شب
بسم الله
ماه افتاد توي آينه ام
همه ي سنگها ستاره شدند
صف كشيدند در برابرمان
توي چشمان هم اشاره شدند
ابتدا سنگسارمان كردند
بعد، مشغول استخاره شدند!
ابرها جاي گريه خنديدند
و كفن هاي بدقواره شدند
نعشمان را به بادها دادند
باد من را سپرد دست ِ جنون..........
سلام
يادم مياد روزي كه اسباب و اثاثيه هام رو بار وانت كرده بودم و ميخاستم راهي غربت بشم پدرم دم ِ در دستهاشو زد كمرش و قيافه ي آدمهاي باتجربه رو به خودش گرفت و گفت: رفتي سربازي و اومدي فكر كردي آدم شدي حالا يه مدت كه توي شهر غريب تنهايي زندگي كردي و سرت به سنگ خورد تازه ميفهمي دنيا دست كيه اونموقع هست كه حتما آدم ميشي ....
حالا پدرم اينجا نيست كه ببينه پسرش تنهايي روز به روز بجاي آدم شدن داره شاعرتر ميشه ... بيچاره پدرم !!!
و بقول حضرت سعدي
شب ِ فراق كه داند كه تا سحر چندست؟
مگر كسي كه به زندان ِ عشق دربند است
و تو خواب رفته اي ومن پرده ي شب را كنار زده ام و از پنجره ي اتاقم تو را نگاه مي كنم همه جا شب است شب شب شب شب......
شب يك زن ِ تنها، زني غمگين و دلسرد است
شب يك خداي خسته ، يك شيطان و يا مرد است
يك روح سرگردان ميان هر چه تاريكي ست
يا در خيابانها چراغي كوچك و زرد است
- شب- يك شراب ِ كهنه كه جوشيده در رگهام
من را براي خودخوري ياد ِ تو آورده ست
در كوچه ها دنبال ِ هيچم - توي تاريكي-
در من جنون ِ وحشي ِ سگ هاي ولگرد است
دور سرم تا صبح مي رقصند شيطان ها
حتي خدا من را دراين بُحبوحه گم كرده ست
هستم اگر با كشف من "رازي" كني خود را
مستي نه از خاصيت ِ الكل كه از درد است
مي سوزم و مي سازم از تنهايي ام همدرد
مثل ِ زني هرزه كه از جمع ِ همه طرد است-
خود را بغل كرده درآغوش ِ سليمان ها
در بادها امّا پي ِ فرياد ِ " برگرد " است
و خداحافظت يعني مثل هميشه سبزبمان