قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

درون من.............

در درون من دو آدم وجود دارد، یکی دختری شجاع، مستقل، جسور،  

 

شیطون، شلوغ، آزاد و رها  

 

و  دیگر دختری، لوس، تنها، خسته، ترسو، غمگین و گاهی هم  

 

 

اندوهگین.. می گویم این دو هیچ  

 

ربطی بهم ندارند، این دو تا برای خودشان زندگی جداگانه ی دارند و  

 

آرزوهای جداگانه و حتی  

 

 حضوری جداگانه دارند، دختر اولی همیشه لبخندی بر لب دارد که از عمق جانش می آید  

 

دختر دومی نیز گاهی لبخند دارد ولی فقط برای این است که داشته باشد، این دو دختر با هم  

 

زندگی می کنند، و خوب همدیگر را درک می کنند و هیچوقت توقع ندارند که دیگر جایش را بدهد  

 

به دیگری و در لحظاتی که باید نباشند نیست می شوند و در لحظاتی که باید باشند هست 

 

 می شود، دختر اولی بیشتر صبحها حضور دارد و دختر دومی بیشتر شبها، گاهی هم جایشان 

 

 را عوض می کنند، این دو دختر با هم هستند و همین مسئله برایم لذتبخش ترش کرده است  

 

که بتوانم هر دوشان را با هم در یک سطح نگه دارم گاهی اولی پررنگ می شود و گاهی دومی  

 

و هیچوقت هیچکدام سعی نکرده اند دیگری را نایده بگیرند و سعی نکرده اند همدیگر را اذیت  

 

کنند.. و هر دوشان برایم دوست داشتنی هستند و خواستنی و مفید......................
.............................

تو................

 

تو میشی پله بقیه بالا میرن ازت  

 

لجن روحشون رو با تو پاک میکنن

چقدر آدمها از خودشون دور شدن.....................

چقدر آدمها از خودشون دور شدن.نمی تونم به خیلی ها ثابت کنم چقدر تغییر کردم.چون  

 

خیلی از من دورن.شاید نیازی نباشه خودم و به کسی ثابت کنم ولی وقتی تو رابطه حد  

 

خودشون و تشخیص نمی دن باید یه چیزی گفت.یه کاری کرد.زندگی برای همه یه عادت 

 

 شده.و محبت خسته از روزمرگی آدم ها به جای دیگه ای کوچ کرده.آدم ها الان با پول  

 

نفس می کشن.ارزش ها شون عوض شده.یا بهتر بگم عوضی شده.نمی دونم چند درصد 

 

 آدم ها در روز فقط چند دقیقه به خودشون و دلشون فکر میکنن.به انتهای راهی که 

 

 دارن می رن.هیچ کس نمی تونه دنیا رو تغییر بده .من فقط می تونم به خودم کمک  

 

 

کنم.کاش سختی اینهمه تلاش برای رسیدن به پوچ  چشمای آدم ها رو باز می کرد.

چشمانم سرما خوردند

چراغ را روشن کن  

روز  

به لامپ صد واتی اتاقم  

                 فخر نمی فروشد  

چراغ را روشن کن  

چشمانم سرما خوردند  

و دیگر هیچ قرص استامینوفنی  

صدای دلم را خوب نمی کند  

چراغ را روشن کن  

روز برای پیدا کردن احساس گم شده ام  

                                       کم است!

عصیان می خواهند

 

 وقتی زرت زرت شناسنامه صادر می کنی با مهر ا س لام !  

 

همین می شود که بعد ۲۰ سال ۳۰ کلی  مُسـل مون انصرافی می ماند روی دستت ! 

 

وقتی زن را میکنی ممنوعه ! 

همین می شود که گوشه خیابان دوره اش میکنن ! مثه آن وقتها  که ماشین تازه اختراع  

 

شده بود ؛پسر بچه ها  می دویدند دنبالش هر کس دستش به هر جای ماشین  

 

می خورد انگار حاجت می گرفت!  

حالا اینبار جنسش فرق کرده آدم شده ! آن پسر بچه ها بزرگ شدند ! 

 

 بی امان  دست به هر جای این جنس میزنند ببینند واقعا چیست که شده ممنوعه  

وقتی از ۳۶۵ روز سال ۳۶۳ روز  وفات اعلام میکنی و یک روز و۷ ساعت ۱۵ دقیقه  هم  

 

 

می شود به روایتی وفات ! 

همین می شود که مردم تو این ۱۷ ساعت ۴۵ دقیقه باقیمانده هل میشن 

 

 

 مزدوج میشن عروسی میگیرن بعد دو ماه پشیمون میشن طلاق میگیرن ! 

 

 حالا هی بگو چرا آمار طلاق میره بالا؟  

 

 وقتی  نمیذاری مردم تو خیابون به عاشقیتشون برسن با یه دست گرفتن ساده! 

 

همین میشه که میرن تو خونه  ؛عکس قلب میکشن رو تن همدیگه ! میگی نه! ایناهاش  

 

 

 

حالا تو با ما هم.................................

مثل مسافرهای تنها مانده در راهم
 
خرمای مقصد بر نخیل و دست کوتاهم
 
 
تو می توانی انچنان باشی که می خواهم ؟
 
من می توانم سایه ای باشم به دنبالت
 
تو می توانی آسمان باشی به همراهم
 
یک روز می گویی که از خاطر ببر مارا
 
یک روز می گویی که از یادت نمی کاهم
 
تو می توانی تا کنی با دیگران هر جور
 
باور ندارم نازنین حالا تو باما هم ......
من می توانم آنچنان باشم که می خواهی

  

مثل مسافرهای تنها مانده در راهم
 
خرمای مقصد بر نخیل و دست کوتاهم
 
 
تو می توانی انچنان باشی که می خواهم ؟
 
من می توانم سایه ای باشم به دنبالت
 
تو می توانی آسمان باشی به همراهم
 
یک روز می گویی که از خاطر ببر مارا
 
یک روز می گویی که از یادت نمی کاهم
 
تو می توانی تا کنی با دیگران هر جور
 
باور ندارم نازنین حالا تو باما هم ......
من می توانم آنچنان باشم که می خواهی

 

مثل مسافرهای تنها مانده در راهم
 
خرمای مقصد بر نخیل و دست کوتاهم
 
 
تو می توانی انچنان باشی که می خواهم ؟
 
من می توانم سایه ای باشم به دنبالت
 
تو می توانی آسمان باشی به همراهم
 
یک روز می گویی که از خاطر ببر مارا
 
یک روز می گویی که از یادت نمی کاهم
 
تو می توانی تا کنی با دیگران هر جور
 
باور ندارم نازنین حالا تو باما هم ......
من می توانم آنچنان باشم که می خواهی

 

 


قوانین زندگی

قانون یکم: به شما جسمی داده می‌شود. چه جسمتان را دوست داشته یا از آن متنفر باشید، باید بدانید که در طول زندگی در دنیای خاکی با شماست.

 

 

قانون دوم: با دوستان مواجه می‌شوید، در مدرسه‌ای غیر رسمی و تمام وقت نام‌نویسی کرده‌اید که "زندگی" نام دارد. در این مدرسه هر روز فرصت یادگیری دروس را دارید. چه این درس‌ها را دوست داشته باشید چه از آن بدتان بیاید، باید به عنوان بخشی از برنامه آموزشی برایشان طرح‌ریزی کنید.

 

 

قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. رشد فرآیند آزمایش است، یک سلسله دادرسی، خطا و پیروزی‌های گهگاهی، آزمایش‌های ناکام نیز به همان اندازه آزمایش‌های موفق بخشی از فرآیند رشد هستند.

 

 

قانون چهارم: درس آنقدر تکرار می‌شود تا آموخته شود. درس‌ها در اشکال مختلف آنقدر تکرار می‌شوند، تا آنها را بیاموزید. وقتی آموختید می‌توانید درس بعدی را شروع کنید.

 

 

قانون پنجم: آموختن پایان ندارد. هیچ بخشی از زندگی نیست که درسی نباشد. اگر زنده هستید درس‌هایتان را نیز باید بیاموزید.

 

 

قانون ششم: جایی بهتر از اینجا و اکنون نیست. وقتی "آنجای" شما یک "اینجا" می‌شود به "آنجایی" می‌رسید که به نظر از "اینجای" فعلی‌تان بهتر است.

 

 

قانون هفتم: دیگران فقط آینه شما هستند. نمی‌توانید از چیزی در دیگران خوشتان بیاید یا بدتان بیاید، مگر آنکه منعکس کننده چیزی باشد که درباره خودتان می‌پسندید یا از آن بدتان می‌آید.

 

 

قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نیاز را در اختیار دارید، این که با آنها چه می‌کنید، بستگی به خودتان دارد.

 

 

قانون نهم: جواب‌هایتان در وجود خودتان است. تنها کاری که باید بکنید این است که نگاه کنید، گوش بدهید و اعتماد کنید.

 

 

 

قانون دهم: تمام این‌ها را در بدو تولد فراموش می‌کنید. اگر مشکلات دانستنی‌های درون را از میان بردارید، همه این‌ها را به خاطر خواهید آورد.