قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

حوای عشق هستم و تو آدم نمی شوی ... !!

می خواهم از تو شعر بگویم نمی شود


راهی به سوی قلب تو جویم نمی شود


حوای عشق هستم و تو آدم نمی شوی ... !!


خواهم که سیب عشق نبویم نمی شود


سویت مدام این دل من پرسه می زند


خواهم ز عشق دست بشویم نمی شود


نالم مدام در غم هجرانت ای عزیز...


خواهم که راز دل به تو گویم نمی شود


من مرغ سرکشی که به دام تو بی دانه آمدم


خواهم که باز بال گشایم نمی شود


                                                            فهیمه صفاریه

عالیجناب شعرهایم.............

تب کرده ام پیراهنم ویروس دارد


گلبته هایش داغ نامحسوس دارد


من دیده ام در تب می افتد ماه در حوض


ساعت هم آنجا گردش معکوس دارد

باور کنید آقا اجازه! دست من نیست


این عشق تنها با جنون تکمیل می شد  

 
از برف شبهای زمستانی بپرسید


وقتی می آمد مدرسه تعطیل می شد

سر زد شبیه آفتاب از پشت دیوار


مهتاب را در آسمانت خط خطی کرد


تا من به چشمت ماه پیشانی بیایم


قلب تو را مانند بمب ساعتی کرد

از روستاهای خیالی می گذشتیم


آنجا زنی با خاطراتش شال می بافت


با بافه ای از جنس رویاهای رنگین


هر شب برای یک مسافر فال می بافت



تب کرده ام، هذیان برایت می نویسم


مغزم پر است از فکرهای اشتباهی!


بگذار حالت را بپرسم گرچه دیر است


عالیجناب شعرهایم! روبراهی؟