جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (14) (تا سه نشه...)

سلام

چند سال پیش بعدازظهر یه روز پنجشنبه بود. توی درمونگاهی شیفت بودم که موقع ورود من به شبکه بهداشت ولایت خلوت ترین درمونگاه شبانه روزی محسوب میشد و حتی خودم در یه روز جمعه که برف شدیدی هم در حال باریدن بود سابقه دیدن فقط دو مریض در طول یک روز را هم داشتم. (رکوردی که تکرارش دیگه واااااقعا بعیده) اما نمیدونم درطول این سالها چه اتفاقی افتاده که الان این درمونگاه شلوغ ترین درمونگاه شبانه روزی ولایته و شیفت دادن اونجا دل شیر میخواد.

بگذریم، حالا که این ماجرا بعد از چند سال یادم اومده زودتر بنویسمش تا دوباره یادم نرفته! گرچه مطمئنا یه بخشهاییش را فراموش کردم!

 

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (272)

سلام

1. چوب آبسلانگ و چراغ قوه را برداشتم که بچه از روی صندلی پرید پایین و گفت: نمیخوام ... نمیخوام .... مادرش گفت: بیا بشین روی صندلی. میخواد گلوتو ببینه نمیخواد که برات شیاف بذاره!

2. به پیرزنه گفتم: پاهاتون روزها بیشتر درد داره یا شبها؟ درحال تکون دادن سر و هردو دستش فقط میگفت: شبها ... شبها .... شبها ....!

3. توی یک مرکز دوپزشکه بودم. خانم دکتر گفت: من مجبورم تا آخر وقت بمونم. اما حالا که مریض نیست اگه دوست دارین تشریف ببرین. اومدم لب جاده و چند دقیقه ایستادم که یه ماشین نگه داشت و سوار شدم. راننده گفت: من راننده مرکز بهداشت استانم. اگه سی ثانیه دیگه ایستاده بودی حراست شبکه تون میرسید و سوارت میکرد!

4. (16+) توی یکی از شیفتها زیاد سرم و آمپول نوشتم. آخر شب خانم مسئول تزریقات گفت: امشب خیلی اذیتم کردی. دیگه بعد از ساعت دوازده هیچ اتفاقی نمیفته ها! گفتم: مگه هرشب اتفاقی میفتاد؟! (منظورش این بود که سرم ننویسم البته!)

5. توی یکی از مراکز شبانه روزی همیشه آقای مسئول تزریقات می اومد و میگفت: چرا این قدر کم سرم مینویسی؟ بیشتر بنویس! و من کار خودمو میکردم. یک روز که رفتم شیفت اومد و گفت: چرا این قدر سرم مینویسی؟ کمتر بنویس! گفتم: چه عجب! من که مثل همیشه نوشتم چطور شده نظرت عوض شده؟ گفت: قراردادمون با شبکه بهداشت تموم شده بود تمدیدش کردیم. منتهی قبلا هرچقدر پول میگرفتیم میرفت توی جیب خودمون و آخر ماه یه پول ثابت به شبکه میدادیم. از این به بعد پول تزریقات میره توی جیب شبکه و ما یه پول ثابت میگیریم!

6. یکی از بهیارهای قدیمی شبکه را که چند سال پیش بازنشسته شده بود توی خیابون دیدم. گفت: کدملیم را برات بفرستم میتونی فردا یه مقدار دارو برام بنویسی؟ گفتم: بله. گفت: دستت درد نکنه. فردا توی هر درمونگاهی که بودی خودت بگیر برام بیار همین جا پولشو بهت میدم. من وقت نمیکنم برم داروخونه! (داروها را روز بعد براش نوشتم و کد رهگیری شونو براش پیامک کردم. هیچ جوابی هم نیومد)

7. پیرزنه گفت: چند روز پیش یه سرم و آمپول زدم. ممکنه مریضی الانم مال اون سرم و آمپول باشه؟ گفتم: مگه چه سرم و آمپولی زدین؟ گفت: یه سرم سفید با یه آمپول سفید!

8. توی یکی از درمونگاه ها بودم که برام چای آوردند توی مطب. تشکر کردم و بعد از خوردن چای لیوانش را بردم توی آبدارخونه درمونگاه و میخواستم بشورمش که مسئول پذیرششون رسید و گفت: نمیخواد بشوریش. این لیوان فقط مخصوص پزشکهاست. کس دیگه ای توش چای نمیخوره. ما فقط یه آب تهش میریزیم و میچرخونیم و خالیش میکنیم!

9. نسخه مرده را که نوشتم گفت: قرصهای خوابمو هم مینویسین؟ گفتم: از کدوم قرصها برای خواب میخورین؟ گفت: از همون ها که اگه به فیل هم بدی بخوره میخوابه!

10. نسخه یه بچه را نوشتم و به پدرش گفتم بره داروخونه و داروهاشو بگیره. پدره یکدفعه برگشت سمت بچه و گفت: فهمیدی؟ دکتر گفت اگه شربتشو نخورد بیارش تا براش آمپول بنویسم!

11. جواب آزمایش پیرزنه را دیدم و گفتم: جواب آزمایشتون خوبه. فقط قندتون روی مرزه و غلظت خونتون بالاست. گفت: اصلا سابقه نداشت. یعنی دیگه قرص قند نخورم؟ گفتم: باید بخورین تا دوباره نره بالا. گفت: برای غلظت خون هم که همون آسپیرینو ادامه بدم!

12. برای یه پسر دبیرستانی نسخه نوشتم و با پدرش از مطب رفتند بیرون. چند دقیقه بعد پسره برگشت توی مطب. گفتم: بفرمایید! تا اومد حرف بزنه پدرش هم اومد توی مطب و گفت: برای چی اومدی اینجا؟ بعد روکرد به من و گفت: دکتر! حق نداری براش استراحت بنویسی ها! باااید بره مدرسه تا از درسهاش عقب نیفته. اگه باز هم اومد پیشت نمینویسی! بعد به پسرش گفت: حالا راه بیفت بریم!

پ.ن1. دو سه روز بعد از روزی که من میرم خواستگاری آنی یه آقای مهندس خیلی محترم هم میخواستن برن خواستگاری که چون خانواده آنی با ما صحبت کرده بودند بهشون اجازه نمیدن که رسما بیان خونه شون خواستگاری. چند هفته پیش این آقای مهندس محترم بالای سر قبر پدر آنی دفن شد! یعنی اگه آنی با او ازدواج کرده بود توی چندماه هم پدرشو از دست داده بود و هم شوهرشو.

پ.ن2. پسرخاله گرامی بعد از اتمام درمان پسرش و با پیدا نکردن کار توی کانادا به آفریقا برگشت. اما باتوجه به وضعیت پسرش و لزوم مراقبت های مناسب مسئولین شرکتشون بهش لطف کردند و دوباره برشون گردوندند به گرجستان. (البته این اتفاق چندماه پیش افتاد اما فراموش کردم بنویسم! ضمنا این اطلاعات فقط از استوری های همسر ایشون که توسط آنی رویت شده به دست اومده!)

پ.ن3. بعد از چندسال بالاخره فیلم "سرخ پوست" را دیدم. چیزی از داستان فیلم نمینویسم تا اگر کسی خواست ببیندش براش اسپویل نشه. اما باید بگم حیف از این فیلم زیبا و خوش ساخت که با چنین پایان آبکی تموم شد! حقیقتش با دیدن اون بازی شگفت انگیز اول باورم نمیشد دارم بازی آقای "نوید محمدزاده" را میبینم. چه خوب که بالاخره خودشو از اون کاراکتر همیشگی معتاد و آدم مشکل دار و ... جدا کرد. درضمن تعجب کردم که مرحوم پسیانی نقشی به این کوتاهی را قبول کردن. درضمن بازی دخترشونو هم تا به حال ندیده بودم.

پیام عشق

سلام

تنها عموی من همیشه برام قابل احترام بوده. عموئی دقیقا بیست سال بزرگ تر از من و ده سال کوچک تر از پدر بزرگوار. گرچه شخصیتش و جدّی بودن بیش از حدّش مانع از این میشه که آدم رابطه نزدیکی باهاش داشته باشه اما همچنان برام قابل احترامه. چه اون موقع که در پنج سالگی و در هفته های اول جنگ با عراق رفتیم خونه شون و تا دم پادگان بدرقه اش کردیم چون ارتش افراد ذخیره شو دوباره به خدمت فراخونده بود. چه زمانی که گوشه حیاط خونه شون پر از وسایل بدنسازی بود و هر روز عصر باهاشون تمرین میکرد. چه زمانی که سالها به کلاس خوشنویسی میرفت و نهایتا هرچه تلاش کرد نتونست توی آزمون مرحله "عالی" قبول بشه و چه زمانی که سالها با ساز "نی" مانوس بود و در سالهای آخری که موسیقی کار میکرد چند شاگرد هم گرفت اما بعد از یک سری کارهای دندان پزشکی دیگه نتونست "نی" بزنه. و چه زمانی که خوشبختانه درمان بیماری سرطانش موفقیت آمیز بود و به دیدنش رفتیم و چه الان که به ندرت به خونه همدیگه میریم و معمولا همدیگه رو توی خونه بابا اینها میبینیم. توی کار هم تا میتونست پیشرفت کرد و در هنگام بازنشستگی مسئول یکی از شهرستانهای استانمون توی اداره شون بود و حتی بعد از بازنشستگی از کارهای دولتی با کاری که خودم براش پیدا کردم توی یکی از مراکز خصوصی چند سال ریاست کرد. توی این پست هم کمی درباره عمو نوشتم.

و اما ماجرائی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به زمانی که (اگه اشتباه نکنم) دانش آموز دبیرستان بودم.

  

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (271)

سلام

1.پیرمرده یکی یکی مشکلاتشو گفت و براش دارو نوشتم. آخرش هم گفت: اگر دردم یکی بود اندکی بود!

2. خانمه گفت: این پسر دلش درد میکنه. پارسال هم رفت سونوگرافی و گفتند سنگ کلیه داره. ممکنه حالا هم دردش از سنگ کلیه باشه؟ بچه را دیدم و گفتم: نه دردش ربطی به سنگ کلیه نداره. مادرش گفت: اما آخه رفت سونوگرافی!

3. به مرده گفتم: این طور که میگین ممکنه چربی تون بالا باشه. گفت: نه چند ماه پیش یه آزمایش کامل دادم و همه اش سالم بود. وقتی داروهاشو نوشتم گفت: میشه چندتا قرص چربی هم برام بنویسین؟ چند ساله که میخورم!

4. برای یه دختر نه ساله نسخه مینوشتم که گفت: ببخشید من هروقت اومدم پیش دکتر میخواستم یه چیزی بگم اما روم نشده. اما این بار اگه نگم میترکم!  گفتم: خب بگو! گفت: میخوام یه بار با این گوشی ها صدای قلبمو گوش بدم. گفتم: خب گوش بده. گوشیو گذاشت توی گوشش و صدای قلبشو گوش داد و گفت: واااای چه باحاله! بعد هم رفت.

5. به یه پسر نوزده ساله گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: گلوم درد میکنه. خیلی هم بی حالم. گلوشو دیدم و گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: خیلی کم اما خیلی بی حالم. گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: بله اما خیلی بی حالم. گفتم: میخواین یه سرم براتون بنویسم؟ پدرش گفت: بفرما! دیدی گفتم این دکتره کارش درسته؟!

6. () (15+) چند هفته بود که از یکی از آقایون مسئول پذیرش توی یکی از درمونگاه های شبانه روزی خبری نبود. من هم از کسی نپرسیدم که کجاست. یه روزبه عنوان بیمار اومد و دیدم دست راستش از اواسط ساعد قطع شده. براش نسخه نوشتم و رفت. بعد از یکی از پرسنل پرسیدم: دستش چی شده؟ گفت: زنش ولش کرد و رفت. او هم سر یه سیم لختو گرفته و اون طرف سیمو کرده توی پریز برق تا خودشو بکشه. اما فقط دستش سیاه شد و قطعش کردن. (علت این که این ماجرا را بعد از چند سال نوشتم این بود که اخیرا شنیدم قصد داره با یک دختر چهارده ساله اهل یکی از روستاهای خیلی دورافتاده ازدواج کنه درحالی که هنوز گاهی دچار عوارض اون برق گرفتگی میشه)

7. خانمه دختر دو سه ساله شو آورده بود. دختره را معاینه اش کردم و میخواستم دارو براش بنویسم که مادرش گفت: پریروز آوردمش پیش خانم دکتر و براش دارو گرفتم. اما از اون روز فقط میگه من حتما باید برم پیش آقای دکتر تا خوب بشم. دارو همه چیز داریم زحمت نکشین. بعد هم قبض ویزیتشو گذاشت و رفت! (منظورش از آقای دکتر شخص من نبوده چون من پزشک ثابت اونجا نیستم)

8. یه خانم خیلی محترم به عنوان پرسنل اومد توی یکی از درمونگاه ها. به آنی گفتم: این دختره که تازگی ها اومده توی درمونگاه ... ظاهرا دختر خیلی خوبیه. اگه یه نفر دنبال یه عروس خوب میگشت بگو. چند روز بعد همون خانم اومد و کد ملیشو داد تا براش دارو بنویسم. وقتی رفت رفتم توی قسمت خانواده اش که دیدم شوهر و یه پسر ده ساله داره! خوب شد چیزی بهش نگفتم.

9. پیرمرده گفت: کمرم درد میکنه. یه آمپول بارگزاری عضلات برام بنویس!

10. به مرده که با سرفه اومده بود گفتم: سرفه هاتون خلط هم داره؟ گفت: هنوز نه، ولی دیگه نزدیکه!

11.بچه را از طرف مدرسه با فرم توانائی فعالیت در زنگ ورزش فرستاده بودند. داشتم برگه شو مهر میکردم که مادرش گفت: گوش و گلوشو هم میبینین؟ گفتم: مشکلی داره؟ گفت: نه اما حالا که مجانی فرستادنش دکتر گفتم استفاده کنم!

12. پیرزنه گفت: وقتی اومدم توی مطب اون قدر ذوق کردم که دیدم خودت شیفتی! گفتم: چطور؟ گفت: یادته چهل روز پیش اومدم پیشت گفتم پاهام درد میکنن گفتی یواش یواش خوب میشن؟ گفتم: خب؟ گفت: پاهام دوسال بود که درد میکردن. همین حرفی که تو زدی انگار یه آب بود روی آتیش. یواش یواش خوب شدن!

پ.ن1. احتراما پایان وامهایی که برای ساخت خونه گرفته بودیم به استحضار میرساند. گرچه پیشاپیش جانشینهایی مثل هزینه دانشگاه عماد و ... به جاش اومده و به دلایلی که امکان گفتنش در اینجا نیست احتمالا مجبور میشیم چند وام دیگه هم بگیریم.

پ.ن2. توی خردادماه بود که یک شب شیفت بودم. صبح روز بعدش هم توی یه درمونگاه دیگه مریض میدیدم که از شبکه بهم زنگ زدند و خواستند بعدازظهر برم توی سالن اجتماعات دانشگاه علوم پزشکی. بعدازظهر یک سر رفتم اونجا و دیدم غلغله است و رئیس دانشگاه داره صحبت میکنه. چند دقیقه نشستم و دیدم انگار کسی به کسی نیست و برگشتم خونه! دو سه روز بعد توی یکی از درمونگاه ها بودم که دیدم پرسنل دارن انتخابمو به عنوان پزشک نمونه تبریک میگن! و بعدا فهمیدم اون روز همه نمونه های استان اونجا جمع بودن! کلی پیگیری کردم تا فهمیدم لوح تقدیرمو به کی دادن و گرفتمش (برای ارزشیابی امسال به درد میخوره!) جالب این که چند ماه بعد تازه فهمیدم اون نمونه شدن هدیه هم داشته و رفتم و اونو هم گرفتم و چند شب پیش به عنوان کادو تولد دادمش به آنی! پنج عدد کارت هدیه یک میلیون ریالی!

پ.ن3. نمیدونم چرا اما روز هشتم آبان بازدید وبلاگم یکدفعه با یک افزایش عجیب و غریب به بالاتر از 2600 نفر رسید و باعث شد میانگین بازدید روزانه از وبلاگ در یک ماه اخیر از چند روز پیش به بالای 1200 نفر برسه! البته مطمئنا با گذشت یک ماه از این روز و خروج این روز از محاسبه میانگین ماهیانه شاهد سقوط این میانگین خواهیم بود!

بعدنوشت: روز نوشتن این پست هم آمار بازدیدهام عجیب و غریب شد: 2830 بار بازدید از صفحه!)

غلط بگیر پول هم بگیر!

سلام

توی اون چند هفته ای که به جز سایتهای نسخه نویسی عملا سایت دیگه ای باز نمیشد یک روز وقتی رفتم سر شیفت میخواستم آدرس یکی از سایتهای نسخه نویسی را بنویسم که تصادفا موقع نوشتن اولین حرف انگشتم خورد روی یک کلید دیگه و فورا به عنوان پیشنهاد آدرس یه سایت دیگه بالا اومد که تا اون روز اسمشو هم نشنیده بودم. کنجکاو شدم و بازش کردم که سایت باز شد  ولی بعد از چند ثانیه صفحه کاملا سفید شد درحالی که بخشهائی که تا چند ثانیه پیش عکس و نوشته بود رنگ روشن تری داشت. و این نشون میداد که سایت کاملا بسته نشده. اومدم پائین تر و در پائین سایت متوجه چند گزینه شدم و یکی یکی بازشون کردم ولی هیچکدومشون باز نشدند تا این که رسیدم به گزینه وبلاگ. روش کلیک کردم و وارد وبلاگ اون سایت شدم که پر از انواع مقاله های مختلف درباره شهرهای مختلف کشور و جاهای دیدنی و سوغات اون شهرها وامثالهم بود.

وقتی مریضها را رد کردم اون وبلاگو باز کردم و چرخی توی اون زدم. طبیعتا اول ولایتو سرچ کردم و بعد شهرهائی که خودمون رفته بودیم (و متوجه شدم توی هر شهر چند جای دیدنی از دستمون در رفته) و بعد هم جاهائی که تا به حال نرفته بودیم. از خوندن اون وبلاگ کلی لذت بردم و دیگه هروقت سرم خلوت میشدسری به اونجا میزدم بخصوص که انتخاب چندانی هم نداشتم. اما به تدریج خوندن اون نوشته ها برام عذاب آور شد. من که همیشه به غلطهای املایی حساسیت داشتم حالا با نوشته هایی روبرو بودم که نه تنها پر از غلط املایی بودند بلکه اشتباه های عجیب تاریخی و جغرافیایی هم داشتند! برای نمونه در مورد یک مکان تاریخی نوشته شده بود: این مکان در زمان ساسانیان ساخته شده و تاریخ بنای آن متعلق به بیش از 2500 سال پیش است! یا درمورد یکی از جنگل های شمال نوشته بود: در صورت رفتن به اعماق این جنگل مراقب باشید چون محل سکونت ببر است! درحالی که الان چند دهه از انقراض ببر در ایران میگذره.

تا جایی که تونستم تحمّل کردم اما بعد دیدم دیگه این اشتباه ها بیش از حد شدن و حسابی دارن روی اعصابم رژه میرن! عملا گزینه های دیگه ای هم روی میز نداشتم که بخوام از خیر این وبلاگ بگذرم و برم سراغ سایت های دیگه. پس شروع کردم براشون کامنت گذاشتن اون هم با اسمی که نه اسم واقعی خودم بود و نه ربولی حسن کور! و غلطهای هر متن را براشون گفتم. دو سه هفته بعد بود که متوجّه شدم یک نفر برای چندتا از کامنتهام جواب گذاشته و توی همه شون هم یک متن را نوشته: درصورتی که مایل به همکاری با این سایت هستید یک ایمیل به این آدرس بزنین. بعد هم یک ایمیل گذاشته بود. یکی دو روز فکر کردم و بالاخره براشون ایمیل فرستادم. یکی دو هفته گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد اما یک روز برام ایمیل اومد و ازم شماره تلفن خواستن! شماره مو هم براشون فرستادم و دوباره  هیچ خبری نشد. اما بعد از دو سه هفته یک روز عصر که داشتم توی خیابون پیاده روی میکردم موبایلم زنگ خورد و گوشی را جواب دادم که خانمی که تماس گرفته بود خودشو معرفی کرد و گفت از طرف همون سایت تماس گرفته. ازم پرسید کجا کار میکنم که این همه روی غلطها حسّاسم؟ من هم طبق معمول زمانهایی که خودمو معرفی میکنم گفتم: کارمند شبکه بهداشت هستم. که اون خانم گفتند: اما من ایمیلی که داده بودین سرچ کردم و متوجه شدم توی Linked in نوشتین که پزشک هستین! گفتم: بله هستم. گفتند: سابقه نویسندگی هم داشتین؟ گفتم: نه اصلا! گفتند: رزومه تونو در مورد گردشگری بگین! گفتم: رزومه خاصی ندارم. من یک پزشک عمومی ساده ام که به بعضی از شهرها سفر کردم! فرمودند: به هرحال رزومه تونو برامون ایمیل کنین! شب براشون ایمیل زدم و نوشتم: من هیچ تخصّصی درباره گردشگری ندارم و فقط به سفر علاقه دارم و از غلطهای املایی بیزارم. بعد هم شهرهایی که رفته بودم براشون نوشتم.

چند هفته گذشت و هیچ خبری نشد. یک شب برای اون خانم یه ایمیل دیگه زدم و نوشتم: حکایت ما شده حکایت همون نگهبان پیری که پادشاه بهش گفت الان میگم یه لباس گرم برات بیارن و پیرمرد بیچاره تا صبح یخ زد! من که داشتم مطالبمو میخوندم و کامنتمو میگذاشتم. چرا بیخود تماس گرفتین و منو هوایی کردین؟! که چند روز بعد زنگ زدند و گفتند: هنوز مجوّز همکاری با من براشون صادر نشده. بعد هم خواستند هزینه مدنظرمو برای همکاری براشون بفرستم. واقعا نمیدونستم چه مبلغی را برای همکاری بهشون پیشنهاد بدم که نه خیلی بالا باشه و نه خیلی پائین. یکی دو روز فکر کردم و نهایتا به یاد خانم دکتر "خ" افتادم که یه زمانی براشون مطالب وبلاگو میفرستادم و ایشون هم توی نشریه شون چاپ میکردند. (دوستان قدیمی حتما یادشون هست) اما مسئله این بود که توی حادثه نابود شدن همه اطلاعات  گوشیم، (که حتما اونو هم دوستان قدیمی توی ذهنشون هست!) شماره ایشون هم حذف شده بود. یکی دو روز دیگه فکر کردم و یه بخشی از ایمیلی که مطالبمو به اون میفرستادم یادم اومد. خوشبختانه جیمیل  بقیه آدرس ایمیلو یادش بود و به محض این که چند حرف از آدرسو زدم بقیه شو هم برام آورد! یه ایمیل برای دکتر "خ" فرستادم و جریانو براشون توضیح دادم که چند ساعت بعد جواب دادند و بعد از حال و احوال و یادی از گذشته گفتند طبق آخرین دستورالعمل های متعلق به امسال هزینه کاری که من میخوام بکنم برای هر کلمه سیصد تومنه.

باوجود این که مبلغی که میخواستم را پیدا کرده بودم اما حقیقتش روم نشد براشون بفرستم و اصلا هیچ حرفی از هزینه نزدم. اما همچنان به چرخیدن توی وبلاگ ادامه دادم و غلطها را پیدا کردم و به دستور خانمی که با من تماس گرفته بود به جای گذاشتن توی وبلاگ برای ایشون ایمیل میکردم و ایشون هم هرچند روز یک بار توی همون ایمیل تشکر میکردند. تا این که یک روز رفتم سراغ مطالبی که غلطهاشونو گرفته بودم و دیدم به جز دو سه مورد هیچکدومشون درست نشدن! توی ایمیل بعدی گله کردم که گفتند چون تا به حال سابقه نداشته کسی این طور همکاری باهاشون داشته باشه هنوز این مسئله داخل روال کاریشون نشده و یکی دو هفته بعد دوباره ایمیل زدند و گفتند همه اون موارد اصلاح شدند که چک کردم و دیدم که درست میگن.

یک روز به خودم اومدم و دیدم روز اول شهریوره و بیشتر از یک ماهه که دارم غلطهای وبلاگو پیدا میکنم و ایمیل میزنم. گرچه باز هم روم نشد که مبلغی را بگم اما با کلی خجالت شماره حسابمو براشون فرستادم و هیچ توضیح بیشتری ندادم. و تصمیم گرفتم تا زمانی که جوابی بهم ندادند دیگه بهشون ایمیل نزنم. بعد از یکی دو هفته که مطالب وبلاگو میخوندم و غلطها را میدیدم ولی نمیخواستم تصحیحشون کنم تصمیم گرفتم دیگه اصلا وبلاگو باز نکنم تا بیشتر از این حرص نخورم. اواسط مهرماه بود که یک پیامک برام اومد و دیدم پونصد هزار تومن به حسابم واریز شده. خیلی فکر کردم و تنها گزینه منطقی که به ذهنم رسید از طرف اون سایت بود.

بعد از چند هفته که باهاشون قهر کرده بودم و حتی سایتشونو هم باز نمیکردم رفتم سراغ وبلاگشون و در کمال تعجب دیدم مطالب جدیدشون  غلط های خیلی کمتری دارند. و به ندرت میشه ایرادی توشون پیدا کرد. اما بعد از خوندن چند مقاله باز هم غلط ها به صورت خودکار توی ذهنم خودشونو نشون دادن. من هم دوباره شروع کردم به غلط  گیری و زدن ایمیل. بعد هم نوشتم: با وبلاگتون قهر کرده بودم! که ایمیل اومد: قهر چرا؟ ما یک واریزی برای شما داشتیم. اما داریم بررسی میکنیم که پرداختی مون برای شما روال خاص و قانونی خودشو داشته باشه! خلاصه که فعلا دوباره همکاری یکطرفه مون شروع شده. تا ببینیم در آینده چی میشه.

پ.ن1. نمیدونم چی شده اما از حدود یک هفته پیش دیگه کل سایت برام باز میشه که بخش اعظم اون درمورد رزرو اتاق و ویلا و ... توی شهرهای مختلفه. (طبیعتا اگه اسم این سایت را توی کامنتها بنویسید من تکذیب میکنم!)

پ.ن2. بعد از دیدن اعلامیه یکی از همکلاسیهای دوران دبستان و چند هفته بعد یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان حالا اعلامیه های دو نفر از دبیران دوران راهنمائی مونو به در و دیوار میبینم. نمیدونم توی این ایام سالمرگ مامان من بیشتر به این چیزها توجه میکنم یا جناب عزرائیل داره حلقه محاصره را تنگ تر میکنه!

پ.ن3. عماد دیشب اومد خونه و ظاهرا خوشحاله از این که توی کلاسشون هفت تا پسرند و سی نفر دختر! به گفته خودش از وقتی گفته پدرش دکتره هم دخترها بهش بیشتر احترام میگذارن! بیچاره ها خبر ندارن که پدرش یه پزشک عمومی فسیل شده بیشتر نیست!

روز بغض

سلام

زندگی بالا و پایین زیاد داره. اما در چنین روزی انگار زمان متوقف میشه. و من باز هم پرتاب میشم به اول آبان سال 98 و روز رفتن مامان.

ببخشید که باعث ناراحتی تون شدم. اما باز هم یاد آخرین دیدارمون می افتم که مامان بعد از دوبار احیای موفق (موفق؟) بیهوش و درحالی که چندین سیم به بدنش وصل بود روی تخت بیمارستان افتاده بود و با کمک دستگاه تنفس میکرد و من فکر میکردم احیای کسی که سرطان کل وجودشو گرفته و درد میکشه به جز طولانی تر کردن چند ساعته درد و رنجش چه سودی داره؟

میدونستم که مامان دیگه زمان زیادی مهمون این دنیا نیست. اما نمیخواستم قبول کنم. و درحالی که بالای سرش ایستاده بودیم و بغض کرده بودیم و صدای "بیب بیب" دستگاه ها بلند بود پیرزن تخت کناری هم داشت غر میزد که "یعنی گفتیم بیاییم بیمارستان یه کم استراحت کنیم این مریض شما این قدر سروصدا داره که اصلا نمیشه خوابید"!  من که چیزی نگفتم. اما بقیه کلی بهش غر زدند. (قبلا هم گفتم که نمیتونم برای یه مدت طولانی حرف جدی بزنم!)

خب دیگه غصه را فعلا میبوسیم و میگذاریم کنار. به زودی با یه پست دیگه در خدمتتون هستم که البته یه پست بیمزه خواهد بود!

پ.ن1. از دو سه روز پیش باز هم میانگین ماهیانه بازدید از وبلاگ از هزار بالاتر رفته. با تشکر از لطف همگی دوستان. (یه زمانی از شصت بازدید روزانه چقدر ذوق میکردم!)

پ.ن2. اصلاحیه: مشخص شد که پسر همسایه بغلی گرچه توی همون دانشگاه خوب قبول شده اما رشته اش اصلا پزشکی نیست! بلکه شیمی قبول شده. البته شیمی هم رشته ساده ای نیست اما به هرحال باید اصلاح میکردم.

پ.ن3. چند هفته پیش با عسل توی خیابون بودیم که یه دونه قاصدک از کنارمون رد شد. عسل گرفتش و گذاشتش دم گوشش و گفت: واقعا؟ جدی میگی؟ چه خوب؟ بعد هم ولش کرد و رفت. گفتم: قاصدک چی بهت گفت؟ گفت: از طرف مادر پیغام آورده بود. گفت امروز توی بهشت با بابابزرگ عقدمون کردن!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (270)

سلام

1. خانمه پسرشو که پرونده بهداشت روان داشت آورده بود و گفت: بردمش پیش متخصص و دکتر داروهاشو عوض کرد. حالا لطفا داروهای جدیدشو توی پرونده اش ثبت کنید. بعد هم داروها را گفت و من هم ثبتشون کردم. درحالی که پسر حدودا چهل ساله اش با هر جمله مادرش فقط رو به مادرش میگفت: ببین! خاک تو سرت! میگما! خاااک تو سرت! فهمیدی؟ خااااک تو سرت! .... از یه طرف دلم برای مادره میسوخت و از اون طرف به زور تونستم جلو خنده مو بگیرم!

2. پسره گفت: ببینین میشه این بخیه ها را بکشم؟ گفتم: ظاهرا که جوش خوردن. چند روزه که بخیه شون کردین؟ گفت: هفته پیش. گفتم: مشکلی نداره میتونین بکشینشون. چند دقیقه بعد اومد و گفت: کشیدمشون. گفتم: خب به سلامتی. گفت: اما الکی گفتم. فقط سه روز بود که بخیه شون زده بودم!

3. پیرمرده گفت: چندین سال پیش هم یک بار همین طور شده بودم. رفتم پیش دکتر .... خدابیامرز و برام ..... و ...... نوشت و خوب شدم. گفتم: این داروها دیگه گیر نمیاد. گفت:  پس الکی میگن هرکی از این دنیا میره چیزی را با خودش نمیبره؟!

4. مامای مرکز تعریف میکرد: چند سال پیش توی یکی از روستاهای دورافتاده و صعب العبور برای بردن یه مادر باردار برامون اورژانس هوائی فرستادند. من و مادر باردار سوار شدیم و یکدفعه مادر زائو هم پرید توی هلی کوپتر! خلبان گفت: دیگه ظرفیت نداریم. نمیتونیم شما را ببریم پیاده بشین. خانمه گفت: خب اگه جا ندارین من نمیشینم روی صندلی همین کف هلی کوپتر میشینم!

5. چندین سال پیش دوتا آمپول آنتی بیوتیک برای خونه گرفتم که مصرف نشدند. وقتی چند ماه به تاریخ انقضاشون مونده بود بردمشون درمونگاه و عوضشون کردم. و چندبار دیگه هم همین اتفاق تکرار شد. یک بار وقتی تازه آمپول ها را عوض کرده بودم مسئول داروخونه اومد توی مطب و گفت: آمپولها را میخواین؟ گفتم: چطور؟ گفت: یه نفر اومده توی داروخونه و میگه هرچندتا که از این آمپولها دارین میخوام برای گوسفندهام! آمپول ها را دادم و بعد از چند سال پولشونو گرفتم و کلی هم سود کردم!

6. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: قرص فشار هم برام بنویس. گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ گفت: من که سواد ندارم. هر دفعه میام میگم قرص فشار میخوام هرچی هم بنویسن میخورم!

7. مرده گفت: مادرم پاش شکسته نمیتونه بیاد. قرصهای قند و فشارشو براش مینویسین نوبت بگیرم؟ گفتم: مشکلی نیست مینویسم. براش نوشتم و رفت. چند دقیقه بعد بهورز اون درمونگاه اومد و گفت: اون مرده که برای مادرش دارو میخواست اومد پیشتون؟ گفتم: بله. گفت: چطور بود؟ گفتم: چطور؟ گفت: پریشب با دخترم نامزد کردند!

8. نسخه بچه را که نوشتم به مادرش گفت: یکی از اون چوبها میخوام. مادرش بهش گفت: اینها مال آقای دکتره. ازشون اجازه بگیر اگه اجازه دادند بردار. بچه به من گفت: اجازه میدین یه چوب بردارم؟ گفتم: بله بفرمائید. و ظرف چوبها را برداشتم و گرفتم جلوش تا یکی برداره. تصادفا همون موقع عطسه کردم و دستمو گرفتم جلو دهنم و چشمهام هم بسته شد. بچه به مادرش گفت: مامان! چون چوبشو برداشتم داره گریه میکنه!

9. نسخه مرده را که نوشتم بهش گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: نه. دختر پنج شش ساله اش که همراهش بود گفت: چرا ناراحتی داره به خاطر عمو سیف الله!

10. به خانمه گفتم: بفرمائید. گفت: از دیروز مغزم داره مثل ساعت کار میکنه!

11. درمونگاه غلغله بود. خانمه دوتا بچه شو با هم آورد توی مطب و میخواستم براشون نسخه بنویسم که خانم دکتر شیفت بعد هم رسید و گفت: این مریضها را که دیدین دیگه تشریف ببرین من هستم. تشکر کردم و بعد برای اون دوتا هم نسخه نوشتم و موقعی که مادره بچه هاشو صدا زد تا برن یکدفعه متوجه شدم که نسخه هاشونو جابجا نوشتم. گفتم: شرمنده انگار نسخه هاشونو جابجا نوشتم. گفت: خب حالا باید چکار کنم؟ گفتم: اشکالی نداره. داروهاشونو که گرفتین جابجاشون کنین. گفت: من نمیدونم دکتر. خودت خرابش کردی خودت هم بایدبیائی توی داروخونه درستش کنی!

12. برای پیرزنه نسخه نوشتم. وقتی از مطب رفت بیرون به پسر و عروسش گفت: اصلا فهمیدید دکتره پاکستانی بود؟! پسرش هم گفت: حالا تو رو خوبت کنه اهل هرجا که میخواد باشه!

پ.ن1. پسری که توی این پست ازش گفتم به عماد گفته توی ایامی که توی خونه بستری بوده و امکان حرکت نداشته مشغول درس خوندن شده و حالا توی کنکور توی رشته پزشکی قبول شده! اون هم توی یکی از بهترین دانشگاه های کشور! (اصلاحیه: به پست بعد مراجعه فرمایید)

پ.ن2. عماد هم رفت دانشگاه. فعلا برای یک ماه پول خوابگاهو دادیم. ظاهرا هفته ای سه روز بیشتر کلاس نداره. نمیدونم شاید بعد از اون هر روز بره و بیاد یا این که با چند نفر از همکلاسی هاش خونه براشون بگیریم. شاید هم توی همون خوابگاه ادامه بده. اون روز که رفتیم خوابگاهو ببینیم فقط یکی از هم اتاقی هاش اونجا بود که ظاهرا پسر خوبی بود. اهل استان لرستان. باتشکر از همه دوستانی که پیامهای عمومی و خصوصی شونو دلسوزانه برام فرستادند.

پ.ن3. همکار گرامی پزشک طرحی عزیز. فوت مادرتونو تسلیت میگم و براتون آرزوی صبر دارم.

در ادامه پست قبل ...

سلام

امروز صبح با عماد و جناب باجناق راهی شهر محل دانشگاه عماد شدیم. جناب باجناق هم اومدند چون دخترش هم اتفاقا توی همون شهر قبول شده و کمی کار داشتند.

خلاصه که رفتیم و دانشگاه را پیدا کردیم و ثبت نام کردیم و هزینه شهریه ثابت را پرداخت کردیم و بعد هم رفتیم و یه خوابگاه خودگردان گیرآوردیم با اتاقهای ده تخته! که توش از دانشجو بود تا کارمند و حتی پزشک!

خلاصه که قراره عماد اونجا حسابی مرد بشه! البته باید مواظب خودش هم باشه.

کلاسهاش هم هفته آینده شروع میشه.

دیروز برای یه پست خاطرات دیگه به اندازه کافی مطلب جمع شد. به زودی میگذارمش توی وبلاگ.

بعدنوشت: یکی دو روز پیش فهمیدیم توی دانشگاه آزاد دو شهر مختلف هم توی رشته حقوق و کامپیوتر قبول شده. با فاصله ای تقریبا برابر با دانشگاه غیر انتفاعی ولی در مسیرهایی متفاوت. اما نهایتا تصمیمش این شد که اینجا ثبت نام کنه.

این پست برای تبریک گفتن شما نوشته شده و ارزش دیگری ندارد!

سلام 

و سرانجام قسمت عماد هم این بود که در رشته حقوق مشغول به تحصیل بشه.

در دانشگاهی نه چندان با فاصله از ولایت.

و همچنان حرف مرد یک کلام است. از دبستان تا دانشگاه با غیرانتفاعی!

گوشه ای از نصف جهان

سلام

باتوجه به این که مسافرت امسال ما یهوئی شد، تعیین محلش با مشکل روبرو شد. یکی دوبار محلی برای مسافرت تعیین شد که به دلایل مختلفی در لحظات آخر به هم خورد. و درنهایت بیشتر دوران مرخصی من و آنی بعد از انجام یک سری کارهای اداری که بعضی شون مدتها بود که مونده بودند  به سفر به شهرهای بزرگ و کوچیک اطراف ولایت و یا حضور توی ویلای کنار رودخونه گذشت که طبیعتا باتوجه به این که نوشتن سفرنامه های این شهرها عملا باعث لو رفتن محل ولایت میشه از نوشتن سفرنامه های اون چند روز معذورم. اما اگه کل ایام مرخصی را به گردش در اطراف و اکناف ولایت میگذروندیم چطور باید برای شما سفرنامه مینوشتم؟! پس تصمیم گرفتیم حداقل یه سفر کوتاه به یکی از شهرهای بزرگ داشته باشیم. حالا هر طور که شده. و نهایتا قرعه به نام شهر زیبای اصفهان افتاد. شهری که باوجود خشک شدن زاینده رود همچنان زیبا و تماشائیه. پس یه سفر دو سه روزه به این شهر داشتیم. اما به دلایل امنیتی ناچار شدم بخشهائی از این سفرنامه را تغییر بدم! و برای همین از یکی دوتا از خوانندگان این وبلاگ که از قبل در جریان ماجراهای سفر ما هستند عذرخواهی میکنم. ضمنا حتما تعجب میکنین که چرا جاهای معروفی مثل سی و سه پل و پل خواجو و نقش جهان و ... را ندیدیم. علتش اینه که ما قبلا بارها از اصفهان توی سفرهای مختلف عبور کرده بودیم و اون جاهائی که نام بردم دیده بودیم. پس تصمیم گرفتیم این بار بریم سراغ تعدادی از جاهائی که تا به حال ندیدیم! 

ادامه مطلب ...