قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

من نیستم

۱-یک روز مانده به بارشم   

 

 

 قطع می شوم 

 

 

تکه های له شده در استفراغ نفسم 

 

 

دم وبازدم بی دلیل 

 

 

من نیستم 

 

 

۲-خودم را دار نه   

 

 

به دیوار می زنم  

 

غم باد می کند  

 

 

سیل یاخته های سوخته 

 

 

۳-دنیا را که خیس می کند فاضلاب ها  

 

 

موش ها حاکم می شوند............ 

 

 

 

خودم (نظر بدین لطفن>اگرچه قدیمیه)

مشکی ترین ستاره‌ی شب هاست چشم تو

مشکی ترین ستاره‌ی شب هاست چشم تو 

 

شاید خسوف کامل دنیاست چشم تو     

 

ضرب الاجل برای تمام غزال هاست    

 

از بس که دلبرانه و زیباست چشم تو  

  

معصوم و سر به زیر صدایش نمی‌چکد  

 

آری متین و ساکت و آقاست چشم تو 

 

حرفی است نو تر از همه‌ی شعرهای من 

 

چون اولین سروده‌ی نیماست چشم تو 

 

می خواهمت درست مرا آن چنان که تو 

 

من دوست دارمت وَ مرا خواست چشم تو 

 

یک لحظه باش ؛ پلک نزن گوش کن به من 

 

اصلاً نه من نه تو همه‌ی ماست چشم تو 

 

محمد ارثی زاد

عزیزم از تو ممنونم،................

عزیزم از تو ممنونم، که سوسویی نشان دادی   

 

 

دمیدی در غزلهایم، به شعر مرده جان دادی    

 

 

مرا می خواستی در شمس، مولانا برقصانی  

  

 

اگر زلفی رها کردی، اگر دستی تکان دادی  

 

   

تو آن ماهی که سی سال است در شهریور کرمان   

 

 

کویر تشنه ی شب را نشان کهکشان دادی  

 

   

عزیزم از تو ممنونم که دریاوار شوریدی  

 

 

به دوش قایق تنها، شکوه بادبان دادی  

 

*

زمین لبریز شد از حجم آدمها و آهن ها  

  

 

و تنها تو به گوش من خبر از آسمان دادی  

 

 

تو حوای منی کز کهکشانی دور می آیی   

 

  

که روزی در بهشت این درس ها را امتحان دادی  

 

 

تو آن فردای دیروزی، تو سیب و سرو و نوروزی  

 

 

که انگور دهانت را به جشن مهرگان دادی  

  

 

مرا در هفتخوان خنجر ابروی خود خم کن  

  

 

به دست آرشت اینبار اگر رنگین کمان دادی   

 

 

به چشمان تو مدیونم، همیشه از تو ممنونم   

 

 

چه دنیای غزلناکی، به این مرد جوان دادی!  

 

 

غزلهایم فدایت، دست من خالی ست، پس بستان  

 

 

 

تمام بوسه هایی را که آن شب رایگان دادی 

 

 

حامدحسینخانی

اینک من!

زنی با سوزهای آشنای غربتی دلگیر  

 

 

که از هر جا به سوی غربت خود می کشد دامن   

 

 

زنی که غم (( سبد های بهانه )) می برد پیشش  

 

 

که پنهانی برایش پر کند از گریه و شیون  

 

 

زنی با شعر های همچنان از عشق ناگفته   

 

زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش ، چون سوسن   

 

 

زنی کز عشق می میرد ولی با حجب میگوید:  

 

 

نشان از عشق در من نیست  ، می بینید؟اینک من! 

 

                                                                       

  حسین منزوی

یادش بخیر

  

 

 

 یاد آن روزهای کودکیم بخیر . من وخواهرم و عروسکها . چقدر بچه داشتیم  و  

 

بعد ها نوه دار هم  شدیم !   

دخترم ستایش چقدر زیبا بود ، با آن چشمهای درشت سبز و  

موهای طلایی .

 

حتی قشنگ تر از دختر اعظم. دخترش اینقدر موهایش روشن بود که به

 

سفیدی می زد . وقتی می خواستم لجش را در بیاورم می گفتم دختر تو پیر

 

است و چقدر هم در کارم موفق بودم . خب آنوقتها نمی دانستم یک روز این

 

رنگ هم مد خواهد شد !

 

دخترم با دختر اعظم مدرسه می رفت . قدش بلند بود و میز آخر می

 

نشست . برایش دفتر درست کرده بودم . پاک کن ها را بریده و قلم ها را

 

شکسته بودم تا برایش لوازم التحریر درست کنم . مانتواش مثل مال

 

خودم آبی بود و مقنعه اش سفید . درسهایش به اندازه درسهای خودم خوب

 

بود و دستخطش هم  به بدی دستخط خودم ! بعدها که بزرگتر شد برایش

 

 لباس عروسی درست کردم . روی لباس توری سفیدش با آن دنباله بلند

 

دامنش مروارید دوختم . موهای طلایی اش را بالا بستم و تور روی سرش

 

 انداختم . مختصر جهیزیه ای تهیه کردم وبدون داماد ! فرستادمش خانه

 

بخت . بعد ها 3 بچه به دنیا آورد دو پسر و یک دختر .

 

 دختر اعظم  هم عروس شد . با چه جهیزیه ای . بیا و ببین ! مادرش چیزی

 

 کم نگذاشته بود . گرچه بعدها از شوهرش طلاق گرفت ( چون مادرش با مادر

 

داماد قهر کرده بود !) اما او هم مثل ستایش من 3 بچه داشت .

 

 

نوه هایمان با هم مدرسه می رفتند . باز هم دفتر و قلم و مدرسه .

 

آن روزها سوژه بازیهایمان همین چیزها بود . بازی کردن نقش مادر . مثل

 

مادرها غذا پختن ، میهمانی گرفتن ، حمام کردن بچه ها ، دوخت و دوز . اما

 

 بعد ها همه چیز عوض شد . آن عروسکهای کمر باریک و قد بلند و زیبا که

 

آمدند ( همان دخترهایم که از خارج برگشته بودند و اسمهایشان را درآنجا به

 

 آنا و جسیکا تغییر داده بودند ) دست به سیاه و سفید نمی زدند . همیشه

 

جلوی آینه بودند . چقدر برای آن لباسهای زیبا و چکمه های بلندشان پز می

 

 دادند . هر جا می رفتند سگشان هم دنبالشان بود . اینقدر فیس و افاده

 

داشتند که بازی کردن با آنها نمی چسبید . بنابراین خیلی زود دکوری شدند و

 

 برگشتند به همان خارجشان .

.

.

.

دوره عروسک بازی من تمام شد . اما عروسک ها روز به روز قشنگ تر و زیباتر

 

شدند . خیلی هاشان چند دست لباس و آینه و شانه و ... داشتند . انها

 

سمبل زیبایی و مد بودند . همه بچه ها دوست داشتند مثل آنها باشند

 

 

برای داشتن کیف و جا مدادی ودفتر با عکس آنها از هم سبقت می گرفتند

 

. آن روزها می گفتند این عروسکهای کمر باریک نشانی از تهاجم فرهنگی

 

است و من نمیفهمیدم یک عروسک چطور می تواند به فرهنگ یک کشور

 

تهاجم کند . 

 

اما حالا که می بینم یگانه هفت ساله نمی خواهد لباسهای تکراری بپوشد ،

 

نیلوفر سه ساله وقتی می بیند مامانش که رفته آرایشگاه و از او قشنگتر

 

شده ،  قهر می کند و پریای چهار ساله می خواهد ناخن هایش را فرنچ کند

 

 ، می فهمم عروسک بازی کردن با عروسک بودن چه فرقی دارد .

 

 

 حالا می فهمم وقتی که دکتر شریعتی می گفت " دخترهایمان را عروسک

 

کردند و پسرهایمان را مترسک " یعنی چه .


 

 

یاد آن روزهای کودکیم بخیر . من وخواهرم و عروسکها . چقدر بچه داشتیم و  

 

بعد ها نوه دار هم  شدیم !  

دخترم ستایش چقدر زیبا بود ، با آن چشمهای درشت سبز و موهای طلایی .

 

حتی قشنگ تر از دختر اعظم. دخترش اینقدر موهایش روشن بود که به

 

سفیدی می زد . وقتی می خواستم لجش را در بیاورم می گفتم دختر تو پیر

 

است و چقدر هم در کارم موفق بودم . خب آنوقتها نمی دانستم یک روز این

 

رنگ هم مد خواهد شد !

 

دخترم با دختر اعظم مدرسه می رفت . قدش بلند بود و میز آخر می

 

نشست . برایش دفتر درست کرده بودم . پاک کن ها را بریده و قلم ها را

 

شکسته بودم تا برایش لوازم التحریر درست کنم . مانتواش مثل مال

 

خودم آبی بود و مقنعه اش سفید . درسهایش به اندازه درسهای خودم خوب

 

بود و دستخطش هم  به بدی دستخط خودم ! بعدها که بزرگتر شد برایش

 

 لباس عروسی درست کردم . روی لباس توری سفیدش با آن دنباله بلند

 

دامنش مروارید دوختم . موهای طلایی اش را بالا بستم و تور روی سرش

 

 انداختم . مختصر جهیزیه ای تهیه کردم وبدون داماد ! فرستادمش خانه

 

بخت . بعد ها 3 بچه به دنیا آورد دو پسر و یک دختر .

 

 دختر اعظم  هم عروس شد . با چه جهیزیه ای . بیا و ببین ! مادرش چیزی

 

 کم نگذاشته بود . گرچه بعدها از شوهرش طلاق گرفت ( چون مادرش با مادر

 

داماد قهر کرده بود !) اما او هم مثل ستایش من 3 بچه داشت .

 

 

نوه هایمان با هم مدرسه می رفتند . باز هم دفتر و قلم و مدرسه .

 

آن روزها سوژه بازیهایمان همین چیزها بود . بازی کردن نقش مادر . مثل

 

مادرها غذا پختن ، میهمانی گرفتن ، حمام کردن بچه ها ، دوخت و دوز . اما

 

 بعد ها همه چیز عوض شد . آن عروسکهای کمر باریک و قد بلند و زیبا که

 

آمدند ( همان دخترهایم که از خارج برگشته بودند و اسمهایشان را درآنجا به

 

 آنا و جسیکا تغییر داده بودند ) دست به سیاه و سفید نمی زدند . همیشه

 

جلوی آینه بودند . چقدر برای آن لباسهای زیبا و چکمه های بلندشان پز می

 

 دادند . هر جا می رفتند سگشان هم دنبالشان بود . اینقدر فیس و افاده

 

داشتند که بازی کردن با آنها نمی چسبید . بنابراین خیلی زود دکوری شدند و

 

 برگشتند به همان خارجشان .

.

.

.

دوره عروسک بازی من تمام شد . اما عروسک ها روز به روز قشنگ تر و زیباتر

 

شدند . خیلی هاشان چند دست لباس و آینه و شانه و ... داشتند . انها

 

سمبل زیبایی و مد بودند . همه بچه ها دوست داشتند مثل آنها باشند

 

 

برای داشتن کیف و جا مدادی ودفتر با عکس آنها از هم سبقت می گرفتند

 

. آن روزها می گفتند این عروسکهای کمر باریک نشانی از تهاجم فرهنگی

 

است و من نمیفهمیدم یک عروسک چطور می تواند به فرهنگ یک کشور

 

تهاجم کند . 

 

اما حالا که می بینم یگانه هفت ساله نمی خواهد لباسهای تکراری بپوشد ،

 

نیلوفر سه ساله وقتی می بیند مامانش که رفته آرایشگاه و از او قشنگتر

 

شده ،  قهر می کند و پریای چهار ساله می خواهد ناخن هایش را فرنچ کند

 

 ، می فهمم عروسک بازی کردن با عروسک بودن چه فرقی دارد .

 

 

 حالا می فهمم وقتی که دکتر شریعتی می گفت " دخترهایمان را عروسک

 

کردند و پسرهایمان را مترسک " یعنی چه .


TinyPic image

طعمه

دلت را هم که طعمه کنی

                                       دیگر لب به قلابت نمی زنم. 

   

             شوری آب این دریا تلخی روح تو را ندارد.  

  

                                          قلابت را در دریایی دیگر رها کن   

 

                             دلم در مرداب قلب تو می پوسد.

* هوای گریه که مستی بهانه اش باشد

صدای مرضیه و بغض بی سرانجامی 

 

که در میان گلویم بهانه گیر شده     

      کلام آینه ها را دلی نمی فهمد 

 

 

  که ناگزیر شبی بی ترانه پیر شده 

***

 درون آینه ها آه می کشد چشمی 

   

شبیه چشم من از گریه سرخ و بارانی   

 

درون قهوه ی تلخش چه فال غمگینی ست  

  

که غرق می شود و می رود به ویرانی 

*** 

دو چشم قهوه ای و فال قهوه ای محزون  

  

* هوای گریه که مستی بهانه اش باشد  

 

صدای هق هق بی وقفه ای که می خواهد   

 

در این زمانه کسی هم ترانه اش باشد.  

 

مریم علی اکبری

 

 

 

 

پ.ن:

* اشاره به گریه را به مستی بهانه کردم....آهنگی از خانم مرضیه

 

/ عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد...........


روزگاریست همه عرض بدن می خواهند 

 

 / همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند 

 

 // دیو هستند ولی مثل پری می پوشند  

 

/ گرگ هایی که لباس پدری می پوشند  

 

 

// آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند  

 

 

/ عشق ها را همه با دور کمر می سنجند   

 

// خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد  

 

 / عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد...........

رها کن این زن دیوانه را به حال خودش

رها کن این زن دیوانه را به حال خودش   

 

رها کن این زن دیوانه را که معلوم است 

 

 

به دست خویش کمر بسته بر زوال خودش  

 

 

زنی که آمده از سرنوشت سیب و فریب    

خودش جواب خودش! نه خودش سؤال خودش!  

 

 زنی که «هیچ مگوی» و زنی که «هیچ مپرس» 

 

زنی مخاطب آوازهای لال خودش  

  

زنی به تردی آیینه ، سنگ تر از سنگ  

  

شبیه بغض هزاران هزار سال خودش  

  

زنی که هیچ به رؤیای آسمان نرسید 

 

  

زن پرنده که پوسید زیر بال خودش!   

 

فاطمه سالاروند(ازکتاب پیغامگیر خاموش) 

..................................................... 

 

شعر آمد و از شهر  تب و تابم برد  

با خویش به دریاچه ی مهتابم برد  

دریاچه چه لالایی ماهی می خواند 

 

آرام در آغوش خدا خوابم برد .

*****

جلیل صفربیگی 

میان چشم و لب و گونه هام دعوا شد

تتق...  که در زدی و دست های من وا شد 

   

زمان به صفر رسید و چه زود فردا شد  

 

سماور از هیجان  قل گرفت بشکن زد  

 

برای رقص سر میز استکان پا شد   

همین که شانه به دستت رسید آینه  جَست 

 

همین که شانه زدی در اتاق غوغا شد 

  

 

تو شانه می زدی و آبشار می شورید   

شرابخانه ی چادر نمازت افشا شد   

تمام پنجره ها مات روی آینه اند  

 

که روبروی تو هر کس نشست رسوا شد 

 

دلت گرفت که دیدی دو ماهی قرمز..  

 

دلت بزرگ شد و تنگ نیز دریا شد  

 

 

قدم زدی لب قالی گرفت پایت را  

 

تکاند سینه ی خود را و غنچه پیدا شد  

 

بهار داخل این خانه قدعلم می کرد 

  

کلاغ پر زد و گنجشک گفت: "حالا شد" 

  

 حضور گرم تو محسوس بود در خانه 

  

که قد خانم یخچال از کمر تا شد 

 

تو خواستی که ببوسی مرا معاذالله  

میان چشم و لب و گونه هام دعوا شد  

 

غزل به خط لبت آمد و سوالی شد  

 

غزل به روی لبت تا رسید امضا شد 

  

تمام قدرت مشکی ِ کردگار چطور   

درون دایره ی خال صورتت جا شد ؟؟ 

 

محمد ارثی زاد