پاتوق ادبی را اینجا دنبال کنید

پاتوق ادبی در بالکن

پ ن : پاتوق ادبی زین پس طبق روال گذشته در بخش پاتوق ادبی سایت بالکن به روز می شود.

 

شرکت

پاهایم بی حس شده و گز گز می‌کند. نیم ساعتی هست همینطور سر جایم میخکوب شده‌ام. می‌ترسم روی موزائیک‌های کف اتاق که هر کدام به یک رنگ عجیب و غریب هستند پا بگذارم. موزائیک‌های رنگی گاه و بی‌گاه می‌درخشند و خاموش می‌شوند. اول که وارد اتاق شدم همه‌شان معمولی بودند. ولی حالا هر چند وقت یک بار می‌رقصند و چشمک می‌زنند. درست مثل بچه‌ای که مدام شیطنت می‌کند تا نظر دیگران را به خودش جلب کند. هرچند محو تماشای این موزائیک‌های درخشان و شگفت‌انگیز شده‌ام، اما هنوز هم توی دلم آشوب است. از دری که پشت سرم بسته شده می‌ترسم. نکند هیچ وقت نتوانم از این اتاق خارج شوم؟

 

ادامه نوشته

سنگریزه

فواره باران مصنوعی آب را پودر می کند و بر روی چمن می‌پاشد.

هردوپشت میز چوبی نشسته‌اند و به صدای آب گوش می‌دهند.

کمی آن طرف‌تر گربه لاغری سعی می‌کند از درخت کاج بالا برود.

دختر چند سنگریزه را از روی زمین برمی‌دارد و روی میز می‌چیند: «دلم می‌خواد از اینجا تا تهِ پارک رو بدوم. تندِ تند.»

حرف که می‌زند به چشم‌های پسر نگاه نمی‌کند.

پسر با دست‌هایش به لبه میز فشار می‌آورد و سعی می‌کند بایستد: «قرارمون این نبود.»

-«گفتم دلم می‌خواد . هنوز که ندویدم.»

پسر می‌نشیند: «تو قول دادی بدون من هیچ‌کاری نکنی.»

دختر مردد است. چیزی موذیانه از ذهنش گذشته است. از تند تند مژه زدن‌هایش معلوم است: «تو می‌تونی پا به پای من بدوی؟»

پسر با پریشانی به او نگاه می‌کند.دختر یکی از سنگریزه‌ها را به طرف گربه پرت می‌کند. عصای پسر را از زیر میز برمی‌دارد و به دستش می‌دهد.

نویسنده :سیما طاهر کرد

زن ها جگر دوست ندارند

اصغر دستش را گذاشته روی بوق موتور و می‌خواهد روی اعصابم راه برود که می‌رود. سرم را از پنجره بیرون می‌آورم، توی دلم زهرماری می‌گویم و داد می‌زنم: «نزن بابا نزن اومدم» و لب‌هایش را می‌بینم که کم صدا و محو، مثل همیشه می‌گوید جیگرتو … و  دندان‌هایی که می‌ریزد توی صورتش و یک ذره چشمی که  قایم می‌شود پشت لپ‌های ورآومده‌ی قرمزش.  حالم از این جمله اش بهم می‌خورد.

ادامه نوشته

زندگی زیباست

همینگوی فرمود «دنیا جای خوبی است ارزش جنگیدن را دارد» بعد تفنگ دولول شکاری را در دهانش فرود برد و ماشه را چکاند. اینهم یک نوع جنگیدن است. بارها به این نکته فکر کردم که، این چه جنگیدنی است؟ پیشانی نه؟ زیر چانه نه؟ شقیقه نه؟ چرا دهان؟ و چرا دولول شکاری که از توپ بدتر است و دهان را  دروازه می کند؟ اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم. البته به نتیجه رسیدم اما نتیجه گیریهای من فقط بدرد خودم می‌خورد، اینکه شاید همینگوی از گفته یا گفته هائیکه از دهانش خارج شده، پشیمان شده بود.  بهر حال درست یا غلط، از این کار همینگوی بسیار ناراحت شدم و همیشه فکر می‌کردم مثل او عمل نمی‌کنم چون دهانم را دوست دارم و دلم نمی‌خواهد با دهن گشاد از دنیا بروم اگر هم از دهان گشاد خوشم می‌آمد باز فرقی نمی‌کرد چون تفنگ دولول شکاری هم ندارم. 

ادامه نوشته

ظلمت نفسی

مسافر سوم که سوار شد، پایم به پایش چسبید. خودش را قدری جمع کرد. راننده گفت: خیلی شلوغه و موج رادیو را عوض کرد. به قرآن کوچک آویزان از آینه نگاه کردم؛ ولی فوراً چشم از آن برداشتم.

شب بود. شب جمعه. همه خیابان‌ها پر از ماشین‌ها و آدم‌های جوروواجور بود. رادیو داشت از هوای خوب فردا می‌گفت و آرزو می‌کرد روز تعطیل به همه مسافران شهرمان خوش بگذرد. بدنم را شل کردم. او هم خودش را جمع‌تر کرد، اما نه آن‌قدر که بازویم به بازویش نخورد. عطری که زده بود، بدجوری خوشبو بود. احساس می‌کردم دست‌هایم سست و پاهایم بی­حس شده‌ است. اما بدنم حسابی داغ شده بود. پرِ مانتوی سفیدش را جمع کرد و روی پایش انداخت. زیرچشمی نگاهش کردم. انگار به بیرون نگاه می‌کرد؛ از قیافه آرایش کرده‌اش علائمی از نارضایتی دیده نمی‌شد.

ادامه نوشته

خواب های او

همیشه دوست داشت از خواب‌هایی که شب پیش دیده است، حرف بزند. همین‌طور که خیره شده بود به فضای پشت سرت، سعی می‌کرد جزئیات کوچه‌ای را که صدای مادربزرگ مرده‌اش را از آن شنیده بود به یاد بیاورد. مدتی سکوت می‌کرد تا بتواند مزه انجیری را که از روی قبر پدرش برداشته بود توصیف کند.  گاهی وقت‌ها همین طور که با هیجان‌ها و سکوت‌هایش داشت خوابی را تعریف می‌کرد، یکهو ساکت می‌شد. منتظر می‌شدم تا دوباره ادامه خواب را از سر بگیرد. ولی سکوتش طولانی می‌شد و این به این معنا بود که دیگر ادامه‌ای در کار نخواهد بود.

نمی‌دانستم اصولاً چرا خواب‌‌هایش را برایم تعریف می‌کند. اصلاً چرا این همه خواب می‌بیند. بعضی وقت‌ها توی یک شب پنج خواب مختلف و دنباله‌دار می‌دید و من در تعجب بودم که چطور می‌تواند همه آنها را با جزئیات به خاطر بسپارد.

ادامه نوشته

سال های اشتباهی

مدت هاست به یک حس ظریف و بسیار پیچیده ای رسیده ام که برایم بشدت نامانوس است و بقدری تازه و شگفت است که حتی از طرح  آن با اطرافیان امتناع کرده ام . می‌دانم برای هیچ‌کدام از اطرافیانم حتی نزدیکترین‌شان این مساله نمی‌تواند قابل هضم باشد. علیرغم تحمل تمامی دیوانه بازی‌های – به قول آن‌ها – شیرین من، دیگر این یکی را نه می‌فهمند و نه تحمل خواهند کرد؛ زیرا که حتی برای خودم نیز چندان روشن و حل شده نیست .

گاهی مواقع که خود نیز در خلوت بدان می‌اندیشم خنده‌ام می گیرد . حس می‌کنم که به مرز دیوانگی نزدیک شده ام ؛ زیرا که این حس و اندیشه از منطق بیرون بسیار بدور است. حتی در مواقع عادی نیز نمی‌توانم برای خود بدرستی طرح کنم. بیشتر به یک حس شبیه است تا اندیشه. اندیشه را شاید بتوان با منطق بیرون تجزیه و تحلیل کرد اما حس را گاهی مواقع حتی با نزدیکترین مثال نیز نمی توان به مخاطب القا کرد . شاید بهترین روش این باشد که هر کس هر حس را خود تجربه کند ولی از کجا معلوم در موقعیتی قرار بگیرد که بتواند این حس را  تجربه کند ؟ و تازه از کجا معلوم که موقعیت مشابه همان حس واحد را بر انگیخته کند؟ بهرحال این مساله چیزی نیست که آدمها در آن به زبان مشترکی برسند و هیچگاه نخواهند توانست احساس‌های همدیگر را در ک کنند . همانگونه که من با طرح احساس‌های پیشین ام به دیگران به این نتیجه رسیدم . یکبار وقتی که برای دیگران از حس ترحم نسبت به تنهایی ماه در آن فضای بی انتها صحبت کردم دیدم که همگان چینی به پیشانی دادند و ساکت ماندند یا وقتی در باره احساس‌های نا مربوط دو شیئ مثلا دو سنگریزه که از نظر مسافت از هم بدورند سخن گفتم آثار گنگی را در چهره همه بوضوح مشاهده کردم . وقتی این نوع واکنش ها را در اثر طرح کردن مسایلی از این دست رو به فزونی دیدم سعی کردم دیگر از اینگونه مسایل با کسی لب به سخن نگشایم زیرا که به یک حقیقت رسیدم و آن اینکه هیچ کس حس هیچ کس را نخواهد فهمید .

اما این مساله قدری فرق می کند . این حس فرق عمده ای که با پیشینیانش دارد این است که خود مساله هنوز برایم قدری گنگ است و هر زمان هم که سعی کرده ام انسجامی برای این حس در ذهن خود بدهم به نتیجه ای نرسیده ام . نمی دانم حتی برای مرور مجدد آن از کجا و از کدام نقطه شروع کنم . فقط به طور ناگهانی چشم باز می کنم و خود را درست میان حس می بینم و آنگاه ناگزیر از پذیرش آن می شوم . بسیار سعی کرده ام تا چگونگی مراحل حلول این حس را در خود به خاطر بسپارم ولی موفق نشده ام . و هر زمان نیز که سعی کرده ام به ابتدای این حس برگردم به غیر از خطوطی نا واضح و نا روشن چیزی ادراک نکرده ام . و تنها حسی که در زیر ذهنم ته نشین شده حس حیرانی و سرگشتگی است . نوعی گیجی بخصوصی که هم لذت آور است و هم خفه کننده .

خود را بیرون از زمان حس می کنم . روی سکویی که زمان در پایین آن جاری است و من ناظر بی تفاوت آن هستم در این لحظات است که حس می کنم اندیشه ای غریب زیر پوستم خزیده و من حتی متوجه حلولش نشده ام . به زمانهای خیلی دور می اندیشم که می بایستی قطعا به یاد نداشته باشم. اما من به طرز حیرت آوری همه آن زمانها را به یاد می آورم .

به یاد می آورم که در موقع تولدم در بیمارستان کس دیگری نیز همزمان با من زاده شد .سپس او و مرا در یک تخت گذاشتند و زمانی که می خواستند بردارند من و او را اشتباه برداشتند .صحبت بر سر این نیست که من در خانواده آن نوزاد و آن نوزاد در خانواده من رشد کرده ؛ بلکه صحبت بر سر این است که کالبدی را که متعلق به من بود اشتباها به او دادند و کالبد او را به من دادند . و ما هیچکدام نه توانستیم اعتراض کنیم و نه اصلا در این باره فهمیدیم . بعد یک عمر اشتباها به جای هم زیستیم . اشتباها خندیدیم . اشتباها گریستیم . همه کارهایمان اشتباهی بود . تن پوشی را که متعلق به خودمان نبود از صبح تا غروب به همه جا کشیدیم. تصور اینکه دو نفر به جای هم در تن های هم زیست کنند به ذهن در نمی آید . ولی حقیقت این است که من بدن خودم را پوسته خودم را گم کردم .یقینا حتی اگر در بیرون نیز به آن برخورد می کردم چهره خودم را نمی شناختم و مثل غریبه ای از کنارش رد می شدم . ناچارم تکرار کنم این حس خیلی متفاوت تر از حسی است که دو نفر را اشتباها دو خانواده بزرگ می کنند . در آنجا بدنها با تمامی محتویاتشان به یک مکان دیگر منتقل می شوند . در حالیکه در اینجا کالبدهایمان اشتباها تعویض شده و من تنی را با خود به همراه دارم که متعلق به خودم نیست . گمان می کنم که طاقت فرساست .

همیشه در بین خودم و بدنی که در آن زیست می کنم فاصله ای دیده ام . حس می کنم دستی که الان با آن کار می کنم دست اصلی من نیست پایی که با آن را ه می روم پای اصلی من نیست . حتی خالی که روی گونه چپم وجود دارد نیز متعلق به من نیست . اگر چهره ام زیباست مرا مشعوف نمی سازد و اگر زشت است باز اندوهگین نمی شوم . هیچ تلاشی برای زیبایی این کالبدی که به من تعلق ندارد نمی کنم . همیشه سر و وضعم ژولیده است . لباسهایم به تنم زار می زنند و در کل جذابیتی ندارم . حس می کنم در قبال این کالبد مسولیتی ندارم . درستش هم همین است . چرا برای جسم دیگران خود را به زحمت بیاندازم . جسمی که نمی دانم مال چه کسی است و تازه این را نیز هنوز نمی دانم که او با جسم امانتی من چه کرده است .از کجا معلوم که جسم و کالبد مرا تا به حال فرسوده نکرده ؟ از کجا معلوم که انگشتان حقیقی ام را به دست چاقو یا اره یا چنگک یک دستگاه نسپرده ؟ از کجا معلوم که او چهره مرا تا بحال آبله دار و چروک دار و همچنین دندانهایم را کرمو نکرده باشد ؟ بهر حال جسم حقیقی من فعلا دور از من است و من با همان هویت مجعول خود زندگی می کنم :قد ؛ حوالی ۱۷۰ . رنگ چشم ؛ میشی . رنگ مو ؛ مشکی . علامت مشخصه ؛ خال روی گونه چپ . و… بسیاری اوقات زمانی که در جاهای رسمی مشخصات ظاهری ام را می نویسند خنده ام می گیرد  حس می کنم که فریبشان می دهم و آنها مشخصات موهومی را برای من متصور می شوند . البته چاره ای جز این هم ندارند و آنچه را که می بینند می نویسند و از اصل قضیه بی خبرند . این مسایل به قدری فکرم را به خود معطوف کرده که به تازگی حتی نمی توانم از طعم غذایی لذت ببرم . چشیدن هیچ مزه ای برایم لذت بخش نیست . هیچ بویی خشنودم نمی کند . وحتی از ترکیب رنگها نیز لذت نمی برم. نتیجه این دیدگاه بی توجهی نسبت به پیرامونیان و حتی خود است . البته نه خود حقیقی ؛ بلکه خود واقعی . از خود واقعی ام بیشتر از همه کس متنفرم . حتی دیگر در حمام نمی توانم به تنم دست بزنم . چندشم می شود . حس می کنم تن کس دیگری را لمس می کنم . بدین خاطر این روزها حتی به حمام هم کمتر می روم . همیشه حس داشتن زرهی سنگین را با خود بهمراه دارم .حس در بند بودن وحس اسیری کلافه ام کرده . همیشه سنگینم . از طرفی هم ناچارم برای بعضی از رفتارهایم به پیرامونیان توضیح بدهم . از جمله اینکه همیشه در برابر سوال چرا ازدواج نمی کنم می مانم . مگر می توانم ازدواج کنم ؟ مگر شایسته است که آدمی با جسم عاریتی دیگری یک نفر دیگر را بفریبد ؟ اگر روزی حقیقت فاش شود آیا فاجعه ببار نخواهد آمد؟ حتی اگر فاش نشود من که خود از حقیقت با خبرم . چگونه می توانم خود را بفریبم ؟ هر چند که فعلا نیز از همه دنیا شرمنده ام چون جبرا ناچارم خود اصلی ام را با خود بیرونی ام برای دیگران بنمایانم  و اگر اندک تعلقی از جانب دیگران هست شاید برای خود بیرون باشد . چون گمان نمی کنم خود اصلی ام چندان جذاب باشد . چندی پیش بود که کسی به من اظهار علاقه کرد .در پاسخش ماندم و جوابی برایش نیافتم . چه می بایست می گفتم؟ اگر جواب مثبت می دادم در حقیقت به کثیف ترین بازی زندگی ام تن داده بودم . چراکه می دانم او بیشتر عاشق این کالبد است تا من . و اگر توضیح می دادم – که قطعا نمی توانستم – حتما می بایست بعد از آن به انتظار آمبولانس و مامورینی می نشستم که برای بردنم به تیمارستان می آیند . اینگونه موقعیت ها پاسخ ناپذیر ند . واگر سعی هم برای پاسخ دادن بشود ادراک آن از جانب مخاطب دشوار است . البته هنوز برای خودم نیز دشوار است تا چه برسد به دیگران .گاه درست در حین انجام یک عمل حس لمس اشیا از سوی مغزم ادراک نمی شود یعنی دستم همین توده گوشت پیچیده به دور استخوان که متصل به پیکره ام می باشد با چیزهایی تماس پیدا می کند که من آنها را لمس نمی کنم . دستگیره در تاکسی روزنامه لوله شده اشیا داخل جیب قاشق نهار میله اتوبوس و… خیلی از این اشیا که من حس لمس آنها را از دست می دهم . در آن لحظات دستم دیگر به فرمان من نیست . اعمالی را انجام می دهد که من نظاره گر ساده و بی اراده آنها هستم . مثلا چند وقت پیش داخل یک تاکسی نخ لباس خانمی را که در صندلی جلو نشسته بود کشید و خانم برگشت و با غیظ نگاهی به من کرد . در حالیکه من هیچ تقصیری در این باره نداشتم یا زمانی که کتاب امانتی کتابخانه را ورق می زدم یک صفحه آن را کند و من در نهایت شرمندگی آن را به کتابخانه عودت دادم و یا چشم راستم یک روز در خیابان برای دختر خانمی چشمک زد . در حالیکه من در درون داشتم ذوب می شدم . اینگونه اعمال سیر طبیعی زندگی ام را برایم دشوار کرده به طوریکه سعی می کنم در جمع زیاد ظاهر نشوم . چون هیچ عملی از این کالبد تحمیلی بعید نیست . چرا که دیگر هیچگاه خودم را با این کالبد یکی نمی بینم . همیشه آن را از بیرون می بینم . پیکری خرد و محقر وبی سلیقه با ظاهری آرام که همه کارهایش را به آهستگی انجام می دهد . این تصویری از خودم می باشد که همه وقت آنرا با خودم دارم .

علیرغم تمامی مشکلاتی که با این جسم دارم می توانستم تا مدتی با آن مدارا کنم اما از امروز صبح که خبری را در روزنامه خواندم همه چیز به یکباره عوض شد . خبر خیلی معمولی بود مبنی بر اینکه جوانی دیروز خود را حلق آویز کرده . بدون اینکه آن شخص را بشناسم این خبر شدیدا تکانم داد . البته نه بدلیل مسایل عاطفی ؛ بلکه خیلی مهمتر . زیرا درست زمانی که این جوان بر بالای دار جان می کند من در تمام وجودم خصوصا ناحیه گردن شدیدا احساس درد می کردم که تا امروز صبح ادامه داشت . البته حس درد مال جسم نبود بلکه یک درد درونی نا مفهوم بود که بعد  از خواندن خبر برایم مفهوم شد . بدون شک آن جوان دیروز جسم حقیقی مرا دار زده بود . و این در حالیست که من با احترام تمام از جسم او نگهداری می کنم . حس کردم در حقم ظلم شده و آن جوان بی آنکه رعایت حال مرا بکند جسم مرا شکنجه کرده نخاعم را قطع کرده و خودم را نیز خفه کرده و آنگاه بدست خاک سپرده .قطعا از امروز یا فردا جسمم طعمه حشرات و مورچه ها خواهد بود . معنی دیگر این حرف این است که من بطور مظلومانه کشته شده ام و این کمال ناجوانمردی است . از این بی عدالتی سخت ناراحت شدم و از صبح امروز اندیشه انتقام در درونم قوت گرفت . خصوصا اینکه از دیروز علیرغم همه دردی که در درون خود  حقیقی ام حس می کردم شاهد نوعی بیقراری و بی تابی لذت بخشی در کالبد کذایی ام نیز بودم که برایم مشکوک بود و بعد از کشف حقیقت شدیدا مرا رنجاند .تا اینکه امروز ظهر موقع ناهار چند قرص و کپسول کهنه را بدون اینکه متوجه باشد به خوردش دادم و او همین جسم تحمیلی ام با ولع فراوان آنها را خورد که گمان نمی کنم بیشتر از چند ساعتی دوام بیاورد . علایم مسمومیت مدتی است که بروز کرده ولی من سعی می کنم تا حواسش را منحرف کنم و از رفتن به دکتر باز دارم . بهرحال هر چه باشد راضی ام و الان قدری سبکم . چون انتقامم را از آن جوان که دیروز ناجوانمردانه مرا کشته بود گرفتم . هرچند که روزنامه ها فردا صبح خواهند نوشت :دیوانه ای دیروز عصر با داروی فاسد خود را کشت .


۲۶/ ۱۱/ ۷۳ – تبریز – حسین پورستار 

دیوار

زن تکیه داد به دیوار و زل زد به ساعت دیواری مقابلش. زانوها را آن‌قدر بالا آورد که برای تخته‌شاسی کوچک نقاشی، جایگاه مناسبی شد. عقابی که روی کاغذ سفید پرواز می‌کرد، هرچند هنوز ناتمام بود اما آن‌قدر در اوج دیده می‌شد که هر بیننده‌ای در برابرش حس حقارت کند چه رسد به آسمان خراش صفحه نقاشی که آن هم هنوز نیمه کاره بود!              
 زن چشم ازساعت دیواری برنداشت تا وقتی صدای پیانو را از آن طرف دیوار حس کرد. سرش را به دیوار چسباند و با صدای نت‍های کوتاه و بلند، قلم را روی عقاب نیمه کاره‌اش چرخاند و چرخاند. آن‌قدرعقاب را پرواز داد تا نت‍‍‌ها قطع شدند و بعد از آن زن مجبور شد قلم را رها کند و مثل این که کار هر روزش باشد، از جا بلند شود، برود پشت در ورودی آپارتمان بایستد و از چشمی در منتظر بماند تا مرد میان در روبرو پیدا شود.

….بالاخره مرد پیدا شد. آرام در را بست، مثل هر روز. کلید را چرخاند، مثل هر روز. ایستاد، گردنی بالا کشید و زن انگشتان کشیده‌اش را دید که آرام از کنار گردن پایین آمدند تا یقه کتش را مرتب کنند.   
مرد جلو آمد، آن‌قدر که زن یک لحظه سرش را از روی چشمی عقب کشید! مرد باز هم جلو آمد، اما فقط تا نزدیک پله‌ها. و زن انگشتان کشیده را دنبال کرد تا از مسیر نگاهش دور افتادند .                                                                
همان وقت، پسرک که پاورچین پاورچین به مادر نزدیک شده بود، با شیطنت هفت تیر اسباب بازی را روی ستون فقرات زن گذاشت و گفت :یا ا… مامان دستا بالا !                
                                  مهری بهرامی

کلاغ ها مرده به دنیا می آیند

چند دقیقه­ای با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتر است آبی را که میان سنگ­ها جمع شده است، بخورم. اول که به سبزی آب نگاه کردم بدم آمد، اما دو روز و نصفی بی­آبی توی این کوه وحشی، سبزی و لزجی سفیدِ روی آب را از یادم برد و به راحتی آن را خوردم. قلپ­های سوم و چهارم حتی به نظرم لذت­بخش آمد. آن قدرها هم طعم بدی نداشت. فقط یک لحظه حس کردم چیزی نرم و کش­دار را هورت کشیدم و به حلقم رسید و سریع پایین رفت. سعی می­کنم فقط به صداهایی که می­آید فکر کنم.

ادامه نوشته

قرار های ملاقات

از خواب که بیدار می­شوم، هیچ چیز یادم نیست. حتی اسمم. به دور و برم، به دیوارها، به اسباب و اثاثیۀ توی اتاق نگاه می­کنم؛ هیچ­کدام برایم آشنا نیستند. هرچی زور می­زنم که اسمم یادم بیاید، یادم نمی­آید. خنده­دار است، چطوربه دیگران بگویم که حتی اسمم یادم نیست؟ همین­طور که دارم فکر می­کنم، یکهو سر یک زن از لای در می­آید تو و با خنده می گوید:

- سعید ، تنبل خان! اداره­ات  دیر می­شه.


ادامه نوشته

چشم های دکمه ای پپر

(پپر به فتح پ)

با امروز، درست یه هفته اس پپر خوابش نبرده. یعنی می بره، اما یه چشمی. مامان می گه فایده نداره. خوب شدنی نیست. پپر هم دلش می شکنه. اما گریه نمی کنه؛ می ترسه ناراحت شم. در عوض دل میثم خنک می شه. ذوق می کنه و می پره بالا. پپر هم وا می ره گوشۀ هال و موهای سیاه گوریده ش می یفته رو چشم وارو شده ش.

ادامه نوشته

برفی به سفیدی گل نرگس


شما بله با خود شما هستم که دارید متن مرا می‌خوانید. چشمتان را از نوشته‌ام برندارید. مثل خودم. به هیچ طرفی، نه چپ نه راست، نه روبرو، نه بالا نه پائین، به هیچ طرفی نگاه نکنید، کلمات بریده می‌شوند و افکارم پاره می‌شود. پرت می‌شوم به جایی که خارج از نوشته‌ام و بی‌ارتباط با فضای معرکه‌ای است که ناگهانی به سراغم آمده است. رد پا‌ها را می‌گویم که تنها بی‌کس وسط سفیدی_برفی که هنوز می‌بارد، قد کشیده است تا تپه‌ای که خانهٔ سفیدی بالای آن ساخته‌اند و فقط دودکش بخاری‌اش سیاه و قهوهای است و دود به هوای پر از برف‌‌ رها می‌کند. رد دود‌ها هم تا چند متری بام، دور و بر دودکش، در هاله‌ای که هر دم شکل عوض می‌کندفضا را خاکستری کرده است. درخت بلند و بزرگ و بر شاخه عریانی هم کنار خانه هست که سر شاخه‌هایش با تاجی از برف سفید شده است. نرده‌های دور حیاط همه مثل برف سفیداند.

ادامه نوشته

گورهای دسته جمعی

سلام. خيلي وقته مي­خواستم باهات حرف بزنم. بدجوري دلم هوات رو كرده. خودت هم مي­دوني چرا! هواي خنده­هاي بي­وقفه و بي­دليلت رو. يا تصميم­هاي دم دميت رو! تصميمات بزرگ براي تغييرات بزرگ! هرچند هيچ كدوم عملي نشد. غير ازيكي­شون كه يه روزعملي كردي و رفتي. از همون روز بود كه يه دفعه برامون جدي شدي. مي­دونم كه دل تو دلت نيست بدوني اين همه مدت كه نبودي، ما اين جا چه غلطي كرديم. مجبورم تو ذوقت بزنم. چون هنوز اتفاقي كه تو رو تكون بده نيفتاده و همه چي همون جوريه كه موقع رفتنت بود.

ادامه نوشته

روحش شاد

 

روز پنج شنبه که مردم از خانه هایشان بیرون می آمدند و عده ایشان بی سر و صدا و دور از چشم دیگران سمت قبرستان می رفتند ،خیلی عظیمی در گوشه و کنار ایستاده بودند و پچ و پچ می کردند و صدای آرامشان توی ولوله ی جمعیت ردیف در میدان گم می شد که می گفتند :-رونمایی ساعت چنده ؟آقای شهردار کی می خواد بیاد؟

ادامه نوشته

ساعت دوازده نیمه شب

 

 

در آپارتمانش را که باز کرد بعد از روشن کردن چراغ اولین چیزی که دید تصویر خودش بود جلوتر رفت و مقابل آینه ی قدی ایستاد.کیفش را روی زمین گذاشت و بایک دست گره ی کراواتش را شل کرد.برای هر کت و شلوار یک کراوات داشت که با وسواس خاصی انتخاب کرده بود. در هر مأموریتی که به کشورهای خاور میانه می رفت یک کت شلوار برای خودش می خرید.

از جلوی آینه کنار رفت کتش را روی دسته ی مبل انداخت و چند دقیقه بعد از آشپزخانه سر درآورد ساعت نزدیک به دوازده شب بود و با این وجود اشتهایی برای خوردن غذا نداشت، بطری اب را از یخچال بیرون اورد و یکنفس سر کشید قطعه ای از پیتزای سرد شده را در دهانش گذاشت و در فکر فرو رفت، ده دقیقه ی دیگر چهل ساله می شد .

ادامه نوشته

گراکوس شکارگر

دو پسر روی دیوار بندرگاه نشسته بودند و تاس بازی می کردند . مردی روی پله های یادمان روزنامه می خواند ، بر آسوده در سایهء پهلوانی که شمشیرش را در هوا جولان می داد . دخترش سطلش را دم چشمه آب می کرد . میوه فروشی کنار بساطش دراز کشیده بود و خیره به دریاچه نگاه می کرد . ازمیان پنجرهء گشوده و از لای درزهای در کافه ای ، می شد دومرد را آن ته دید که شراب می نوشیدند .



ادامه نوشته

توله سگ و عاشق

 

چند وقتی هست که خودش را از من قایم می کند.همیشه از من فراریست.تا مرا می بیند راهش را کج می کند.در محله هایی که ما زندگی میکنیم راه دررو زیاد است ولی با این حال نمی شود،چیزی را برای مدت زیادی پنهان کرد.هر وقت میخواهم از کنارش رد شوم پشتش را به من میکند و با صدای بلند تر با دوستانش حرف می زند.انگار بخواهد صدایم را نشنود.ولی من که چیزی نمی گویم!هیچ وقت چیزی نگفتم.من همیشه با او موافق بودم.موافقت هم که اعلام کردن نمی خواهد.اصلا آدمها فقط وقتی مخالفند ،حرف می زنند و حرف می زنند.

 

ادامه نوشته

دو دو تا پنج تا


آدم دردش را به کی بگوید؟ حالا همه چیز را هم که نه. بعضی دردها را. تازه وقتی هم یکی پیدا شد و شروع کردی به گفتن، حواست نیست که حرف، حرف می آورد و یک هو می بینی رازت را هم گفته ای. مثل آن زن که افتاده سر زبان ها. یک زن که می رفته پیش مشاور. مشاور خودش گفت. برای اختلالات یادگیری دخترش می رفته.

مشاور سه شنبه ها می آمد مدرسه، به دعوت مدیر.جلسه می گذاشت،آموزش خانواده. ما هم می رفتیم. دو ساعت به جایی بر نمی خورد. در عوض کلی چیز یاد می گرفتیم. تا یکی دو روز هم یادمان بود، وقتی بچه ای توی دیکته ضعیف است و توی ریاضی حرف ندارد به کدام بخش مخچه اش ارتباط دارد. این ها اختلال بودند؛ مشاور می گفت. اختلال در یادگیری. درمانش هم نه تنبیه بود و نه صد بار نوشتن از روی غلط ها. همه اش بر می گشت به مراحل رشد کودک. همان دو سال اول زندگی. حتی قبل از آن، دوران بارداری.


                                                                           
ادامه نوشته

زرد آبی

سیاه.

زرد.

سیاه.

زرد.

محسن.

من.

محسن.


ادامه نوشته

بر عکس

 

 سرش را پایین انداخت و گفت: تا به حال با کلمات بازی کردی.

چیزی نگفتم و چشمهایم را به مورچه ای دوختم که داشت از گوشه ی میز رد می شد.

صدای گرفته اش پیچ خورد توی اتاق. سرباز کنار در، اسلحه به دست، از لایه نرده ها بیرون رانگاه می کرد اما گوشش پیش ما بود. این را می شد از طرز نگاهش و نوع رفتارش با کم و زیاد شدن صداها فهمید.

گفت: تا حالا توجه کردی برعکس شیر میشه ریش. و دستی به ریش هایش کشید.

ریشش را نتراشیده بود. موهایش هم بلند شده بود و توی ذوق می زد.

ادامه نوشته

"همه چیز مثل یک رویا بود"

داد زدم: رضا ... و آنقدر کشیدمش تا اَلفَش تهِ حلقم خفه شد. هوا دیگر تاریک شده بود؛ اما گاهی پرنده‌ای از شاخه‌ی درختی جدا می‌شد، توی هوا بال می‌گرفت و می‌توانستم صدای بال زدنش را بشنوم که می‌رفت جایی که نمی‌شد فهمید کجاست؟

بیدار که شده بودم، فهمیدم نیست.

ادامه نوشته

پسته

 کم حرف می زد خیلی کم ، درعوض همه حرفهایش را با معصومیت خاصی می ریخت در دو چشم درشت مشکی اش و با آن چشمهای برّاق زل می زد در چشمهای طرف مقابل ،مدرسه تعطیل شده بود،خیابان را مثل همشیه تنها به سمت پائین طی کرد و به مردی که سر کوچه روی چرخ دستی پسته و فندق می فروخت سلام کرد.به تنها کسی که سلام می کرد همین مرد بود چون در جواب می شنید"سلام مرد جوان "و یک حس خوشایندی که شبیه به غرور بود به او دست می داد،از کنار مرد که رد شد همان فکر همیشگی از سرش گذشت برای خریدن یک پاکت پر از پسته چند تا از آن سکه ها لازم داشت

ادامه نوشته

 

 

همین که بهار می آید، یعنی یک روز همه چیز خوب می شود.

«یک داستان عشقی دره پیتی»

هر بار خواستم و نشد. آخر شدنی نبود. یعنی کم چیزی نبود که بشود فراموشش کرد. گفتم داستانش کنم، شاید بشود. برای یکی هم گفتم. ننوشت. گفت: چشم باز کنی همه جا می بینی. گفتم کجا دیدی شبانه بریزند خانۀ آدم و رگبار ببندند روی اهل خانه. گفت: مردم، بی غیرت که نیستند. گفتم بی حیا که هستند. بعد ماجرا را گفتم. از اول تا آخر.خندید و گفت: لابد نحسی سیزده بوده. دیدم فایده ندارد. شب و روز جلوی چشمم اند. هر سه تاشان.اسماعیل دراز به دراز و دوتای دیگر با زانوهای جمع شده و گردنی که انگار از همان اول شکسته و یک ور بوده و خونی که تا ما برسیم، ماسیده بود به قالی و در و دیوار. گفتم به درک می نویسم. مگر برای چاپ می خواهم.خیال چاپش را که ندارم. می شود یکی از همین داستان های عشقی دره پیتی. گیرم زدند و سه تا را هم کشتند. کسی هم توانست ثابت کند، کی زده. همه اش حرف بوده و حرف. دادگاه مدرک می خواست.مدرک محکمه پسند. نداشتند دیگر.

                                                                                                       شیدا حیدری

ادامه نوشته

دالان

نمی‌دانم چطور وسط یک دالان سفید ممتد ایستاده‌ام. چند قدم که بر می‌دارم تازه متوجه می‌شوم روی دیوار‌های دو طرف، پر از تابلو است. یادم نمی‌آید به این نگارخانه آمده باشم. یا حتی اصلاً به نگارخانه آمده باشم. اهمیتی به تابلو‌ها نمی‌دهم. باید زود‌تر از اینجا بروم. کلی کار دارم. انقدر همه چیز کشدار است که نمی‌دانم من به جلو می‌روم یا دیوار‌ها از کنارم رد می‌شوند. می‌ایستم ولی دیوار‌ها هنوز از کنارم رد می‌شوند. تابلو‌ها نظرم را جلب می‌کنند. نقاشی نیست. عکس. توی قاب‌های بدون شیشه، شفاف شفاف. چقدر منظره‌هایش آشناست. آه، فکر می‌کنم من آنجا بودم! توی آن یکی هم بودم! این هم که منم. همه این‌ها را می‌شناسم! یادم نمی‌آید اینجا‌ها عکس گرفته باشم. آدم معروفی هم نبوده‌ام که پاپاراتزی‌ها افتاده باشند دنبالم. دوباره راه می‌افتم و قدم‌هایم را تند می‌کنم. دیوار‌ها هم تند‌تر از کنارم رد می‌شوند. تند‌تر و تند‌تر.

ادامه نوشته

آدم های کاغذی

قیچی که هشت حرکت می کند، دو آدم کاغذی، دست توی دست های هم ردیف می شوند و می نشینند روی میز. خاطره لبخند می زند. قیچی را گوشه ی میز، کنار کاغذهای رنگی رها می کنم. خاطره زل می زند به آدم های کاغذی سفید و با صدای گرفته اش می شماردشان: «ی یه ، ذوو». خنده ام می گیرد، اما نمی خندم. روی آدمک سمت راست اشاره می کنم: «یک» و بعد آدمک سمت چپ که دستش را توی دست آدمک سمت راست گره کرده، «دو». خاطره هم تکرار می کند: «یه ، ذو».

ادامه نوشته

"از آنقدر چرخیدن تا سر حد افتادن و باز چرخیدن"

    می‌چرخم، دایره‌وار ِ دایره‌وار؛ آنقدر که بعد اتاق دورم بچرخد؛ آنقدر  که همه چیز توی هم برود و محو شود و وقتی  مجسمه‌ی زن و مرد در آغوش هم با عکس‌های ازدواجمان، همان هایی که دست در گردن هم انداخته‌ایم رو به دوربین و مثلا می‌خواهیم همدیگر را ببوسیم، یکی می‌شود، نمی‌چرخم دیگر و می‌گذارم اتاق بیاید جای من و بچرخد و بچرخد تا  توی سرم سنگین شود و بیفتم روی تخت.

 چشم‌هایم را گشادتر از همیشه باز می‌کنم و زل می‌زنم به سقفی که تا پای دیوار ترک خورده.

 .

ادامه نوشته

عقل و دمپایی

قدم هایش را بلند بر می داشت، انگار می خواست سریع تر به مکان خاصی برسد، سرش از سنگینی افکارش  خم شده بود، گاهی دستش را سمت عینک می برد و آنرا روی صورتش جا به جا می کرد، انگار می خواست تصاویر انباشته در ذهنش را بهتر ببیند اما تنها چیزی که می دید کفش های رنگ و رو رفته و شلواری بود که یکسالی می شد بطور مداوم می پوشید.

دستش را از روی دسته ی عینک برداشت ، افکارش را کمی پس و پیش کرد و بعد از اولویت بندی افکاری که توی ذهنش مچاله شده بودند زیر لب با خودش زمزمه کرد:

 

ادامه نوشته

بيوه ی سياه

رویا پيراهن سياه بلندش را به تن كرد. كمي به شكم ورقلمبيده اش چشم دوخت و دستي روي آن كشيد. دو سه قدم برداشت و رفت كنار آينه. سفيدي دستها از آرنج و سفيدي پاها از زانو به بعد توي آينه قدي جلوي پنجره نمايان شد. رشته اي از موهاي پريشان روي شانه اش را دور انگشتش پيچيد و بعد انداخت پشت گوشش. نور از لابه لاي پرده ي پنجره تابيد توي آينه و بازتاب كرد توي چشمهاي رویا. چشمهايش را بست، دوباره آرام آرام بازشان كرد. كمي توي آينه به خودش نگاه كرد. چشم هاي پف كرده ي توي آينه اخم كردند.

ادامه نوشته