می‌گرید

و ماه و پرستو می‌خواهد.»

 

تکه‌ی سوم

 

بر سر و کولم دانه‌های عرق جرقه می‌زدند

و با صورت حیران بنفشه‌ها می‌باریدند.

تا صبح هیکلم در هیئت اسبهای آبی گریان

در قوس‌وقزخ رنگهای آفریده‌ی تو می‌غلتید.

شاید باران همراه پرستویی سفید امروز بر خاک ما باریده باشد.

 

تکه‌ی چهارم

 

گوشه ‌و کنار راهی پرت

در جرقه و بوهای بُرانی

که از لابه‌لای سنگریزه‌ها و گُلهای بی‌هوش می‌جوشند

سرهای گرمسیری و اندوهگین خود را فرو کرده بودیم.

و بینی‌ات هموزن کاردی مقدس

رگه‌های زمرین لجن را از گوشت و استخوانم می‌سترد.

من هر روز آن راه را با دوچرخه از میان بوته‌های گوگردین می‌پیمودم.

مبادا هشت کتابم را در زیر گنبد کبود بازگردانی.

 

تکه‌ی پنجم

 

و در جامه‌ی پوشالی روزهای سيمين

همراه بچه‌های نارنجی

خواهم پیچید روزی که حتم دارم

چند شبانه‌روز سکوهای کم‌عمق

ادامه خواهند داشت

و فرشته‌ی اولین و آخرین

دست و پای خود را از آب کبود زمین بر می‌چیند.

خاک مهربانش را بر چشم می‌مالم

تا واژه‌ای دیگر حتی خشمناک بگوید.

 

تکه‌ی ششم

 

اکنون

ته‌مانده‌ی

روزی کوتاه را

همچون سایه‌ای زراندود

در هوایی

که نخستین بار است

آن را می‌فهمم

بر کالبد هم

می‌نگریم.

 

تکه‌ی هفتم

 

خش‌خش چرخها

بر علفزاری قهوه‌ای

در مرزی به هم زده

سرشار از پرچمهای بریده

و قشنگ

واژه‌های بی‌رنگ‌ و رو را

در شیارها و پیچهای تنگ

خواهد چرخاند

و از آن میان

با لودگی و بچگی

یک کدام را خواهم گرفت:

عشق عشق عشق.

 

تکه‌ی هشتم

 

هر چه

در دکل درختان

آویزان بود

نارنجی

یا فیروزه‌ای

می‌بویم.

این است آنچه حوا

عصر گذشته

بر توری سیمی

جا گذاشته بود.

 

تکه‌ی نهم

 

   این بار چنان زهره‌ام مست است

   که به عطر کالبدی می‌اندیشم گرمسیری

   تنه‌ای سربزنگاه

   با نیمچه‌ لبخندی

   که از دهان نیمسوز پرستویی عاریه گرفته بود.

   و کهکشان یکهو گُل سرخی چرخان و بارانی شد.

   تو زنی، تو مردی، تو پسر و دختری، آن پیری که عصاکشان راه می‌رود، آن که زاییده شده است و به هر سویی سرک می‌کشد.*

*برگرفته از: گزیده‌ی اوپه‌نیشادها، ترجمه‌ی صادق رضازاده‌ی شفق، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1361، شوتاشوتره، بخش چهارم، بند 3، ص 428.

 

تکه‌ی دهم

 

اما می‌خواهم به خودم یادآوری کنم، بر بدنه‌ی زنده‌ی مرگ اگر خود را خوب به دست آورم، گوشت و خونم گُلی تاریک خواهند شد در خوشخیالیهای کالبدی دستپاچه. و خداوند همیشه او را خوشنام و بارور و شاداب نگه دارد.

 

تکه‌ی یازدهم

 

   می‌شنوی چی می‌گم؟ دو هفته‌اش به راه تو می‌اومدم. همیشه خیس عرق بودی. از پیکرت بوی خاک شور و پیچکهای گرمسیری در دماغم می‌پیچید. همیشه گیج می‌شدم. به خونه می‌خزیدم و لایه‌های بی‌بوی تاریکی رو می‌کاویدم تا جرقه و تراشه‌ای سنگین از وجودت به چنگم بیاد. حرفهای نامت رو با نَفَس خودم ادا می‌کردم و به سراپایم می‌مالیدم. انگشتام رو بر لبه‌ی تاریکی می‌فشردم. بغض می‌کردم. با پوستم خش‌خش نیزاری آتشین رو می‌شنیدم. اون وقت بدون بیم با چهره‌ات سخن می‌گفتم. نه پدرم بودی، نه همسرم.

 

تکه‌ی دوازدهم

 

آفرین به ما دو تن.*

جایی‌ست که کودکان

حق‌شناسانه باور می‌کنند.

بر پلکان نمکین دریا زانو می‌زنیم

و خاک پرخار و ستاره‌ی دریا را می‌بوییم.

*گزيده‌ی اپه‌نيشدها، تیتریه اوپه‌نیشدها، بخش اول، بند سوم، ص 301.

 

تکه‌ی سیزدهم

 

من نرده‌های زنگاری را دوست دارم

کنار سکویی و سی‌وسه گنجشک نیمه‌جان.

و صورت فلکی سایه‌ات با لبخندی مات

نرم ‌و ‌ریز از بعدازظهر می‌بارد.

خاکستر زیبایش را می‌بویم.

 

تکه‌ی چهاردهم

 

و هزاران پرنده‌ی طلایی

در شهری ناشناس بر جا ماندند

تا با چشمهای بیدار

غمگنانه به تو بیندیشند.

 

تکه‌ی پانزدهم

 

می‌آیی در شمع و گل و پروانه؟

کیوسک را بر قرار خواهیم کرد

پوزه‌ام رنگ خواهد خورد

و خودبه‌خود خواهد خندید.

 

تکه‌ی شانزدهم

 

دلواپسم یکی از روزها گم شود.

امروز بریدگی سیاهی است از بوته‌های ستارگان

که جیرجیرکهای برهنه

با خود آورده‌اند.

 

تکه‌ی هفدهم

 

...............

با سبیلی قیطانی

حاضرم قسم بخورم

نام و اندام عشق خود را

بر دل و رگهای خود

داغ می‌انداختم

به شکل گلی سمی

و کژدمی خوشرو

و کفتری گیج.

 

تکه‌ی هجدهم

 

آه .....

چه زن و مردهایی

در زندگانی بی‌سروته خود

عاشقانی داشتند و نمی‌دانستند.

و گور می‌تپد آوازخوان.

زانوانی تکیده بر سکوی ریخته

و چشمانی عتیق بر پیشانی سوراخ.

و عشقهای نخستین در شامگاه گرم شروع می‌شوند.

 

تکه‌ی نوزدهم

 

- «من اصلاً یادم نیست.

آها

به نظرتان پرستو می‌آمدم؟

خب مسأله‌ای نیست

من حاضرم شعرتان را بخوانم

به شرطی که در حضور دیگران پستان بدهم.

درست است که دلبری فراموشکارم

اما روزی که با زوج خود از باغ می‌گذرم

هنر شما را بی‌دردسر در بازارچه خواهم دید.»

 

تکه‌ی بیستم

 

کالبدی دلگیر

که خانه‌ای کمرنگ و کوتاه را

بی‌سقف و صندلی و جارو

از اقیانوسی آهنین تراشیده است

تا بر لبه‌ی آن یکباره با نیمرخهای نابجا

به روزی تاریک و بی‌سروته در پشت سر بنگرد

به آنچه رود گاهی با خود می‌آوَرَد: شاعر، کفبین، پرنده‌باز، نسناس.

 

تکه‌ی بیست‌ویکم         

 

آخرهای

خیابانی کوتاه

پریزادگان کبود

می‌سریدند

تا پیش از شامگاه

پس از تماشاي شانه‌های نارنجی

و اندوهگین

به قلعه‌ی خود

باغی بی‌سروته

باز گردند

آه

آه

آه.

 

تکه‌ی بیست‌ودوم   

 

دیروقت چشمهایمان سرخِ سرخ می‌شد و زورکی پاره‌های پرتپ‌وتاب را رها می‌کردیم. بخاری گس و کرخ را در سینه می‌فشردیم تا منگ بخسبیم. سیمابی از خاکه‌ی آینه و گل سرخ (سبحانه) می‌یافتیم که سراسیمه کلوخهایی آشنا و بهشتی را می‌شکافت. ما ساکن بهشتیم.                                                                                                                

 

تکه‌ی بیست‌وسوم  

 

شانه‌هایمان با صخره‌هایی سوخته در چمنی پرت هم‌ارز شده‌اند.

و نیمه‌شب که ماه می‌سرد بر آسفالت، كنار چراغهاي پلاسیده

با بچه‌های نگونبخت آن قدر به کمان ابروی یکدیگر فکر کردیم

آن قدر هیکل کوتاهمان را سفت گرفتیم

که بخاری گس و چرب در سینه‌مان ماسید

و زیر سیم آخر نشستیم.

سیمی که قشنگ است

پرستوها را جا می‌دهد.

 

تکه‌ی بیست‌وچهارم 

 

گل مسی بر شانه‌هایت را در پیاده‌رو

ديدم به جايی خالی پیشکش کردی.

در بخاری از بنزین روزی نو بود.

و نمی‌توانستم نشانت بدهم چندمرده حلاجم.

به جای سکه‌های تاجداری که گاهی بیرون شهر کنار رودهای سیاه می‌یافتیم

در دل کورها و گوژپشتهای بی‌چیز

چراغی با صد پر زمزمه‌گر آویختی.

من برگهای آن چراغ را همه عمر می‌بویم.

 

تکه‌ی بیست‌وپنجم  

 

زبانه‌هایی که بوی پروانه‌های دریایی مي‌دادند

و گلهایی که فقط در حجره‌ی درویشان می‌شکفند

از سرورویش باریدن گرفتند.

فهمید که حتی ناچیزترین چیزهای زندگی نیز شوخی‌بردار نیستند.

شهر را می‌شد کمتر از یک ساعت گشت.

هر کس به چیزی فکر می‌کرد که نداشت

و او به ناباروری خود

به هیکلی که نزد کسی دیگر، البته مردی شاعر، بار می‌گرفت

و خردخرد (این را خوب می‌دانست)

به صورت حرف و صوت و فصلهای گرمسیری خود را نشان می‌داد.

 

تکه‌ی بیست‌وششم  

 

آهسته صورتم کج شد. تیز شدم.

گفتم: «آخه چرا من؟ خب ببین یه طور دیگه.

اگه کسی دیگر ازت پرسید، چی می‌گی؟»

کمی آزرده گفت: «حالا اگر نمی‌خواهی، همه چیز را می‌بندم. وقت هست.»

ها و نه نکردم.

با سرسختی نمی‌دانستم به چی نگاه می‌کنم.

- «مرسی مرسی. ممنونم.»

می‌دانی بعضی آدمها وقتی خوابشان می‌گیرد

یا چیزی دیگر، مثلا می‌خواهند برای خودشان باشند

راحت همه چیز را فراموش می‌کنند

حتی با آدم دست نمی‌دهند و خودشان را رد می‌کنند.

من اصلاً یادم نیست

حتی اگر شعری ناب پیشکشم کرده‌اند.

 

 

 

 

سوانح

 

سوانح

 

گر یار زند بر دف و صد غصه براند

من نیز غزل گویم و تا یار بخواند...


چرخی بزنم ، هو بکشم با دم سازش

صد باده بیارم که در آن حال بماند...


زیرا که خدا در دف و این ساز دلارام

یک راز نهان کرده که دیوانه بداند..


با نفحه ی این ساز دل انگیز سماعی

عاشق شود آن که دل از غیر برهاند

 

 

 

 الف
 

آن گاه در پای سنگها  به چشم یقین

پنجه‌های خونین کبک را نگریستم.

منقار آتشینش از شبگیر می‌گذشت.

***

سنگها روياروي کدورتم

همديگر را دريدند

و در دره‌های ژرف غلتیدند.

***

بر روی خطوط باد کرده‌ی بلوطزار

شب و روز

گِل تیره‌ام عرق می‌کرد.

***

از کنار معدن سپیده‌دمان گذشتم

و اسبم تا زانو در رنگهای جامه‌ات فرو رفت.

***

آن گاه در بوته‌ی چشمهایش گداختم.

***

در تاریکی گل سرخی به دستم داد.

***

و در آبکوهه‌های نیلی تاختم.

چراغی روشنتر از خاموشی ندیدم.

 

جلال الدین مولوی

 

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

 

 

الف

 

در شبنم روشنایی

به دماغ و دندانمان دست کشیدیم.

و عرق تابناک یکدیگر را نگریستیم.

***

در پرتو سنگهایی که تازه

از پوسته‌ی سبزشان بیرون می‌خزیدند

گِل و برف پیکرمان را

در رود گل‌آلود پنهان کردیم.

***

و پلکان سنگیسپیده‌دمان را آراستیم.

***

ایستادیم

و رنگهای هر پنج گاه را

بر پوست خود زنده کردیم

اما رنگ ابدی ما

شامگاه رو به کبودی بود.

***

پس از صد شب زمستانی

هیچ چیز نبود

جز لکه‌ی سبزی بر سنگها

و نوای رودی که از دریچه‌های پنهان می‌گذشت.

فانوسها

 

 فانوسها

 

باز كن دري را كه گريان مي‌كوبم

گيوم آپولينر

 گيوم آپولينر، شاعر فرانسوي، 26 اوت 1880 در رُم از مادر لهستاني زاده شد. هفدهم مارس 1916 تركش خمپاره‌اي در سنگري نزديك بري ‌دو باك Berry de bac شقيقه‌اش را از هم دراند. سروده‌ها: الكلها/1933. زندگاني، قرباني عشق/1917. خط‌نگاريها/1918. دادائيستها و سوررئاليستها او را پيشكسوت خود مي‌دانستند. نهم نوامبر 1918، هنگام مرگ 38 ساله بود.

باز كن دري را كه گريان مي‌كوبم

 

زندگاني چون تنگه‌ي اوريپ  Euripusپرپيچ‌وخم است

 

خيره بر پشته‌ي ابري مي‌نگريستي كه فرود مي‌آمد

با كشتي‌اي يتيم و جدامانده به سوي تبهاي آينده

5و سراسر دريغها و پشيمانيها

آيا به خاطر مي‌آوري

 

قوس ماهيان مبهم بر گلهاي شناور دريايي

شبي دريا اين‌چنين بود

و رودها به سويش مي‌شتافتند

10به ياد مي‌آورم به ياد مي‌آورم

شامگاهي در مهمانسرايي غمبار فرود آمدم

در نزديكي شهر لوگزامبرگ

در ژرفاي اتاق مسيح پر گشوده بود

يكي راسويي داشت

15ديگري خارپشتي

گروهي ورق‌بازي مي‌كردند

و تو تو مرا از ياد برده بودي

 

آيا به خاطر داري ایستگاههای دراز تک‌افتاده‌ی قطار را

از شهرهايي گذشتيم كه سراسر روز مي‌چرخيدند

20و شبانه خورشيدِ روز را قي مي‌كردند

آه دريانوردان، آه زنان گم‌وگور در خاطراتم، و شما همدستانم

به خاطر آوريد

 

دو دريانورد كه هرگز يكديگر را رها نكرده بودند

دو دريانورد كه هرگز با يكديگر سخن نگفته بودند

25جوانتر در حال جان كندن به كناري افتاد

اوه همدستان دلبندم

زنگهاي برقيِ ايستگاهها، آواز برزگران

گاريچه‌ي قصابان، رديف بيشمار خيابانها

پلهاي سواره‌نظام، شبهاي كبود الكل

30شهرهايي ديدم كه زندگاني ديوانه‌واري داشتند

 

آيا حومه‌ها و انبوه چشم‌اندازهاي دل‌انگيز را به خاطر داري

 

سروها زير ماه سايه‌شان را مي‌گستردند

گوش مي‌سپردم به شب تابستانيِ رو به زوال

به پرنده‌اي وامانده و همواره پريشان

35به هايهوي ابديِ رودخانه‌اي پهن و تاريك

 

در حال مرگ رو به افق می‌چرخیدند

تمام نگاهها تمام نگاههای تمام چشمها

علفزار باير و ساحلها ساكت بودند

و کوهستان بر کرانه‌ی دیگر بس روشن می‌نمود

40آن گاه در سکوت بی‌آنکه هیچ زنده‌ای دیده شود

سایه‌ها چالاک از برابرکوه گذشتند

از نیمرخ یا با چرخش ناگهانی چهره‌های مبهمشان

و نیزه‌های برآهیخته‌شان رو به پیش

 

سايه‌ها در برابر سينه‌كش كوه

45 قد می‌کشیدند و گاه کوتاه می‌شدند

و سايه‌هاي ريشو با طنيني آدمي‌وار زاري مي‌كردند

همچنانكه گام‌به گام در امتداد كوهستان روشن مي‌سريدند

 

حالا چه كسي را در اين عكسهاي قديمي به جا مي‌آوري

آيا به خاطر مي‌آوري روزي را كه زنبوري در آتش افتاد

50به خاطر مي‌آوري كه آخر تابستان بود

دو دريانورد هرگز همديگر را رها نكردند

بزرگتر زنجيري آهني به گردن آويخته بود

جوانتر طره‌هاي گيسوان بورش را بافته بود

 

باز كن دري را كه گريان مي‌كوبم

 

55زندگاني چون تنگه‌ي اوريپ پرپيچ‌وخم است

 

 

 

کلوتید

گيوم آپولينر

 

شقايق و تاج‌الملوك

در باغ جوانه زده‌اند

آنجا كه خفته است ماليخوليا

ميان عشق و عتاب

 

5 سایه‌های ما که ناپيدا بودند

به هم می‌رسند در شب

خورشیدی که سایه‌ها را تیره می‌کند

با آنها ناپدید خواهد شد

 

فروهرهاي آبهاي بهاري

10گيسوانشان را رها مي‌گذارند

تو داد خواهي ستاند هنگام فائق آمدن بر

آن سايه‌ي لطيفي كه در آرزوي آني.

 

 

 

آخر ماجرا

 

الف

 

 

و تن به مارپيچهاي سوزان دادم. پلكها در سورمه و كاه مي‌خفتند و يكهو لانه‌هاي برج را زوزه‌هاي دليرانه درهم پيچاندند.

 

   بر سينه‌ي كبك، ميخ ستاره‌نشان را آهو مي‌مكد. خنجر و گل سرخ مي‌تابند، هيس. در آستانه‌اي ايستاده‌ام بيراه. پله‌هاي گچي دارند پشت سرم مي‌سوزند. كفتر خواهد كوبيد سنج سراب را.

 

   پريزاد گوشه‌ي دهان را خاييد. من كور بودم و تيغهايي كه جان داشتند، روشناييهايم را مي‌نواختند.

 

***

 

آه چراغ را كُشتم.

 

جام عقيق تاريك بود.

 

اندامم هر كدام گيج به راهي گم‌وگور-

 

تا بشتابم از پشت خاربُته‌ي سيمي

 

شكلك چوليده‌اي را در آورم.

 

در آخرهاي رقص ميرغضب

 

 

بازي  بازي  بازي

 

زير پاي پري‌زني وارونه و نابكار

 

روكشي زبر از زغال و گچ را خواهم بوسيد.

 

 

غرل غزلستان من. سوم

الف

 

تكه‌اي كژدم‌نشان از صورتكم بر جامي شبانه

و نَفَس آن ماهي كيهاني گيج در كمين خاك

شُرابه‌ها و غنچه‌هاي خونين را خنك خواهد كرد.

كناره‌ي كوتاهي از كهكشان را خواهم بوسيد.

بيا ميان تشتهاي ماه كوركورانه بازيگوشي كنيم.

***

سر بر بالين اقيانوسي گذاشته‌ام كه گوش خوابانده است

بر بيراهه‌اي كه كولي‌پريان بي‌غش

غبار سرپنجه‌هاي نازكت را باز مي‌آورند، آه.

***

شبگير، شبگير زمين اخكري خواهدپوشيد پلنگينه

و گونه‌ها را بر كدوهاي تنبل خواهيم كوبيد.

***

خاكستري آسماني تا دره‌ي خشك پايين ريخته است.

به ديدن هم ايستاده‌ايم

آه خدايا، تا ماهيهايي با باله‌هاي ستاره‌دار

يا لبخند خشكيده‌اي را بدگمان

يواشكي پيش كشيم.

***

اي كسي كه تنه و جانم را پاس مي‌داري

هر شبانه سرسپرده‌اي غبارت را به بالينم مي‌رسانَد.

اكنون نگاه كن هر گوشه دستي زبرِ دستي و آن ساغر شاهانه.

كر و كور بوديم. سكوت پيكري داشت كه نواختمان.

پاورچين‌پاورچين بر سنگريزه‌هاي خاكستري سراب مي‌سريدي.

***

آفرين به ما دو تن. در بيراهه‌اي زيبا دوباره نشسته‌ايم گنگ.

بازيگوشانه غنچه‌هاي تاريك آفتاب را مي‌آراييم بر خاكي همبوي پوستين گاوي

كه زمين را كنار نفس ماهي مي‌بوسيد.

***

همان جا قلو‌ه‌سنگهاي ميهن را شناختم، پنجه‌هايت

و باغي همزاد اسبي سوخته، آخ

آواي يكديگر را شرمسارانه از آسمان دريده مي‌شنويم.

آن گاه درود فرستادم بر شب، و ميخك روشني باليد.

عشق چشمهايم را كور كرد. باغهايش گرم گرفتندم.

نزديك خانه بنفشه‌هاي سياره‌اي هنوز بر چهره‌ات زنده بودند.

ساعتها بر سكوي جلوي در نشسته بودي. غبار آفتاب بود يا پاييز؟

***

در بيراهه‌اي شگفت پريزاد سرگردان بي هيچ تأملی

دريافت كه عشق دلداده را نخست نابينا مي‌سازد.

***

مي‌دانم شب گيسوانت را در مي‌يافت.

هر دو چشم را از دست دادم. سينه‌ات را به شب سپردي تا بارور شود.

همه‌ي اندامم سنگ‌پاره‌اي شد و همه چيز را شنيدم

در اين دهكده‌ي كور بر نرده‌هاي شاد.

بستر شبي ژوليده را پياده مي‌رفتم.

***

ورزاي زرد زمين را در آغوش مي‌كشد.

ماهيِ كيهاني كوپال خود را بر گُرده‌ي نرم گاو مي‌مالد.

خاموش زانوان خود را پايين مي‌كشد. باز هم دستپاچه است.

مي‌دانم هنگامي كه بيدار مي‌شوم در بوستاني كه گاهي زمان را هدر می‌دهد

بيشتر تکه‌های اين صورت را خواهم ديد

از تیغه‌های خوشبو گرفته تا گنبدی كه در حوض نشانده بودند.

و صدايي مي‌آيد با حرف و صوت همين شعر.

***

به خدا نمي‌دانستم صورتها به ما نزديكترند از همسايه‌اي پكر.

آن ماهي كيهاني سياه كنار گاو سرید.

و گاهي كه از پچ‌پچمان گيج و ناتوان نمي‌داند به كجا راه مي‌بَرَد

بی‌معطلی گُرده‌ي گاو را می‌بوسد.

 تصویر متحرک طبیعت

 

بر بام کاهگلی

 خاطرات جانگان   Changgan Memories

لی بو Li Bai

 701-762

 李白

 

لي بو Li Bai Poيكي از نامدارترين شاعران عصر زرين شعر در چين است. او در نيمه‌ي نخست قرن هشتم ميلادي در دوره‌ي تانگ مي‌زيست. بسي دشوار است كه  افسانه را از سرگذشت حقيقي لي بو جدا سازيم.

   شاعري در آن زمان نزد اشراف چين به‌جد دنبال مي‌شد و اهميت فراواني داشت. آگاهي ژرف از اين گونه هنر و تاريخ آن براي هر شخص فرهيخته‌اي ضروري بود. فن شعر با جين-شي chin-shi آموخته مي‌شد، سرچشمه‌ي نيرو و هماهنگي بشري، همچنان كه بنيان درمان باستاني سوزنكوبي نيز بر آن قرار داشت.

   در نوزده سالگي مي‌گويند لي بو خانه را ترك كرد تا با زاهدي تائويي به سر برد. نوشته‌هاي او نفوذ مكتب تائو را نشان مي‌دهند، هم در لحن معنوي و متفكرانه و هم در ارتباط نزديكشان با طبيعت.

   با وقوع پيشامدهايي در استان سزجوان Szechwanدر چين غربي، لي بو مدام در مناطق غربي و مركزي چين به سفر مي‌پرداخت. امپراطور سنا-دزون Tsun- Hsna (خوآن زنگ Xuan Zongدوره‌ي سلطنت 712-756) لي بو را در فرهنگستان هانلين Hanlin كه خود تأسيس كرده بود، به مقامي منصوب كرد. لي بو از قرار معلوم زماني شاعر درباري امپراطور چين بود. روايت مي‌كنند با شركت در توطئه‌اي سياسي، از دربار طرد شد و در پي آن بيشتر خاك چين را در نورديد. با از سر گذراندن چند بار تبعيد و بند و عفو، به نظر مي‌رسد لي بو هميشه از طوفانهاي سياسي زمانه آسيب ديده است، بيشتر مانند سياستمداري تا شاعري.

   شعر او نماد شعر كلاسيك چين است. ويژگيهاي آن عبارتند از سادگي بيان همراه با جنبه‌هاي دنيوي و شخصي شاعر. نماهايي از طبيعت تكرار مي‌شوند و عواطف شاعر از سرخوشي به نااميدي مي‌گرايند. هنوز شعر لي بو با شكوه كامل و امساك‌نفسي خردورزانه با ما سخن مي‌گويد و خواننده را ‌آرامش مي‌دهد و مسرور مي‌كند.

   روايتي در باره‌ي مرگش چنين مي‌گويد كه لي بو هنگام باده‌پيمايي همچنان كه مي‌كوشيد مهتاب را در آغوش بگيرد، در رودخانه غرق شد. افسانه‌ي زيباي مرگ لي بو آشكارا از شعرهاي خود او با شِمايي شگفت از باده و مهتاب سرچشمه مي‌گيرد.

 

 

 

گیسوانم تازه داشت پیشانی‌ام را فرو می‌پوشاند،

جلو دروازه گل می‌چیدم و با آنها بازی می‌کردم.

سوار بر اسبی چوبین آمدی،

و پیاده رو را دور زدی، بازی‌کنان با آلوهای سبز.

کنار هم زندگی می‌کردیم، همین جا در دیار چانگان،

دو کودک، بدون کمترین نگرانی.

هنگامی که چهارده ساله بودم، همسرت شدم،

آن قدر شرمگین که هنوز چهره‌ام را نگشوده بودم.

سرم را به طرف دیوار سایه‌دار فرود می‌آوردم،

و اگر هزار بار صدایم می‌کردند، هیچ برنمی‌گشتم.

در پانزده سالگی ابروانم را برداشتم،

و آرزو داشتم همواره کنارت باشم همان گونه که غبار با خاکستر.

همیشه ستون وفاداری‌ات را بر پا می‌داشتی،

من نیازی نداشتم از تپه‌ی دیده‌بانی بالا بروم.

هنگامی که شانزده سالم بود، به دوردستها رفتی،

به یان‌یودیو Yanyudui ، در حدود تنگه‌ی کیوتانگ  Qutang.

تو نباید با سیلانهای خطرناک اردیبهشت در بیفتی،

میمونها اکنون صبحها از آسمان شیون سر می‌دهند.

جلو دروازه، خرامیدنم نشانه‌ای بر جا گذاشته است،

خزه‌های سبز کم‌کم درآمده‌اند.

خزه‌ها اکنون بسیار پرپشت‌اند برای روفت و روب،

و برگها در بادهای زودهنگام پاییزی فرو می‌ریزند.

همین آگوست،  پروانه‌ها همه‌ به رنگ زرداند،

جفتی مگس بر علفزار بوستان غربی.

احساس می‌کنم بر قلبم آسیب می‌رسانند،

این همه نگرانی، چهره‌ی گلگونم را پیر کرده است.

وقتی که می‌آیی به پایین‌دست رودخانه‌‌ی سنبا Sanba،

پیش از همه، نامه‌ای برای خانه‌ات بفرست.

ما همدیگر را خواهیم دید، هرچند جایی دور،

من بر جانگ‌فنگ‌شا Changfengsha خواهم آمد.

 


 

گذر از رودخانه  the crossing of a river

لی بو Li Bai

 701-762

I

   همه می‌گویند هنگ-جیانگ Heng-chiang شگرف است،

من مي‌گويم هنگ-چيانگ خوفناک است—

سه روز پی‌درپی باد بر کوهسار می‌وزد،

و خیزابهای سفید بلندتر از برج وا-گوآن Wa-kuan سر برآورده‌اند. 

 

II

جلو پایگاه هنگ-جیانگ

به دیدار ارباب خزه‌پوش می‌آیم،

رودررویم، شرق را نشان می‌دهد، آنجا که ابرها

از دریا بر می‌آیند.

آقا، چرا امروز

می‌خواهید زمین را بپویید؟

با باد و خیزابهایی این چنین

الساعه نمی‌توانیم برویم.

 

III

 حلقه‌ي پيرامون ماه، بادهايي از بهشت،

    مه ناگشوده.

نهنگهاي دريا بر خاور فائق مي‌آيند؛

رودخانه‌ها مسيرشان را پي مي‌گيرند.

خيزابها با هم بر مي آشوبند،

هر سه كوهسار مي‌جنبند.

                         بزرگوارم، نگذر از رودخانه.   


برای ارباب منگ هائو-ران  for Meng Hao-Jan

لی بو Li Bai

 701-762

دوست دارم ارباب منگ  Master Meng را.

آزاد به سان نسيمي وزان،

مشهور است

در سراسر جهان.

***

در جوانيِ لعل‌فام، او از خود راند

كلاه رسمي و درشكه را.

اكنون، پيري سفيد موست، دراز مي‌كشد

ميان كاجها و ابر.

***

سرمست در زير ماه،

اغلب دست مي‌شويد از فرهمندي.

گمگشته در ميان گلها

به هيچ خداوندگاري خدمت نمي‌گزارد.

***

چگونه مي‌توانم دست بيازم

به چنين كوه بلندي؟

در زيردست، به رايحه‌ي پاكيزه‌اش،

سر فرو مي‌آورم.

 

 

گزيده‌ي هفتگانه

 

                                         گزيده‌ي هفتگانه
 
1.شوخی آغازين. در شبی سفيد
از كتاب يكم: ويرانشهر(68 و 66-61)


       در شبي سفيد مردی روسياه بازيگوشی مي‌كرد يعنی مردی عليه مردی ديگر آمده بود به‌علاوه بازی بوزينه و ذوزنقه‌ی سبز
***
جيغ انبار شده جيغی تكراری بر نيمكت    
***
صدای مرگ در ديوار پوک جهانی پوک و كهنه كسی نبود تا بر مرگش چيزی بخواند
       25 مرداد 1361
 

2. شوخی ديگر. وقتي كه روز ......
از كتاب يكم: ويرانشهر (68 و 66-61)


 وقتی كه روز تكرار می‌شود بخواب تا غروب يواش از خيالت بگذرد نه سنگين و تيز
***
چشمهای پاشيده چيزهای پابرجا
***
در رفت‌و‌شد تاريكی حجمهای غليظ خانگی می‌آيند نه كسانی ديگر پس اين طور هر خاطره‌ای سطحی است سيمانی كه تختها را بر آن رديف می‌كنيم و در فرصتی ناباور با انگشتان كوچكمان بهش ور می‌رويم
    27 مرداد 1361

 
3. شوخی هفتم. كسي سگ ابله است
از كتاب يكم: ويرانشهر(68 و 66-61)


 كسی سگ ابله است آبی آبی‌تر آب
   ساعت بيست‌وپنج سگ را بيدار كنيد از خواب باغ كمی ديرتر
   لالبازی كبوتر و دوچرخه در بازار لجبازش كرده است او كيست مردكی سگی
   وقتی به سايه‌‌ی الوار می‌رود جيبهای كوچكش را تميز می‌كند
   برای اين مريض شد كه هنوز نتوانسته ساعت را بر ورقهای آهنی و پوست آويزان درست بخواند
   در همين وقت همه چيز با شاخ‌و‌‌‌برگ خود ديدار می‌كند در هوای سفيد مثل آسمان
 12 مهر 1361
 

4. شوخی يازدهم. تنهايش نگذاريد
از كتاب يكم: ويرانشهر (68 و 66-61)


 تنهايش نگذاريد و گُلهای خوشدست هديه‌اش كنيد
***
خراشهای سرد از كاغذهای بلند روزنامه‌ها بر آمده‌اند يا از نمايی كه زاييده‌ايم و زنده است
***
سلام به آن كه كابوس را يكسره به هوايم بريزد
***
و پلكانی وحشی و پهناور به اهالی جهان رسيد
***
آنها از ماجرایی دراز كه بر جا نخواهد ماند حرف نمی‌زنند و تنها از خانه‌ی خيرشان و شر گفته‌اند
 11 آبان 1361

 
5. شوخی چهاردهم. چون برگشتم ......
از كتاب يكم: ويرانشهر (68 و 66-61)


 چون برگشتم اسبابهای دوخته‌دوز و غصه و بی‌مفهومیهايش خاموش از كف افتاده بودند
   آن گاه با اتوبوس از تمام خيابانها آمدم در همه‌ی بارانها و آفتابها
   و مادرم را ديدم با قاشق‌ماشقهای حريص و لرزانش با موهايش در آخرين صيحه‌اش
   گفت كچلم كن تا خوشبخت شوم
***
اين است عاطفه‌ی من كبريت من
   گفت با آن همه روزهای ديگر چگونه بنشينم بچه‌ی كچل كوچولو
   اسبابهای دوخته‌دوز و غصه و بی‌مفهومیهايت
   و شب شد شب به خير
***
و اين نيز روزی بود
 16 دی 1361
 

6. شوخی هيجدهم. يك روز
از كتاب يكم: ويرانشهر (68 و 66-61)


 يک روز كه مشغول دانه شكستن بودند به ياد آفتاب افتادند همين كه پاهايشان را درازتر كردند يكی به شوخی گفت هيچی نگو
***
كی را خبر كنيم همان كه گريخت كی گريخت
***
و تا دانه‌ها به آخر برسند شب شده است
 25 بهمن 1361

 
7. دوبووارنامه‌ی ديگر
از كتاب يكم: ويرانشهر (68 و 66-61)


 پس از آنكه آونگ سكوت به درازای فرو چكيدن آبدانه‌ای چند درنگ كرد، پس از آنكه همه چيز انباشته شد و پوسيد يا فراموش شد، پس از آنكه خرابستان جوشانمان از جا بر كنده شد، پريشانی‌مان جور شد.
***
درخشش رنگها همچون نيزه‌های زهرآلود در چشم فرو می‌نشينند. سروهای بلند سر بر می‌كشند. پرندگان بی‌تابانه بر می‌شوند و گرد و غبار قرمزم در پيش می‌چرخد و كلبه‌ها را فرا می‌گيرد استوار.
***
چنين بود كه فرشتگان دورم را گرفتند. چنين بود كه مردگان نشستند و گفتند: سيمون دوبووار مرده است.
***
داشتم چيزی را شروع می‌كردم، و نخستين منظره را ديدم: انبوه ابرها به روی سنگ. من كسی‌ام كه گوش به صدای پای خود دادم و دريافتم دريافتم كه صندليها رو به آفتابند.
   شگفتا درختها را می‌نگرم و بچه‌ای كه بی‌دردسر رد می‌شود.
   چه سعادتی اين چنين، سايه‌های بی‌انتهای خار و خاشاک در آب تيره راه افتاده‌اند. و سلام، هنگامی كه می‌خواستم برخيزم، ديدم روز الست خود را.
***
در اَثنايی  كه مهمان‌نوازی‌ام چون گل سرخی سرايم را می‌پوشانَد، سيمون دوبووار فرانسوی در نقطه‌ی مادگی آن لحظات چشم می‌گشايد و شرمناک و دلسوزانه نامش را می‌جويد.
   هنگامی كه به جايم آورد، در پشت دهكده مشتاق و سنگين گردنم را گرفت. خندان بود و لبش را می‌گزيد. آن زن سی‌ساله كه سيه‌چرده بود و من كه سوار بر خری بودم، تنها ميلمان همان ره سپردن كُندمان بود.
***
ماه حنايی به ديدارمان آمد و خراشهايی چركين بر رخسارمان گذاشت. به ياد آرتور رمبو بودم، آن كه يادها و شاديهای نارسيده‌ی شماری كاكا را در سياهي خليجی پرداخت بی‌آنكه بازگردد. و كسی كه با قهری روشن در زير ستارگان كشوری گرم و بلند شكم خود را می‌درد، منم. چه وصف حالی، زمانی به ديدنت آمدم كه خروس بانگ سه‌گانه‌ی خود را خوانده است.
***در نور شب آن گاه كه به خاطر شرم از زبونيهايم خردخرد می‌غلتم، طرح سگی در افكنده می‌شود كه نيمه‌خواب می ‌نگرد و فردايی ندارد.
***
و سيمون دوبووار زبان‌بسته هم قدم‌زنان بيان می‌كرد: تو صادقانه زشتی و بی‌شرمانه نيكی كرده‌ای.
   حتی اگر خواب و آوازمان از ديگران بود، من نيز به سهم خود به مرده‌ی دوبووار بدگمان بوده‌ام، نه چون سگی كه بزرگواری را پاس می‌دارد بلكه مانند خودم.
***
دلم آرام نمی‌گيرد. آن گاه كه همه چيز يكدست و سپيد به نظر می‌رسد، سيمون دوبووار گرانمايه می- توانست تصميمش را بگيرد. اما حيف، چه مدت زمانی را گذرانديم: ما كه حاضر نبوديم ولی نثارمان شد.
   ای خردمند، گوش به تق‌تق استخوانهای درشتم بسپار.
***
ما كه پدرانمان را رياكار می‌شناسيم، شب و روز را دروغين كرديم از وسواسهای ناچيزمان: بی‌خبر از بامداد، از آنچه رفت و باز آمد، در آن وقت خوش خود را مفتضح كرديم.
   طمعی گزاف به كاروان هستی داشتيم. می‌خواستيم به در آييم و جداگانه برای خود شويم.
   در هيچ عهدی دنيا اين قدر از قهر و سبكسری ما پر نبود.
   نمی‌شنويم و نمی‌جنبيم و نمی‌خواهيم هيچ چيزمان را بسپاريم و بی‌شک به خواب هم نمی‌رويم.
   چه بيهوده خدا رخت از جهان ما بر بست و رفت.
 مرداد 1368
 


8.خروشخوانی
از كتاب دوم: شاهنامه‌خواني (76-67)


 فردا به چیزی خواهم اندیشید. کدام چیز؟
تاج روشني از گل.
***
سه تن خواهیم بود
زال و کیخسرو و ایزد سروش*.
در باران گداخته‌ای که بر سینه‌مان می‌ریزد
فانوس بلند خود را بر می‌گیریم.
پیش از آنکه پا در سنگلاخ پهناور نهیم
درنگ می‌کنيم تا سایه‌هایمان را بیابیم
لابه‌لای بادام و بلوطهای پست و بالا.
پنداری می‌گریزند مانی و روزبهان و کسی دیگر.
کدام کس؟
***
آخر ای خداوندگار ما کجایی؟
در گوشم ترانه‌ای می‌خوانی
نمی‌دانم با کدام صوت، کدام حرف.
***
هیچ به خیالت نمی‌آید بوی توله و کره‌ی بهاری نیمروز.
پای کوههایی که سنگی نبودند هنوز
در‌به‌در می‌دویدم تا در خلوت دیگربار آبگیری  بجویم.
آن گاه آسمان چندان کوتاه و درخشان شد
که دشت تفتیده ناگهان
با خش‌خش آویشنها و فواره‌ی برکه‌های سفالی‌اش
در گنبد سبز آن تابید.
سراسیمه بر سنگریزه‌های شیری آسمان پا نهادم.
***
باد خوشی از سرزمینهای نیمروزی به سویم وزید.
گویی این خوشبوترین بادها را به بینی خود در می‌یافتم.
آن گاه خواهر سپیدبازوی خود را شناختم
پانزده‌ساله و دلیر
تاج روشنی بر سر و کوزه‌ی آبی در دست
در نظرم داناتر و زیباتر از هر ایزدی آمد.
***
اکنون پادشاه امروز کیست؟
***
خروسی همچنان بی‌پروا می‌خروشد از خانه‌ای دوردست.
گرگ و میشی در دمدمه‌های پگاه از کنار هم می‌گذرند.
در راه بی‌صدای مرگ گاهی می‌نشینیم.
بر چهره‌مان موشهاي قهوه‌ای دُم می‌مالند.
سوتي بريده‌بریده‌ و ناشناس می‌خوانیم.
چندان ستمگریم که بر دریچه‌ی آسمان
جز تک‌و‌توکی مرغکانی بی‌زادورود
نتارانده‌ایم ما
خیل ناکسان.
  *ایزد‌سروش. یکی از بزرگترین ایزدان در دین مزداپرستی، و نماد شنوایی و پرهیزگاری است. خروس نماینده و کارگزار ایزد شب‌‌زنده‌دار (سروش) بر روی زمین است.
 بهمن 1375

 
9. برج فراموشی
از کتاب چهارم: كارنامه‌‌ي قهوه‌اي و كبود (۷۸-۷۷)


شرمسار اکنون پی برده‌ام ماهی برهنه‌ی بی‌تاجی چند روزی است در بادهای سرخ و تیغهای آتشینی که تا شبگیر می‌بارند، به این سو غلتیده است. و گرچه اندکی ترشیده است، جیک‌جیک نه، ناله‌ی کوتاهی دارد. البته چشمهایش را با درماندگی می‌بندد. سالهاست هیچکاره بوده‌ام چرا که با بددلی به فارسی خود می‌پرداختم، اما حالا زبانم ریزریز و سبک شده است. در حاشیه‌ی مادینه‌ای که دلیرانه می‌تابد، تاب نمی‌آورم. در آبدانه‌های شرجی، شبانه می‌دمم و دمرو با این خیال می‌خسبم که چه رنگی چه نشانی از خود می‌بینم اکنون شرمسار.                                   
***
هنوز می‌ترسم برخیزم. در پرده‌های خالیِ باد می‌پزم. چندی است هشیار در دودی پلنگ‌گونه نشسته‌ام تا روشنایهای بریده‌بریده را از سفیدی هر دو چشمم بزدایم. به گردن خالی خود می‌کوبم. گویی آنچه نگاشته‌ام، برای سرگرمی نه، برای سر دواندن دیگری وانموده‌ام. ناامید به رگهای بکرم گوش می‌دهم، لجن‌خوارانی سرگردان که روزی بر شقیقه‌ام خواهند رویید. آیا تا اینجا  هر چه  بود، شرح اندامهای چندگانه‌ی انگدروشنان و هویدگمان* بود؟ 
***
آیا راهی به گلویم رسانده‌ای؟ در لگنی از آب چسبناک زرد کرده بودیم تا شنزار هوا سوراخهایمان را  تنگ ببندد. هووی دود را با نیش سیاه خود بی‌هوش مي‌دریدي. جانوری انیرانی در دنگالت پرت چرخيد. به هر قیمتی نمی‌بایست سگدو می‌زدم. هرگز یکریز و با چشمان رمیده شبگير به جیرجیر تیغهای بریده نیندیشیده بودم. ظلمت بی‌شک بر شانه‌های اره‌دارم می‌تاخت. سر برهنه‌ای را می‌شناختم كه پیشانی‌ام را می‌شکافت و آهسته و با دقت چند بند از هو ویدگمان را در نفسم می‌گزارد.
***
هو ویدگمان
***
چه ظلمتکده‌ای خاموش و پست.
بر نَفس خود می‌گریم.
***
پلنگ بدخیم در بهار
تاج بی‌بو را
در قیلوله‌ی بعداظهر
می‌دَرانَد.
چهره‌ی آزمند خود را
به رنگی اندوهگین در آورده است.
***
کالبدهای نو
پلنگ را دلتنگ کرده است.
***
اما درهایی که در بادهای سیاه گشودی
یکشبه با چشمهای کورت پر خواهند شد.
با خوشخیالي
زبانت به‌آساني
در تاریکی ترشید.
***
از راههای درشت و سوزان
ناله‌ی پلنگی
پلکهای خامت را
تکان داد.
***
روزها و ساعتها را می‌شمارم
در دود و آبهاي سوزان.
و بندبند نگرانم به هم می‌پیوندد.
***
در بهار پوست می‌اندازم.
***
از سرما دلم می‌تپد.
خود را فریفتی.
و جیغ پلنگی
بوی کهنه‌ی مردانه‌ای را
در کام تلخ و ناچیزت
زنده کرد.
***
چه بدگمان و پریشان
در آن بعدازظهر تابستان
فارسی سره و آسانم را
تکه‌تکه می‌شنیدی.
از نوک دیده بودم گند می‌زني.
و به یک نظر دودی می‌آمدی.
آن روز
به هیچ زبانی نمی‌اندیشیدم.
***
و بی‌شرم و شادمان
با پنجه‌ای تازه
کیسه‌ی نخ‌نمایت را
اکنون که جانت
خُل شده است
هوشمندانه می‌درم.
  * اَنگَد روشنان (روشنان دارا) و هو ویدَگمان (خوشا بر ما) دو سرود مانوی هستند به پهلوی اشکانی و هر کدام با همین کلمات شروع می‌شوند.
 تیر1378
 


10. ساختن بهشت
 از کتاب چهارم: كارنامه‌‌ي قهوه‌اي و كبود (۷۸-۷۷)


 پس از اینکه چشمهایم رو به کبودی و سردی رفتند و در میانه‌ی چهره‌ام غنچه‌ی سنگینی را با ندانم‌کاری خوب فشردم، پس از سالها (نزدیک به بیست سال) اکنون در این بعدازظهر طلایی یک بالم را که بدون پر است، در بوهای نیامیختنی آشپزخانه می‌لغزانم. تو می‌گویی آن بازوی دیگرم که سالها و سالها در تاریکی به یک سو می‌پیچید، خواهد لرزید؟ بی‌شک چنین است. سنگ ناب دندانم را می‌چشم و با درد و آزردگی ناگهان صدها پولکی را که در گوشه‌وکنار پله‌ها و آبخوری و باغچه‌ی سوخته سالهاسال پیش ریخته بودم به یاد می‌آورم. چه بدبختم با آن کمرگاه پیچ‌درپیچ و سینه‌ی کوچک و ترشی که هرگز نمی‌آرامید و در دالانهای کدر و خاکی ذره‌های روشنایی را بر می‌گرفت.                                                                                                                      
***
پر و سنگین پس از آن همه سال به چهارکنج خشک خود انجامیدم. چه کنم؟ در جایی شیشه‌خرده‌های رنگدار را خواهم جست. زه زده‌ام. چقدر تازه‌ام. با نَفَس تنگ بو برده‌ام پس از چند هفته به‌درستی و بی‌چشم‌ورو این بار در کناری بُرَنده و بدبو با زهدان کنده دیوانه‌وار و سربه‌هوا خواهم گريست.                                                                                           
***
هرز رفتم.
دلم بر می‌آشفت شامگاه
از زانوان لخت
در خوناب گرم.
و دستپاچه همان طور ریز روییدم.
***
در میان هزاران بوی ناجور و گاه خوش‌یمنی
که در آشپزخا‌نه می‌وزید، بیمناک
بوی تخم کدری را بالاخره یافتم.
بر زانوان کوتاه خود ساعتها ژولیدم.
پس از سالها دربه‌دری آب و گِل خویشاوندم را می‌شناسم.
در سایه‌اش چند بعدازظهر دردناک خواهم غنود
و از چروکها‌ی بی‌بازگشت پوست سیر خواهم شد.
اما شانه‌هایم همچنان فراخیده‌اند
و گیسوانی در شکافشان
پرآب و سنگین ریشه انداخته است.
با ولع سوسوی شیشه‌خرده‌های جانم را جویدم.
وای بر بختم.
پاره‌های کورم خاکسارانه در خود تپیدند.
می‌ترسم به یادشان آورم.
در کناری خواهم گریست.
پیکر گوشتی‌ام جان‌پناه مفتی بود
تا بی‌آسیب همه چیزم را به کار گیرم.
و ذره‌ها‌یم با پرتویی نرم در آب می‌ریختند.
***
دیگر چه کیفی می‌برم
کر و کنگ
رگه‌های خاکی روشنایی را دست می‌مالم.
نمی‌توانم از خود دست بکشم.
در زیر با شکم خالی
به تخمهای سوخته رسیدم.
***
در کناره‌های ژرف خود (اکنون پس از اینکه آزاد شدم، اجزای جسدم پرت‌و‌پلا می‌گویند.) پی بردم بیکار این بیست سال پیرامون ناف زنده‌ی خود می‌چرخیدم. و از گردش هوا هزاران بوی پليد در مژه‌هایم خزید. با دلخوری پس از مدتها به بویی خویشاوند که طلا بود سر جنباندم:                   
- اینک منم، درست و پر، نرینه‌مرد.
- خوش آمدی.
 تیر 1377

11. چهارمین دست‌نویس. اکنون نوبت من است*
از كتاب پنجم: در حاشيه‌ي متن الف (82-81)


 اکنون نوبت من است.
***
وقتی جمجمه‌ام زبانه می‌کشید، بی‌هول
رودخانه‌ی سیاه را غربال می‌کردم.
***
شامگاهان
بر سکوی بنفش سکوت
نعل کژدیس
داغی نقره می‌نهد.
کژدم چروک
سایه‌ی پیشانی‌ام را
سوزاند.
***
تا سر صبح
خیلی مانده است.
آن گاه
يكريز كوبيدنها آسمان
و ژاژخایی گنجشکان
در بلوطستان دژم
زمین و زمان را
تیره و یکه می‌کند.
پس از قیچی کشیدنهای شبانه
بلوط دو بال تازه در خواهد آورد
و کمان پررنگ و یخچه‌ی باران
بر رودخانه‌ی قهوه‌ای خواهد پاشید.
***
اکنون نوبت من است.
با آفتابه‌ای از آذر ناب
در رگه‌ی تپه‌مپه‌ها
علفهای آفتابی را
به تاریکی مس در خواهم آورد.
***
کلمه‌هایی به شکل مگس
کلمه‌ای به رنگ رود که
در آن سایه می‌اندازیم
کلمه‌ای که تا صبح
(تنها در یک کلمه)
لگام می‌شود بر کله.
کله خود را می‌بازد
و رود با رگهای بنفش
می‌شتابد
و دستخوش فراموشی می‌شود.
***
در داربست بی‌چفت باران
شبی
سنگچین پوک باد
صورتم را به‌نرمی می‌خراشید
گو اینکه ماه پیش از آن
آویزان بود
و لک انداخته بود
بر سینه و گردنم.
این بادی ایزدی است
که چشمهای خوندار کبک و دوشیزه را
یکسان خراب کرده است
تا به زانو درآیم.
***
لرز جمجمه‌ام را گرفت.
رود سرخ بود.
آسمان هولکی
کمانی سرخ شد
و بارید.
وقتی اسب
شب
دست‌وپا می‌زد
جمجمه‌ام خنک بود
و تا صبح
به سمضربه‌اي
در شکاف
می‌نگریست.
آن گاه علفهای گُنده
پهن شدند
و باریدند.
***
اکنون نوبت من است.
گریان طلا را می‌نگریستم
و نمی‌توانستم بنوشم.
***
رودی گل‌آلود بر کهنه‌سنگها می‌غلتد.
در مه ولرم و ارغوانی پسینگاه
زانو زده چه می‌نوشیدم
دور از درختان گرم و لکه‌های ابر؟
***
وقتی تندر در ماسه‌های بکر ماسید
به شکل لت ناشایستی در آمده بودم.
***
نمی‌توانستم بنگرم. و
گریان طلا را می‌نوشیدم.
 *شعر چهارمين دست‌نويس (اكنون .....) برداشتی است از آرتور رمبو: فصلی در دوزخ، هذیان‌گویی (کیمیای سخن).
  مهر 1382
 

12. سوت پنجم. اكنون ما می‌دانيم
از كتاب ششم: سوتك گوشتي كه سنگ شد (83)


 اكنون ما می‌دانيم و با چشمان ديگران ديده‌ايم
تمام شهر زادگاهم يكباره از بيمارستان گذر كرده است.
ستونهای يخ و شعله از آخر هفته
پنجه‌های كم‌زورمان را آراييده‌اند.
با حلقه‌های مومی گيسوان
و لبهای دودی
و دندانهايی سنگهای جلبک‌اندود و عتیقه
در ايستگاههای پيشساز و مقوايی سر پا می‌خوابيديم و می‌انديشيديم.
می‌دانستيم ريلها و امواج و بال پرندگان از ميان بوته‌های بی‌ريشه‌
در ورطه‌های پيچاپيچ خليجی فراموش شده سرازير خواهند شد.
دست و پای اسب‌گونه‌ی دختران
خوناب طلايی پياده‌روها را
سر صبح رکوراست به هم می‌ريزد.
گويا با حوظ كردن ابتدای ديوان حافظ
در شبهايی مخصوص می‌توان به جرگه‌‌ی بيوگان در آمد.
***
پشت و پهلو و پيش سبابه‌ام را
در وسط لب و لفچه‌‌ی چاک‌چاكم بوييدم.
در ظلماتِ بيشه‌های حولوحوش بيمارستان
با هم چمبره زديم و به بطريهای اشك و زمرد تكيه داديم.
شهری سوزان در بيمارستان گرد آمد.
دختركانی از جنس قلع و سيم
شمع و ترانه‌ می‌فروختند
و يكباره بر نيمكتهای سرشب فرو می‌خفتند.
تاجهای روشنايی و شادمانی
کله‌های خرمردرند را
بی‌رودرواسی شق می‌كردند
و به بخشهای آشتی و شكوفه و زايش می‌خواندند.
ما چه خوب شديم.
پس از مدتی
تارهای اندوه‌ساز را
از بر و دامن خود
خواهيم تكانيد
و در سرسرای مجانی
خواهيم سريد
چه خوش‌ادا
ما بی‌مايگان.
بزودی نوبتمان می‌شود
به خود خواهيم رسيد
سر در آب و گل خواهيم نهاد
با بناگوش شكوفيده و شوخ.
شهری بر نيمكت چوله در گوش‌ ماه‌پریهای گرما زده و نيمه‌خواب
سوت كشيد و بيمارستان به خلوتگاه خود رسيد.
***
در سايه‌‌خانه‌‌ی تک‌ستاره‌‌ی قطبی
مردی با چشمان و پيشانی گرفته‌
در جوهر دست‌ساخت خود
عنكبوتی را به بازی گرفت.
وقتی شاخساری طلايی در افق سرد لرزيد
او را پدر سوخته‌‌ی خود خوانديم.
مادرخوانده‌ی ما:
هيچ كس
با عينكهای ته‌استكانی.
و از گيسوان سوخته
لبريز مي‌شد
و چمن را خوشبو می‌كرد.
***
بدون نواختن سوت، بدون نواختن سوت
بدون نواختن سوت دنیا چه ارزشی دارد
چرا وقتی يواشكی از بيمارستان بيرون زدم
توی باد گرم بينی‌ام فراخ می‌شد؟
سر راهم از عطاری بخور و گلاب گرفتم
توی سقاخانه نذر كردم.
بدون نواختن سوت، بدون نواختن سوت
بدون نواختن سوت دنیا چه ارزشی دارد
كاشكی بيامدند سراغم كاشكی بيامدند.
شمع و مورت را سر چهارراه حراج كردم.
وقتی چند تايی سنجاقک طلایی
ظهر گرما ميخ شدند روی صورتم
فهميدم ببخشيدها با دندانهای سنگی‌ام
خوابش را می‌ديدم به آب و گل رسيده‌ام.
بدون نواختن سوت دنیا چه ارزشی دارد
لطفاً هر وقت طلاقم دادی خبرم كن
پس از آن به خلق‌و‌خوی خود می‌رسم.
پسربچه‌مان را (اگر براستی پسر باشد) به سورچرانی خواهم برد.
گل هر چيزی را در شلوغی خواهم چيد.
آبهای شب‌مانده، دستمالهای پلاسيده
نوشابه‌های نيمه‌خورده
هيكل ما را از زرد و مس پُر خواهند كرد.
بدون نواختن سوت، بدون نواختن سوت
حالا نوبت ماست. هيس
گرمازده از روی نيمكت پا شدم.
بيمارستان به شكل دهكده‌ای قطبی
در چينهای چنته‌ام سوت كشيد.
اول خواستم دست‌به‌كار نشوم
چه كاری، چه كاری. طلاقم را درست كردم.
دنيا را می‌شنوم. دارم از حفظ می‌شوم.
 مرداد 1383

 
 
 پوزش می خواهم که هر بار پس از خواندن دیدگاه خواننده ی مهرورزم

واژه ها را از دیدنامک بر می چینم و در قلب صنوبری خود می نشانم