تا آخر دنیا نخواهم خوابید

زن بیچاره دیوانه شده و دنبال بچه اش می گردد. چشم هاش پف کرده. صورتش را چنگ زده و اشک آب دماغش باهم قاطی روی پره های روسری اش خشک شده. دل سگ به حالش آب می شود یعنی دل من. از سگ کمترم من.

همه دنبالش راه افتاده اند توی محل. پلیس هم آمده. هر جا را که نگاه می کنی یکی دارد جایی را می جورد. همه ی چاه های فاظلاب محل را گشته اند. توی همه ی آشغال دانی ها و توالت خرابه های پاساژ سر سبز و حتی کانال ها را دارند می جورند. .ولی به عقل جن هم راه می دهد. نه!  پیداش نمی کنند.

یک ساعت پیش کز کرده بودم گوشه ی قفسه ها، مثل سگ ترسیده توی تاریکی زانوهام توی بغلم بود و ناخن می جویدم. یکهودر گاراژ را زدند. صداش توی دلم مثل بمب ترکید. دست و پاهام شد گلوله ی یخ. اما خودم را جمع و جور کردم. پاشدم کمی دستم را خیس کردم یعنی که دست به آب بوده ام. آفتابه را هم با خودم بردم دم در. باز کردم و دیگر هم نبستم. نمی شد ببندم.

 آمدند ریختند تو چاله سرویس را جستند. توالت را جستند. گفتم من دیگر جایی را ندارم. انباری را هم نگاه کردند. در گاراژ را باز گذاشتم و خودم هم باهاشان راه افتادم.

کوچه به کوچه آدرس سوراخ سنبه های محل را بهشان می دادم. هر جا که می شد یک دختر بچه ی هفت ساله توش افتاده باشد، یا قایمش کرده باشند، یا طوریش شده باشد. بردمشان توی خرابه خانه ی شورمج. بردمشان زیر پل، کانال فاظلاب و چند تا موش دونی دیگر، اما جز سرنگ و چند تا معتاد توی چرت چیزی دستشان را نگرفت.

کثافتم ؟ لجنم؟ چی هستم ؟خودم را که می دیدم دارم دنبال بچه می گردم، باورم می شد که کار من نیست. مثل وقتی از خواب بیدار می شوی و از کابوس نجات پیدا کرده ای ولی هنوز ترسش، عذاب وجدانش، ولت نکرده.

از همان اول از این خواب ها زیاد می دیدم. از همان اول که آدم گهی نبودم. ولی همیشه خواب می دیدم یکی را کشته ام. هر بار یک طوری بود. یک بار زنی را کشته  و سرش را زیر آب کرده بودم. صورتش را می دیدم که توی یک رودخانه ی کم عمق افتاده بود. رودخانه برای آدم کشتن زیادی زلال بود و سنگریزه های کفش هم معلوم می شد، چه به رسد به جنازه. بعد از خواب بیدار می شدم.  نفس راحتی می کشیدم. چون می دیدم توی رخت خواب خودم هستم، روی پشت بام و صدای کفتر هام و بوی سیگار رو بالشی ام یادم می انداخت که کی هستم و کجام.

ولی تا یکی دو روز عذاب وجدان کمرنگی شبیه سردرد بعد از مستی توی جانم می لولید. به گناهانم فکر می کردم تا ببینم چه کار کرده ام که سزاوار آن مکافاتم. زنی را که بر زده بودم از زن های بد محل، یا مالی را که از کسی کش رفته بودم دوره می کردم. زنها که هیچ. چون خودشان خواسته بودند. اصلا همه زن ها این کاره بودند. تا گوشه ی چشمی چراغ سبزی نبود که نمی شد کاری کرد. مثلا زن سیروس تخمه داغی همیشه می رفت در نانوایی و همیشه هم موهای رنگ کرده اش را از زیر شالش می داد بیرون. حتما می خواست که موهاش را رنگ می کرد دیگر. یا نسترن طلا که هر و کر با هر ننه قمری توی کوچه و محل می خندید. زن تا چیزیش نباشد که انقدر نمی خندد.

مال هم چی؟ یک نخ سیگار از توی پاکت سیگار شاگرد بقال یا شاید یک انگشتر از طاقچه ی خانه ی یک رفیق. توی گناهانم می جستم. اما به نظرم هیچ کدام آنقدر فجیع نبودند که تاوانی به آن سنگینی داشته باشند. هر وقت ازآن خواب ها می دیدم  تا یکی دو شب از ترس نمی خوابیدم. روی پشت بام سیگار با سیگار روشن می کردم. یا می رفتم سر کوچه پیش ساقی ها به تخمه شکستن و شعر گفتن.

اما یک بار آن که توی خوابم کشته بودم مادرم بود. از همان اول که آدم گهی نبودم. آن هم وقتی به خاطر قسم مادرم رفتم وردستی و شاگردی داییم و خودم یک پا اوستا شدم. آن هم مادری که النگو های دستش را فروخت و برام این گاراژ را خرید. از همان اول ...

چرا بودم به مادرم دروغ زیاد می گفتم. اوایل گفتم: مامان تو بفروش برام گاراژ رو بخر من هر چی پول در آوردم پست می دم.

مادر گفت: تو آدم باش سرتو بنداز پایین زندگیتو کن نمی خواد پسم بدی.

پولش کم بود فرش های زیر پاش را هم فروخت. باز کم بود خانه اش را فروخت و رفت توی خانه ی کلنگی دایی نقی یک اتاق گرفت.

گفت داداش این ور دیوار خراب شد می رم اونورش اما بزار بچه ام پا بگیره.

دایی نقی از گه کاری هام خبر داشت؟ نداشت؟ حتما نداشت. مگر الان دارد؟ مگر الان هیچ کسی خبر دارد؟

خودم را می بینم که راه افتاده ام راه و چاه به پلیس ها نشان می دهم. نشانی معتاد ها و خلاف های محل را بهشان می گویم. این وسط چهار پنج تا زن خراب را هم گرفتند. از آنها که دختر ها را در امامزاده می نشانند و دم صبح پولهاشان را جمع می کنند. چه بگیر بگیری شده. چه گندی زده ام.

گذاشتم همه بروند بعد در گاراژ را تا دیر وقت نبستم. مگر این زن دیوانه ول می کرد. مادرم همیشه می گفت" سگ باشی مادر نباشی". همه ی محل را به هم بسته بود. جیغ می کشید. آب توی دهنش می ریختند. کمی آرام می شد. باز انگار برق بهش وصل کرده بودند از جا می پرید. یک تنه تمام محل را به هم بسته بود. باباش اما ....

دیگر هرگز هرگز نمی توانم توی صورت مرتضی نگاه کنم. نه نمی توانم. شیطان یک لحظه رفت توی جلدم. رفت تو و دیگر در نیامد. بچه همیشه می آمد پیش مرتضی. همیشه همین دورو بر می پلکید. همیشه بازی می کرد. مرتضی انگار خشک شده .مثل یک درخت شده. مثل همان درختی که زیرش بساط دست فروشی اش را پهن می کرد. کمی بالاتر از در گاراژ من.

آدم بدی نبود. آدم بد؟ هیچ کس توی دنیا آدم بدی نیست. بعد از من دیگر آدم بدی به دنیا نخواهد آمد. من بد ترینم. من.

ولی ولی از اول که بد نبودم. چی اینقدر بدم کرد؟ در گاراژ را که بستم تندی نرفتم سراغ بشکه. اول یک سیگار دود کردم. هرچند زهر مار می کشیدم بهترم بود. دود نبود که. سرطان بود و می پیچید توی گلوم. دیدم از دیروز هیچی نخورده ام. حتی سیگار هم نکشیده ام. شیر را باز کردم. شلنگ آب را که برداشتم یاد ان صحنه افتادم. درست مثل دختر مرتضی. آب از گلوم رفت پایین و دل و روده هام ازش آمد بالا.

دختر مرتضی لی لی کنان از در کاراژآمد تو. یک پیرهن صورتی کوتاه تنش بود و شلوار پاش نبود. داد زد:"عمو آبو باز می کنی یه کم آب بخورم".

من شیر آب را باز کردم. او خم شد تا آب بخورد. پاهای کوچک سفیدش را دیدم. شیطان رفت توی جلدم و دیگر در نیامد.

از اول که آدم گهی نبودم اگر زنم طلاق نمی گرفت شاید...

مزه ی زن رفته بود زیر دهنم. زنم طاقت زن بازی من را نیاورد. از اول آدم گهی بودم.

آن لحظه ای که دیدم بچه ی مرتضی مرده چه ربطی به زنم داشت؟ آن لحظه هم مادرم را کشتم هم زنم را هم تمام زن های چهان را.

رفتم سراغ بشکه. توی سرم بود اگر بشکه خالی باشد یعنی باز خواب دیده ام. من هیچ کس را نمی کشم فقط شب ها خواب بد می بینم. ولی کناره های بشکه هنوز یک عالمه سیمان بود. بشکه را نگاه کردم. پر بود و تقریبا سیمانهاش خشک شده بودند. بتن شده بود.

حالا چه کار کنم؟ تا کی اینجا نگهش بدارم؟ حالا این را می شود یک کاریش کرد. فردا نه چند روز تحملش می کنم تا آب ها از آسیاب بیافتد. بعد یک وانتی می گیرم و به بهانه ی اسباب کشی با چند تا وسیله ی دیگر می برمش بیرون. ولی این چند شب را چطور سر کنم؟

وقتی هنوز کسی را نکشته بودم آن خواب ها را می دیدم. از امشب به بعد چه می شود؟ نه نمی خوابم امکان ندارد بخوابم. من دیگر تا آخر دنیا نخواهم خوابید.

+ نوشته شده توسط مينو هدايت در جمعه چهاردهم دی ۱۳۹۷ و ساعت 18:42 |

آیا لویاتان را با قلاب ، و زبانش را با ریسمانی که فرو انداخته می‌توانی کشید؟ آیا تو را نیاز بسیاری خواهد کرد و مگر سخنان ملایم را بتو خواهد گفت، آیا عهد را با تو بسته او را برای بندگی دائمی خواهی گرفت. دستت را باو بگذار و گیر و دار را بخاطردار تا آنکه دیگر جنگ ننمائی، اینک امید گرفتار کردنش محال است و هم از دیدنش آدمی به پشت می‌افتد، احدی نیست که جرات برانگیزانیدن او را داشته باشد پس در برابرم کیست که به ایستد.  ایوب ۴۱:۱، عهد عتیق، کتاب مقدس

دریای تلخی اسم من است .

مثل آبی که در ریه هایم رفته در چشم هایم و دهانم طعم تلخ معنی اسمم را گرفته. می جنگیدم با موج ها. برای فرو نرفتن درست در هنگامی  که می خواستم فرو بروم. آیا عشق همین بود؟ می خواهی باشی ولی با تو میجنگد که نباشی. آیا زندگی همین بود؟ جدال همیشگی خواستن ها و نخواستن ها؟

 اینجا در این ساحل که تنها می نشینم و به اسم خودم فکر می کنم ، به شانه هایم که دست های او به دورش نیست و به شانه های دیگری که دست های او به دورش هست . حالا من  مثل اسمم دریای تلخی ام .

اولین بار کسی به من گفت که مر یعنی تلخ و یم یعنی دریا خود او بود. "تقدیر" با چشم های گوشه دار فرو رفته در زیر عینک نگاهم کرد و معنی تلخ اسمم را بهم گفت. با من که بود فقط کتاب می خواند و کار نمی کرد .هرروز سرش توی کتاب های موزه بود. هی چیزهای جدید یاد می گرفت و به رخ من می کشید. ولی حالا زن و بچه دار شده. مرد زندگی شده .هر روز عصر می بینمشان  از دور وقتی توی بازار ماهی فروش ها بازو به بازوی هم راه می روند .وقتی برای زنک روسری گلدار می خرد. وقتی بچه را توی بغلشان جابه جا می کنند و صدای خنده هاش ....

که می توانست صدای خنده های بچه ی من باشد ....

تا شب .

بعد دوباره برمیگردم لب ساحل و منتظر میشوم .می نشینم روی شن ها ی نرم و زانوهام را بغل می کنم .نگاه نگاه نگاه .به موج های ریز سیاه .به موج های درشت تر و حتی وقتی باد می وزد کمی دور تر می روم و باز نگاه می کنم به موج های بلند وحشی .کار هر شبم است و هیچ کس نمی داند که من تنها هر شب چند ساعت اینجام .

آن شب هم یادم می آید از کتابخانه بر می گشتم . کتابدار یک موزه ی نسخ خطی بودم. صبح تا شب برای فکر نکردن به انتقام سرم را توی کتاب های چاپ سنگی و دستنویس های چرک شده و کاغذ های پلاسیده فرو می کردم .اما روحم انگار با من توی موزه نبود .روح ولگرد تشنه ام فقط توی ساحل آرام می گرفت. جایی که شب ها به زور می کشاندم و آواز سیرن ها انگار قلب تپنده ی ارواح بدی مثل مال من را آرام می کرد .

دراین هنگام جانور عجیبی را در رؤیا دیدم که از دریا بالا آمد. این جانور هفت سر داشت و ده شاخ. روی هر شاخ او یک تاج بود و روی هر سر او نام کفر آمیزی نوشته شده بود اژدها تاج و قدرت خود را به  من بخشید و به من اختیار داد امور دنیا را به مدت چهل و دو روز در دست بگیرم  مکاشفه یوحنا، کتاب مقدس

روی دو تا پایم ایستاده بودم و از بافته ی موهام  آب به گودی کمرم شره می کرد .به تاج توی دست هام نگاه کردم و به آب زردی که از شلوارم به کفش هام می ریخت. چقدر طول کشید تا به خودم بیایم و چقدر همانطور ایستاده به دریا نگاه کرده بودم نمی دانم .فقط لحظه ای را یادم هست که سر تا پا خیس و نجس به خانه برگشتم و یکراست رفتم توی حمام .

شب مثل جنازه خوابیدم و فردا صبح اول وقت داشتم کتابهای موزه را به دنبال ردی از هیولا زیر ورو می کردم .ظهر آن روز سرم را از روی کتاب ها بلند کردم و حالا دیگر می دانستم که چه کار باید بکنم .

حالا که قدرتش را دارم حالا که به من گفته شده آنهایی که تنهایم گذاشته اند را می توانم تنها کنم حالا که خانه ام از این ساحل دور نیست می روم و آنها را تماشا می کنم .

روز بعد چهل و یک روز وقت دارم تا بچه را از آنها بگیرم .فقط باید راهش را پیدا کنم .دورادور از پشت دیوار خانه نگاهشان می کنم که بچه را در کالسکه می گذارند. رنگ صورتی کالسکه شفقتی را در دلم ایجاد کرده که نمی توانم. بر می گردم تا دور شوند .

بعد راهم را می گیرم و برعکس آنها دور می شوم .کیف کنفی دسته بلندم روی شانه سنگینی می کند .دستم را روی لبه های تیز تاج می کشم که مثل یخ سرد است و از زیر پارچه کیف کمی بیرون زده .

قبل از اینکه کارم را شروع کنم توی توالت زنانه موزه جلوی آینه می ایستم .قصد دارم تاج را روی سرم بگذارم. اما می ترسم همه ی توالت ها را نگاه می کنم. کسی نیست. در را از داخل قفل می کنم و جلو آینه می ایستم .تاج را از توی کیفم بیرون می کشم و روی سرم می گذارم. سرد است چشم هام تغییر رنگ می دهند. ترس برم می دارد رنگ چشم هام بنفش شده و نوک انگشتهام گز گز می کند .

تیزی دندانه های تاج با جواهر های بنفشی برق برق می زند .چشم هام را ریز که می کنم می توانم توی هر کدام چیزی را ببینم .حتی صدا ها را هم می شود شنید. صدایی مثل جیر جیر یا جیک جیک.  خوب که نگاه می کنم روی نگین دندانه ی وسطی مثل جام جهان نما شده و می توانم چیز هایی را ببینم.  صدا از کفش های بچه ی کوچکی است که تازه راه رفتن یاد گرفته است و کفش جیک جیکی برایش خریده اند .

بعد صدای در می آید نه از توی تاج،  در توالت را می زنند. سریع تاج را از روی سرم بر می دارم و توی کیف جا می دهم. وقت ناهار باز می چپم توی توالت و به جواهرهای روی تاج زل می زنم. فکر هایم را کرده ام. باید طعم همه چیز را در دهانشان زهر کنم. جواهر، آشپزخانه شان را نشان می دهد و می بینم که زن کتری را بر می دارد که از آب پر کند. کتری به جای آب از خون پر می شود. زن وحشت زده فریاد می زند و صدای جیغش بچه را به گریه می اندازد.

فردا و پس فردا و روزهای دیگر آن ماه را به آزار و اذیتشان صرف کردم. تقدیر را از کار بی کار کردم. ماشینش را آتش زدم. سقف خانه را روی سرشان خراب کردم. اما هر بار حتی از صدای گریه ی بچه بیشتر و بیشتر اذیت می شدم.

دیگر برایم مسلم شده که نمی توانم آسیبی به بچه وارد کنم .

 تاج را به لوایتان پس می دهم و می روم دنبال زندگی خودم. سعی می کنم به زندگی آنها فکر نکنم. به خوشبختی، به بچه، به عشقشان . سعی می کنم من هم برای خودم یک زندگی بسازم.

توی همین فکر ها بودم که زنی سر راهم سبز شد.  شال چهارخانه ی دست بافتی را محکم به دور کمرو باسنش پیچیده بود و از چکمه های گل آلود ش پیدا بود که از شالیکاری میآید. رد اشک روی صورتش خشک شده و چشم هاش قی کرده بود.

بدون اینکه ازش سوالی کنم دستش را به سمت کیفم برد و ازم تاج را در خواست کرد.

-         اونو بدش به من.

گره کج و کوله روسری اش را سفت تر کرد و باز زل زد توی چشم هام.  تعجب کردم چطور می دانست که توی کیف من چی هست. اصلا این زن کی بود می خواستم ازش سوال کنم اما او خودش جوابم را داد.

-         تاج به درد تو نمی خوره .تو به اندازه کافی متنفر نیستی. من باید این کارو تموم کنم .من از اون مرتیکه تقدیر و زن کثیفش خیلی خیلی بیشتر از تو کینه به دل دارم.

-         تقدیر اسم اونو از کجا می دونی؟

-         تو فقط دوست دخترش بودی و ولت کرد یکی از صدتا ولی من زنش بودم .میفهمی ؟ زنش!

چنان با هیجان حرف می زد که آب دهانش به بیرون پرتاب می شد و صورتم را خیس می کرد .حالم به هم خورد و با آستین لباسم صورتم را چند بار پاک کردم . چند دقیقه طول کشید تا ذهنم را جمع و جور کنم .بعد ازش خواستم با من به کنار خیابان بیاید و روی نیمکتی زیر سایه درختی بنشیند. چون درست وسط چهار راه بودیم. زن کمی آرام شد. بعد گفت که واقعا همسر سابق تقدیر است. و دوازده سال باهاش زندگی کرده و سه تا بچه هم ازش دارد. وقتی حرف می زد چشم هاش توی صورت من دو دو می زد و معلوم نبود چه حسی به من دارد.

-         من تو رو می دونستم همین زنیکه رو هم که حالا با یه انتری تو بغلش ذوق مرگ شده رو هم می دونستم. ولی مجبور بودم واسه سیر کردن شکم بچه ها م صبح تا شب سر زمینای مردم کار کنم .طلاق گرفتم که لااقل حرص و جوش نخورم . اما اون دست از سرم برنمی داره .

توی سرم غوغا بود از اینکه مردک چقدر دروغ بهم گفته بود و اینکه زندگی اش کلا بر پایه دروغ بوده. چیزی که ازش متنفر بودم .به زن نگاه کردم. می خواستم بهش بگویم که تقدیر چقدر من را دوست داشت .بهش بگویم خب معلوم است که از تو خوشش نمی آمده .چون تو شلخته ای و سه تا هم بچه پس انداختی. ولی باز یادم افتاد که خود من را هم ول کرده و رفته زن دیگری گرفته است. واقعا نمی دانستم توی سرش چه می گذرد. زن جای سوختگی روی صورتش را بهم نشان داد که شبیه یک نیزه سه شاخه بود. بعد دوباره تف تف کنان و با دهان کف آلود شبیه به دریایی که می خواست لوایتان را بر من آشکار کند گفت:

-         این  زخم رو می بینی؟ کار اونه منو مثل برده داغ کرد تا فقط براش کار کنم. اما من نکردم من برای خودم کار می کنم و برای بچه هام.

دلم برایش سوخت.  بعد فکر کردم که اگر چیزی هست که باید نابود شود همین دروغ است .دوباره آتشی توی دلم زبانه کشید ولی این بار نه حسادت و نه حسرت بلکه آتش انتقام بود که می سوختم .به صورت آفتاب سوخته و پوست کرک آلود زن نگاه کردم و گفتم :

-         من تاج رو بهت نمی دم ولی کمکت می کنم تا انتقام بگیری. اما یه شرط داره نه زن و نه بچه. کاری به کار اونا نداشته باش. اونا هم مثل من و تو بی گناه هستن. فقط خود تقدیر اون باید تاوان گناهانش رو بده.

بعد باهم به سمت خانه تقدیر سرازیر شدیم. ولی در راه بحثمان این بود که چطور می شود از تقدیر انتقام گرفت اما آسیبی به زن و بچه اش وارد نکرد .چون حتی اگر تقدیر را می کشتیم بچه اش بی پدر می شد و توی بازار ماهی فروش ها آنقدر بچه یتیم توی دست و بالمان قل  می خورد که از این فکر منصرف شدیم. مخصوصا که زن گفت:

-         مثل بچه های خودم.

بنابراین تصمیم گرفتیم از خود لوایتان سوال کنیم و از همان گذر نانواخانه راهمان را به سمت دریا کج کردیم.

وقتی به ساحل رسیدیم، خورشید می رفت که سفرش را به آن طرف دریا آغاز کند و می دانستیم حالاست که دریا کف کند.

کمی دور تر شدیم جایی که آدمیزادی جز ما نباشد و هر دو چمباتمه نشستیم و به آب زل زدیم.

لوایتان حرف نمی زد و من فکر کردم او حتما یک طوری بهمان خواهد فهماند که باید چه کار بکنیم.

ساعت ها گذشت و هیولا نیامد من به زن نگاه کردم، که چهار زانو نشسته و دستش زیر چانه و آرنج روی زانو خوابش برده بود. موهای قرمز فر فری اش از زیر روسری مثل اسکاج  بیرون زده و می دانستم که از رطوبت هوا اینطور وز شده اند. دلم مالش رفت این همه مصیبت توی صورت یک زن .

همه چیز را می توانستم ببینم حتی چیزهایی را که او هنوز برایم تعریف نکرده بود. با خودم فکر کردم  شاید تاج این قدرت را به من می دهد .بعد دیدم که چقدر من احمق و ساده ام تاج خیلی خیلی بیشتر از یک انتقام به من قدرت داده است چهل و دو روز امور دنیا.

برای امتحان کردن قدرتم روی صورت پیر و چروکیده ی زن تمرکز کردم و بعد خواستم که از توی چشم هاش دو تا نیلوفر آبی بروید.

چشم هاش آبی شد آبی و آبی تر بعد دیدم که دو تا ساقه ی نازک سبز  قرنیه  هاش را شکافت و به سرعت بیرون آمد. خون از گونه های زن نوی جوی اشکی که از گریه های قبل مانده بود جاری شد و ساقه های ترد نیلوفر به سرعت برگ داده و دو تا غنچه صورتی کرد .زن ساکت بود و به نظر نمی رسید چیزی فهمیده باشد .زجر نمی کشید و انگار داشت به من نگاه می کرد ولی به جای نگاه از توی چشم هاش دو تا نیلوفر آبی بزرگ به من زل زده بود.  

تازه فهمیدم که چقدر در اشتباه بوده ام چه کارها که می توانستم بکنم و نکرده ام تاج را از توی کیف بیرون کشیدم و به جواهر ها نگاه کردم. صدا های زیادی توی سرم پیچید و مثل تلوزیونی که صفحه اش را مولتی پیج کرده باشی و همه ی کانال ها اخبار جنگ و حادثه و خون ریزی باشد .تصاویر آشنایی را دیدم که هر روز از تلوزیون پخش می شد. ولی اینبار احساس کاملا متفاوتی داشتم .همیشه بی تفاوت با یک لیوان چای توی دستم کانال های تلوزیون را عوض می کردم .و روی هر خبر هر چقدر هم که دردناک و وحشت آور بود فقط چند دقیقه تمرکز می کردم .بعد غصه می خوردم آهی می کشیدم و در بعضی مواقع حتی اشتهایم برای خوردن همان لیوان چای را از دست می دادم. اما حالا همه چیز کاملا فرق می کرد.

مثل ابر قهرمانی را بودم که توی فیلم های اکشن هر جا اتفاقی می افتد احساس مسئولیت می کند و دلم می خواست به تک تک آدمهایی که توی جواهر های تاج تصویرشان را می دیدم کمک کنم .آدمهایی که داشتند عذاب می کشیدند کشته می شدند بهشان تجاوز می شد .پای چوبه ی دار بودند یا از گرسنگی دنده هایشان بیرون زده بود.

ای احمق تو همه چیز داری چهل و دو روز امور جهان . تو نامیرایی. می توانی مفهوم مرگ را تغییر دهی. می توانی جهان را توی دست هات بگیری. میلیارد ها انسان  توی تاج .سرنوشت میلیارد ها انسان توی دست توست و حالا فقط دو روزش مانده.  

من چه کار کرده بودم؟!  چهل روز آزگار عطش حسادت قلبم را شور کرده بود. مثل یک شوره زار. فقط به فکر خودم بودم چهل بار تقدیر و زن و کودک بخت برگشته اش را زجر دادم. طعم آب و نان را در دهانشان خون کردم .رنگ خاک و آسمان را در نگاهشان خون کردم. دست هایشان را از هم دور نگه داشتم .و نشاء نفرت را در قلب هایشان کاشتم اما نتوانستم به بچه آسیبی بزنم.

نزدیک ترها حالا که فقط دو روز مانده و من بیشتر فرصت را از دست داده ام بهتر است فقط به نزدیک تر ها کمک کنم. توی تاج نگاه کردم و تمرکزم را روی محله ی خودمان گذاشتم .

اما باز هم  تقدیر را دیدم .این بار داشت زن جدیدش را کتک می زد و ازش پول می گرفت بچه گریه می کرد و جیغ می کشید. دیگر طاقت نیاوردم تاج را روی سرم گذاشتم و به طرف خانه او به راه افتادم .دیگر باید تاوان تمام اشتباهاتش را بپردازد. دیگر باید حساب کار را دستش بدهم .

 

تابستان 1397

 

+ نوشته شده توسط مينو هدايت در جمعه بیست و دوم تیر ۱۳۹۷ و ساعت 18:52 |

 هر روز غروب، توی گرگ و میش، روی پشت بام حوزه علمیه، قدم می زد.  کتاب به دست،  با نعلین زرد به پا. دشداشه به تن و بدون ابا.

گفت که آن روز گرگ و میش، از بالای پشت بام،  خیابان هشت بهشت را نگاه می کرده، و به چوب ها فکر می کرده است. به اینکه آیا درخت ها وقتی چوب را از تنشان می بریم و قاب خاتم می کنیم و عکس یار را در آن می زنیم، به کمال رسیده اند یا نقصان؟  چون چوب از تنشان کم شده،  اما هم به درجه اعلای زیبایی رسیده اند.

توی این فکر ها بوده که چشمش به آن دو نفر می خورد. دو نفر که معلوم نبوده زن هستند یا مرد. دست های همدیگر را گرفته بودند. مثل زن بودند ولی حجاب نداشتند. توی اصفهان جهانگرد زیاد هست ولی آنها نه کوله ای به پشت داشته اند و نه دوربینی به دست.

زانیار از پله ها ی مناره می دود پایین بی اختیار.  سعی می کند انها را از نزدیک ببیند.  ولی تا حیاط را رد کند و برسد به خیابان رفته اند. می بیند که توی جمعیت و از پایین پیدا کردن آنها خیلی سخت است. بر می گردد و از توی حوض وضو می گیرد عقل سرخ را که لبه حوض گذاشته بود دیده که لغزیده و افتاده توی آب.

من توی مرمت خیلی از بناها معلمی کرده ام. از کاشی های ریخته ی گنبدها بگیر، تا شباک های پوسیده ی پنجره ها. و شاگرد هم زیاد داشته ام. اما زانیار شاگرد باهوش ترینشان  بود.زیاد کار می کرد . خلاق بود و عجیب خوش سلیقه. آینه ای به گردنش می آویخت .لباس سفید می پوشید و روی لباس طلبگی با آبرنگ طرح بته جقه و ترنج می انداخت .از اسمش خوشم می آمد به اسم کوچک صداش می کردم و او من را مادر.  می دانستم که توی چشم هاش آرزو می کرد من زن نبودم، تا بتواند بغلم کند. بیست وچند سالش  بود، ولی صورتش هنوز مثل پسر بچه ها، با آن موهای تنک بور و پوست صاف مهتابی. و دست هاش که وقتی چوب را تراش می داد هر لحظه گمان می کردم اره یا سوهان انگشت های ظریفش را می شکند. عجیب اینکه خواب نداشت. سحر بیدار می شد و شب ها بعد از نماز شب می خوابید. و هی فکر می کرد هی فکر می کرد. حتی موقع کار هم فکر می کرد. و فکر هاش را فقط و فقط جایی که من بودم  با صدای بلند می گفت.

همه ی هنر منبت و مخراج و خاتمم را در شش ماه یاد گرفت. خیلی زود روزی رسید که بهش گفتم که دیگر چیزی ندارم که بهت یاد بدهم.

بعد او به من گفت: مادر شما هفتاد سال توی اصفهان زندگی کرده ای. چطور هفتاد سال را توی شش ماه به من یاد دادی؟

از من منبت و مخراج نمی خواست. از من همه ی عمرم را می خواست.

 یک روز دیگر با هم کلاسی هایش،  برای خرید نان به خیابان رفته و باز آن دو نفر را دیده بود. اینبار از نزدیک. از چند قدمی و صورت های بزک کرده مردانه و موها و لباس ها و عطر زنانه شان را هم شنیده بود.

 یکی از هم اتاقی هایش گفته بوده: حیف درد زایمان مادرش.

بهم گفت: من از طرز صحبت کردن هم کلاسی هام اصلا خوشم نیومد.

می لرزید و می گفت. شرم داشت کلماتشان را تکرار کند. نقل به مظمون می کرد.

 آن یکی در آمده که: مادر؟حیف کلمه ی مادر. کسی که این توله ها رو پس انداخته ماده سگ هرزه ای بوده.

شاید هم چیز دیگری گفته بوده و زانیار این اصطلاح را جایگزین می کرد. این ملاقات و این دیالوگ فقط صورت زانیار را گل انداخته و حس می کرده که تب دارد. نان خریده نخریده برگشته و توی کوچه ها آواره شده بود تنهایی و بعدهم که پیش من آمده بود.

می گفت فقط با من می تواند حرف بزند. بهش گفتم پسرم آرام باش و بگو چرا این دو تا بنده ی خدا اینقدر تو را به هم می ریزن؟

گفت که نمی داند.

به انگشتر یاقوت من نگاه می کرد.

گفتم: ازش خوشت میاد؟

از توی جیبش  یک انگشتر نقره با سنگ شجر در آورد و دستم کرد. می دانستم که خودش ساخته.  دست هام را نگاه می کرد. پرسید: مادر! دست هات چرا پیر شده؟

نگاهش کردم که یعنی این دیگر چه سوالی است؟ همه ی من پیر شده من 70 ساله ام.

گفت: آخه شما جوان ترین دل جهان را دارید.

بهم احساس جوانی می داد. با حرف هاش. با کار هاش. با کنارم ماندن توی شب هایی که تب می کردم. و بهم می گفت دوست دارید برایتان چیزی بخوانم؟

بعد یکی ار آهنگ های عجیبی را که گوش می داد برایم میگذاشت.

گفتم این دیگر چطور ترانه ایه؟هم قشنگه هم نیست هم ترسناک است هم پر از غم و غصه.

گفت:این آقا حافظ قرآن بوده ولی طرد شده.

-          چطور؟

-          قرآن را با موسیقی ترکیب کرده و مثل آواز می خوانده .

نگاهش کردم که یعنی تو چطور به صدای یک شاعر مطرود گوش می دهی؟ ولی حوصله اش را نداشتم. شاید اگر جوان تر بودم می پرسیدم و من هم آهنگ هاش را می خواستم.  ولی توی این سن دلم نمی خواست آهنگ گوش بدهم. حالا من فقط دلم سکوت می خواهد و یا یک نفر آدم که گاهی یک ساعت در شبانه روز کنارم باشد و با هم گپ بزنیم. زانیار بود. ازش خوشم می آمد. چون زیاد نمی ماند. بلد بود چقدر باشد. نه کم بود و نه زیاد. و بهم می گفت مادر. جای پسری که هیچ وقت نداشتم بود. یک روز ازم خواست باهاش به وانک بروم. گفتم من ارمنی نیستم، زردشتی ام. جوابم را قشنگ داد. گفت دین یکی است.

دیدم همان لباس سفیدش را پوشیده که خودش با ابرنگ روی سینه اش گل های صورتی نقاشی کرده بود. موهاش را هم  تمیز شانه کرده و ریخته بود دور صورتش.  من هم به خاطر دل او  لباس سفید پوشیدم. و به لب ها و گونه هام ماتیک قرمز زدم. توی چشم هام سرمه کشیدم و با هم رفتیم کلیسا. یک دوست قدیمی داشتم که توی یک غرفه پشت مجسمه اسقف اعظم به نفع خیریه خنزر پنزر می فروخت. رفتم که سلامی بهش کرده باشم. زانیار ازش یک دستبند چوبی خرید که شمایل مسیح در وسط بود با حواریون به دورش. همانجا جلوی دوستم دستبند را به مچ دستم بست و انگشت هام را بوسید.

بعد با هم توی کلیسا چرخ زدیم. یقه ی پیرهنش باز بود ومن آینه ای را دیدم که به گردنش می انداخت.و پارچه ی سفیدی را که دور سینه اش بسته بود فکر کردم شاید سینه اش درد دارد.

ازش پرسیدم :پسرم طوریت شده ؟

رد نگاهم را گرفت و به سینه اش رسید .تندی یقه اش را بست و گفت که برگردیم.

همیشه به گریه ام می انداخت. آنقدر که راست می گفت و از گفتن همه ی حقیقت هیچ ابایی نداشت. آن شب  ساعت از دوازده گذشته بود. من اوستا می خواندم. صدای زنگ باعث شد تپش قلب بگیرم. به سختی خودم را به آیفون رساندم صورت مهتابی زانیار را که دیدم در را باز کردم و همانجا تکیه به دیوار سر خوردم و نشستم روی زمین.

او هم آشفته بود. دلش تاب نداشت و چشم هاش دو دو می زد با این حال اول به من رسید. برایم شربت گل سرخ درست کرد و رو به رویم روی زمین نشست تا همه اش را خوردم. لیوانش را لا جرعه سر کشیدم اعماق وجودم خنک شد بهش گفتم بگو پسرم بگو خودت را خالی کن.

گفت که از بالای پشت بام دیده که چهار نفر ریخته اند سر آن دو تا بنده ی خدا و کتکشان زده اند. تا زانیار بدود و از پله های مناره پایین بیاید، زندیق ها رفته اند و دو تا جنازه نیمه جان توی کوچه مانده روی دست هاش. آمبولانس خبر می کند و توی بیمارستان کلی سین جیم می شود. اما او که ذاتش سوال کردن بوده خودش بیشتر اطلاعات کسب می کند.

-          مامور های آگاهی حرف هام رو باور کردند و گزارششون رو نوشتن و رفتن. ولی دکتر فکر می کرد که من می شناسمشون

-          . گفتم من طلبه ام و از روی پشت بام حوزه شاهد بوده ام. ولی این حرفم رو باور نکرد. اصرار کردم که دلیلش را بهم بگوید. سر تا پام را نگاه کرد و گفت که به مطبش بروم.

-           

-           

-           

-           نآن دو تا بنده ی خدای آ

 

دکتر ازش سوال کرده و خواسته که معاینه اش کند.

زانیار توی دلش آشوب شده اما خودش خواسته که برود .

-          صدایی توی سرم می گفت :برو، بپرس، حرف بزن، بفهم.

 

بعد دکتر سوال های بسیار شخصی ازش پرسیده و زانیار هم بی پرده همه چیز را به او گفته بود.

-          یک ساعت تمام حرف زدیم .من از پنجره دیدم که هوا تاریک می شد و دکتر پاشد و دو تا چراغ مهتابی دیگر هم روشن کرد .آدم قد بلندی بود و روپوش سفیدش به زور تا سر زانوهاش می رسید .انگار خودش هم خسته شده بود .دستی به موهای کم پشتش کشید وگفت:  دوست عزیز از نظر بنده شما با این تفاسیر یک ترنس سکشوال هستید .

گفتم :من؟

-          اصفهان یک طورهای قطب همجنسگرایی در ایران محسوب میشه و من به خاطر تخصصم که جراحی حرفه ایه اندام های جنسی هست به راحتی تونستم اون دو نفر رو تشخیص بدم.

زانیار ترسیده بوده. گیج شده بوده و دوباره گفته: من؟

دکتر تمام دلایل تشخیصش را برای او توضیح داده. و چند تا کتاب و بروشور هم به زانیار داده بود. زانیار همه را از توی کیفش در آورد و بهم نشان داد. با هم نشستیم و آنها را خواندیم.

با خودش تکرار می کرد ترنس .من ترنس هستم.

شب درازی بود. یلدا به گودی کمرش هم نمی رسید. تنها مانده بودیم و انگار فرسنگ ها از هم فاصله داشتیم. یک پیرزن هفتاد ساله زردشتی و یک طلبه بیست و چند ساله.  از قبل هم زوج ناهمگونی بودیم. اما من خودم را خوب می شناختم. و زانیار هم خودش را و شناخت تنها چیزی است که یک رابطه را محکم می کند. و ما همدیگر را خوب می شناختیم.

اما حالا دیگر همه چیز عجیب شده بود یک پیرزن هفتاد ساله و یک ترنس؟

زانیار خودش را دیگر نمی شناخت.

حرف های دکتر را نشخوار می کرد ولی از گلوش پایین نمی رفت.

-          تغییر جنسیت؟ من این چیزی  که هستم رو دوست دارم. نمی خوام خودم رو تغییر بدم.

دکتر برایش توضیح داده بود که در صورت تمایل می تواند جنسیتش را از طریق عمل جراحی تغییر دهد. و اینکه  حتی کمک مالی هم می توانست بگیرد. توی کتابها را نگاه می کرد. چشم هاش از گریه قرمز شده بود. سرش را بلند کرد و توی چشم هام نگاه کرد.

-          یه چیزی به من بده که فراموش کنم.

باید شراب می خوردیم. یک شراب قرمز هفتاد ساله داشتم که توی سردابه بود. پدرم برای تولدم انداخته و همیشه فکر می کردم فقط روزی که بمیرم کسی آن را خواهد ریخت که خیلی دوستم داشته باشد. ولی شوهرم مرده بود. از همه ی معشوق های جوانیم هم بیشتر عمر کرده بودم و فرزندی هم نداشتم. پس روز مردنم هیچ کس شراب تولد من را نمی خورد.

مستی و راستی. هر چه می دانست را گفت. شب درازی بود و یلدا به گودی کمرش هم نمی رسید. گفت که توی مدرسه مسخره اش می کرده اند. چون لباس هاش همیشه صورتی بوده. با پسرهای بزرگ تر از خودش دوست می شده و آنها بهش دست می زده اند. برادر های بزرگترش ....

توی بروشور ها نوشته بود که برادر بزرگتر داشتن می تواند یکی از دلایل ترنس سکشوال بودن باشد.

برادر بزرگش او را کتک زده و تهدید کرده که سرش را می برد.

-          مازیار یقه ام رو گرفت و کوبیدم به در کمد. بعد گفت باید از کرمانشاه برم. گفت یا با زبون خوش می ری یا جنازت رو می ندازم تو خلا .

-          چرا ؟چطور فهمید؟

-          اومد تو اتاق مامان دید دارم ماتیک می زنم رو لبام .

عقل رس که شد فکر کرد همه چیز را با فکر کردن می تواند درست کند. هی کتاب خواند. هی فکر کرد.

-          ترسیده بودم. فکر می کردم شیطان توی جلدم رفته. توبه می کردم. سرم رو به سنگ می کوبیدم. پدرم می گفت باید ازدواج کنی. توی حوزه هی توی گوشم می خوندن که نصف دینم کامل نیست.

بعد او خودش را مثل راهبه ها و کشیش ها و تارک دنیا ها توی یک حجره کوچک از حوزه ی اصفهان حبس کرد.

-          من هشت ساله که اینجام. دوره ها تموم میشن ولی من با حاج آقا صحبت کردم و رو زدم که تو همه ی دوره ها باشم. میدونی مادر؟جارو می زنم. فرش های حسینیه رو می شورم. وهر روز صبح واسه همه نون می خرم و چای درست می کنم.

خودش را وقف کرده و به جاش فقط خواسته که توی این دیر بماند.

-          اینطوری همه راضی هستن.  پدرم مادرم،  برادرهام.  توی این هشت سال حتی یک بار هم دلتنگی نکردن. بهم زنگ نمیزنن. همه اش به خاطر این. ببین فقط چون من اینو دارم.  دکتر هم تا اینو دید فورا فتوا داد که چی هستم و چی نیستم.

 دکمه های پیراهن سفید ش را باز کرد و من سینه بند ظریف زنانه ای را دیدم که پوشیده بود. بعد همانطور نیمه برهنه  سرش را روی پاهام گذاشت و من موهاش را نوازش کردم .هر دو گریه کردیم و من تکیه به دیوار و او مثل جنین جمع  شده توی خودش خوابیدیم .

 

 

+ نوشته شده توسط مينو هدايت در جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۶ و ساعت 22:5 |

مثل کبک سرتو کردی زیر برف .واسه چی وقتی همه دارن می بینن بدبختی انقدر زور می زنی ادای آدم خوشبختا رو در بیاری ؟اینطوری فقط احمق تر به نظر می رسی می دونستی ؟فقط بدبخت به نظر رسیدن بهتره تا هم بدبخت بودن و هم احمق بودن .جایی که تو رو نمی خوان نمون . جایی که فقط برات برنامه دارن جای موندن نیست احمق نباش .اینجا جای موندن تو نیست .اسباب موندن رو اینجا پهن نکن .بزن به چاک جاده .می دونم واسه ات سخته .می دونم باز اشکتو در میاره می دونم احساس پیری می کنی و می خوای یه جا بتمرگی ولی احمق نباش اینجا جای موندنت نیست .

]وقتی یه جو عقل بیاد تو کله ات چقدر از این دنیا بدت میاد.چقدر از این بالماسکه ی نفرت انگیز عقت می گیره .خاک سیاه بهتره تا بازی تو این تشت طلا .خونت تو شیشه است تو فک می کنی شیشه ی عمرته .عمرت اون نیست عمرت روزایی بوده که اونا همه ازت دزدیدن .تو تنهایی .تنها و صاف و ساده ولی تو این خراب شده به آدمای صاف و ساده میگن احمق.

+ نوشته شده توسط مينو هدايت در سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۶ و ساعت 22:6 |

میمنه

در موازنه کائنات یکی با یکی برابر نیست .همیشه یکی بیشتر از یکی و یکی کمتر .من همیشه آن بیشترم .دیروز نوروز بود .ماهی قرمزم توی جام آبی اش چرخ می خورد و همه ی فیروزه های دنیا توی هفت سینم رنگ رنگ می کردند .من پنجره ها را باز کرده بودم تا پرده های سفید، عطر سنبل و عود عیدیم را برای کوچه ببرند .

حادثه پشت در بود و اتفاق ها همه میمون افتادند.

روی همان سکویی که خون سپیده ایلشاهی را ریختم نشسته بودیم.

اسمش را گذاشتم نوید.

نوید و میمنه به هم می آیند. بهش گفتم :من میمنه باشم تو نوید .

بهش گفتم:تو می تونی نوید زندگی تازه ای برای من باشی .می دونی من خیلی تنهام .با من بمون .من مال خودت می شم تو هم مال من باش .

 

بعد او گفت :دست هات رو نگاه کن . تقدیر جهان توی همین انگشت های ظریف و شکننده رقم می خوره .دستها ت مدار کائناته .بارون همیشه به یمن خوبی تو باریدن می گیره .در اولین روز مدرسه ات بارون بوده همیشه.

 ودر سال هزار وسیصد و هشتاد و دو وقتی به زابل رسیدم آخر دی ماه بود و می گفتند سال هاست که مردم این شهر در بی آبی و تشنگی می سوزند . آنها که هفت سال از نماز باران دست خالی برگشته بودند برای ورود من به شهرشان جشن برکت گرفتند .جلوی اتوبوس های دانشگاه را گرفته بودند و گل می پاشیدند .گل ها همه آفتابگردان آن هم آخر دی ماه .

یکی می گفت این ورودی های جدید خوش قدمند. براشون نون تافتون و کره بیارید .یکی می گفت میمنه است .من نوری دیدم توی اتوبوس باید بمونه تا اون صورت خجسته پا روی این خاک بگذاره .

من پیاده نشدم .وقتی همه جا شلوغ بود و همه اتوبوس ها کنار هم ایستاده بودند از پنجره پریدم پایین .از زیر دست و پای جمعیت خزیدم و به جای آمفی تئاتر که در آن جشن باران بود ، یک راست به کتاب خانه رفتم .

بعد شد کار هر روزم .صبح ها به رسم کویروندوهای بوگاندا آب دهانم را به کف دستم می زدم و به عنوان نمادی از جانم به پیشگاه خورشید در حال طلوع تقدیم می کردم . بعد می خزیدم توی کتاب خانه .انسان و سمبولهایش و خاطرات رویا ها و اندیشه ها را بر میداشتم و توی یک زاویه خارج از دید می نشستم .

بعد توی کتابخانه گلستان می شد .میز ها جوانه می زندند و  نیمکت های چوبی تبدیل به شاخه هایی میشدند با گلهای بنفش .هر دانشجو پروانه سپیدی می شد و از یک کتاب به کتاب دیگر و از یک شاخه به شاخه دیگر پر می کشید .

تنها یک روز نشد .و همان روز بود که یک سیگار نم کشیده را روی سنگ فرش راه باریکی پیدا کردم که از بین سپیدارها به کتابخانه ختم می شد .خم شدم و برش داشتم .بو کشیدم بوی توتون خیس کاپتان بلک را به درون ریه هایم فرستادم و بعد از دهانم یک باز دم سیاه درآمد . یک مرد شد و  پیش رویم ایستاد . بهم گفت :سلام .

نگاهش کردم .ازش رد شدم چون او فقط یک بازدم بود .بعد رفتم توی کتابخانه و پشت یک میز دایره ای نشستم توی مرجع .نگاه کردم .شبح مرد سیاه از پشت قفسه ها مثل دود لغزید بعد جان گرفت .دستها و پاهاش از گوشت و پوست و استخوان .صورتش از خون .چشم هاش از اشک ونفسش از همان هوایی که من نفس می کشیدم.آمد نزدیک تر و درست رو به روی من نشست .بهم گفت :تو منو ساختی.

گفتم :سلام

گفت :تو جادو گری .

به شوخی گفتم :بله .

ای کاش نگفته بودم .چون من که جادوگری بلد نیستم فقط گفتم که خودم را چیز جالبی جلوه بدهم که او فکر کند من برای خودم  کسی هستم که بهم توجه کند .خسته بودم .از تنهایی .از گوشه ها از زاویه ها ،کنج ها .می خواستم با کسی حرف بزنم و او از من تعریف کند .بگوید تو جادوگری .تو مرا ساختی من مال تو ام .

اما او گفت :تو منو ساختی پس می تونی هر چی که می خوام بهم بدی .تو مال منی .

دنیا سیاه  شد .خاکستری، خاکی. رنگ شن های بیابان .تیره  شدم .تارشدم.حس کردم  بیمارم .انگار کردم از من هزار مار گریخت .از جانم ریخت و از سر انگشنانم به در شد .حس کردم که چیزی در درون تنم متلاشی می شود .صداش مثل ویروسی بود که سلول هام را می شکافت و رشته های اعصابم را از هم پاره می کرد .سست شدم از درون تهی  .بی امید. تنم جنازه ای بود خالی و آماسیده و به نیروی فراوانی برای بلند کردنش نیاز داشتم .به پا شدن از پشت آن میز چوبی فکر می کردم .اما ریشه هایی سبز به رنگ لجن هزار مرداب هزار ساله از چوب های میز و نیمکت های کتاب خانه دویدند و دست هام را به میز و پاهام را به پایه های نیمکت گره زدند .دردم گرفت .آخ گفتم و بعد از گلویم با هجای خ هزار خفه خون ریخت بیرون .

خون توی دهانم بود و نی نی چشم هام در چشم خانه می چرخید .به اطرافم نگاه کردم .همه سربه کار خود داشتند و انگار کسی مرا نمی دید .فقط او به من زل زده بود .و گفت :می خوای رها بشی ؟

با سر اشاره کردم که بله .

گفت : خب خودت رو رها کن .

به دست هام در زنجیر ریشه های لجن زده نگاه کردم که رگ هاش داشت می ترکید .به پاهام که شلوار جین تنگم جر خورده بود و خون چکه می کرد روی کفش های کتانی ام .زور زدم .اما ریشه ها سفت تر شدند .دوباره به او نگاه کردم .ولی رفته بود .

نفس راحتی کشیدم و  همه چیز به حالت اولش برگشت .ریشه ها کنار کشیدند .خون  به رگ هام برگشت و دست هام آزاد شدند .پاشدم و از کتابخانه بیرون زدم .

آدم ها بد جوری مجبورند. می شود یک جورهایی هم فرار کرد.ولی باید بهاش را بپردازی. خب همین قیمت می شود یک بعد دیگر جبر.

 

توی راه ساختمان کلاس ها بند کوله پشتی ام را سفت چنگ زدم .

از پشت بوته های خرزهره بیرون خزید مچ دست راستم را گرفت و چاقوی کوچک سردی را گذاشت کف دستم .بعد توی گوشم گفت:

توی میدانگاهی رو به روی دانشکده حقوق سپیده ایل شاهی یک ضربه به پهلوی چپ .

 

یک پاش  می لنگید. چشم هاش مثل نوربالای چراغ ماشین برق می زد. قشنگ بود، اما بد.با چشمهاش جادو می کرد.گفتم:حالا من جادو گرم یا تو؟

گفت:من و تو .

 آدمها بد جوری مجبورند، حتا گاهی مجبورند انتخاب کنند. مسخره است ، آدمها مجبورند انتخاب کنند! بین او و دیگران؟  برای من  دیگرانی وجود نداشت. . توی دنیای من همه سرهاشان را توی گور کرده  و با تنشان هر روز به دانشگاه می رفتند. دانشگاه شلوغ بود. باد می آمد و با نخلها بازی می کرد. کاغذ باطله ای خوشبخت رفت روی هوا و به آرزوی دیرینه ی بشر رسید. کنارم نشست. خیلی زنده بود، اما چرا مثل بشر زندگی اش را نمی کرد!

سرش را جلو آورد .نزدیک صورتم .می خواست من را ببوسد. لبهاش بوی کافور می داد. سردم شد. انگار همه ی گورهای زمین را تجربه کرده باشم. باد موهایش را ریخت روی صورتش. یکی از چشمهایش برق می زد.

 

سپیده لب هاش را پرتز کرده بود و لباس چسبانی به تن داشت . رفته بود روی منبر و از عدم امنیت دانشجویان در شهر می گفت و اینکه باید تا ممنوع العبور شدن زابلی ها به دانشگاه به تحصن ادامه دهند .حرف هاش را شنیدم اما هیچ سر در نمی آوردم.زابلی ها. زابلی ها .ما توی شهر آنها مهمان بودیم .به ما جا و مکان و نان تافتون و کره داده بودند .آب شیرین چاه نیمه را با ما شریک شده بودند .توی آن کم آبی. و بعد از هفت سال خشکی .حالا حتی نباید به دانشگاه شهر خودشان رفت و آمد می کردند .صدو بیست –سی تا از دختر و پسر های  شیک پوش با لباس های گران قیمتشان کف زمین نشسته و راه عبور استاد و دانشجوها ی دیگر را سد کرده بودند .من رفتم توی جمعیت نشستم تا موقع مناسب را پیدا کنم .

سپیده ایل شاهی روی سکوی باغچه ایستاده بود همانجایی که من هر شب می نشستم تا سرویس بیاید و با گل های همیشه بهارش فال می گرفتم می آید ؟نمی آید ؟می آید ؟نمی آید ؟و اگر می آمد همیشه کنار سکو یک عالمه گل پر کنده را می دید و خیالش راحت می شد که هنوز مال خودش هستم .

 

من سپیده را زدم با چاقویی که تیغه اش را چسب زده بود .فقط یک بند انگشت فرو رفت .ولی خون خوبی را ه افتاد و هیچ کس هم من را ندید که چطور دود شدم و رفتم پهلوی چپ سپیده تیغ کشیدم و باز دود شدم و توی حیاط پشتی دانشگاه رفتم هوا .

دیگر ندیدمش .یازده شب روی سکویی که خون سپیده ریخت نشستم .همیشه بهار های نارنجی را پر کندم و هر بار" نمی آید " آمد .اما خوبی شب یازدهم جز دیدن یک عشقه ی بنفش که بی موقع گل کرده بود و ریختن چند قطره اشک  چیز دیگری هم بود .رو به روی دانشکده حقوق توی بوفه سایه اش را دیدم .از دور .شاید صد قدم شاید هم بیشتر .داشت سیگار دود می کرد و چای می خورد .سایه ی شال گردنش توی باد نقش مواجی روی دیوار می انداخت و سایه ی دود سیگارش هم .از آن فاصله نه صدای حرف هایش را می شد شنید نه بوی توتون سیگار را .خوب که دقیق شدم دیدم که می شود لب های سایه اش را  خواند .کلمات را می توانستم تشخیص دهم اما ارتباط منطقی نداشتند .جمله نمی شد .حرف هاش فعل نداشت .فکر کردم یا لب خوانی سایه سخت است یا اینکه او حرف نمی زند .شعر بود .شعر می خواند .شاعر بود .ساعتم را نگاه کردم چیزی به هشت نمانده بود .یادم به شب شعر دانشگاه افتاد .پا شدم .گلبرگ ها را از روی دامنم تکاندم .کوله پشتی ام را روی دوشم انداختم و رفتم آمفی تئاتر .

((در موازنه کائنات یکی با یکی برابر نیست .همیشه یکی بیشتر از یکی و یکی کمتر .من همیشه آن بیشترم.))

 

او همیشه آن بیشتر است ؟این شعری بود که می خواند .بعد چشم هاش را که برق برق می زدند دیدم وبعد پشت تریبون صدای گربه درآورد .زل زد توی چشم های من و مور کشید .همه براش کف زدند و او رفت و درست ردیف جلوی من نشست.اما پشتش را به من نکرد .یک وری نشسته بود و با چشم هاش مور می کشید برام .

-          سپیده زنده است؟

-          با اون چاقو کسی رو نمی شه کشت .

-          از کجا می دونستی که در اولین روز مدرسه من بارون بوده همیشه ؟

-          چون من خود شیطانم .

شیطان نمی توانست شاعر باشد؟شیطان نمی توانست کسی را دوست داشته باشد؟به من گفت که مهربانی عضوی از اوست مثل انگشتش .ازآمفی تئاتر شب شعر تا ایستگاه اتوبوس با هم قدم زدیم .او از توی کیفش یک شیشه مربای بهار نارنج درآورد و بهم گفت تولدت مبارک .

-          از کجا فهمیدی تولدمه ؟

-          دیگه هیچ وقت این سوال رو از من نپرس .از کجا از کجا .

بعد دستش را دور شانه ام انداخت و از مهربانی اش داد سخن داد .بعد هم تقاضای آخرش را مطرح کرد .همان که باعث شد من خلیل بشوم و آتش گلستان .

 چشمهام را بستم. صدای باد پیچید توی سرم و موهام مثل شعله دور سرم زبانه  کشید. انگار نشسته بودم وسط کویر.  بادهای عقیم  پس گردنی می زدند به درخت ها. و نخل ها مثل زنهای عرب موهاشان را دور سرشان می رقصاندند .

من بهش گفتم "نه" و او نیمه شب با یک صلیب چوبی به سراغم آمد .صلیب به اندازه قد من بود و خیلی سنگین به نظر می رسید .ساعت از یازده گذشته بود .از پنجره به ماه خیره شده بودم .دیدمش که صلیب را از روی یک ماشین باری پیاده کرد و کشان کشان به میدان چه روبه روی ساختمان برد .بعد با همان دست های نحیفش از کمر صلیب را بلند کرد .تا بالای سرش برد و با تمام قوا در خاک نرم میدانچه فرو کرد .آن سازه بلند سنگین توی خاک و زیر نور ماه حتی از چوبه ی دار هم ترسناک تر بود .دیدمش که باز رفت و از توی ماشین باری هیزم آورد .زیاد .زیاد و تلی از چوب های گرد درختی زیر صلیب و دور تا دورش چید .

بعد رو به روی ساختمان ایستاد و فریاد زد .میمنه میمنه میمنه .

ترسیده بودم .چراغ های خاموش ساختمان های اطراف یکی یکی روشن می شدند .او باز فریاد کشید :میمنه میمنه میمنه .

خواستم بدوم و توی سوراخی قایم بشوم ولی بعد فکر کردم که هیچ غلطی نمی تواند بکند .با خودم گفتم:مگه شهر هرته الان به پلیس زنگ می زنم .

گوشی تلفن را برداشتم .اما هنوز دستم به آن نرسیده بود که در زدند .با مشت و لگد چند نفر پشت در بودند .زن و مرد .صدا هایشان را می شنیدم که حرف می زدند .عصبانی بودند و اسم من را صدا می زدند .میمنه میمنه میمنه .دویدم پشت پنجره و او را دیدم که با یک مشعل گازی چوب های پای صلیب را آتش می زد .سرش را برگرداند صاف زل زد توی چشم هام و گفت :ساحره .

دوباره دویدم پشت در.آدم های پشت در هم همین کلمه را تکرار می کردند .ساحره ساحره  .نمی دانم چند بار فاصله در اتاق تا پنجره و پنجره تا در را دویدم .اما بالاخره در شکست و اولین کسی که خودش را پرت کرد توی اتاقم سپیده ایلشاهی بود .

بازو هایم را گرفتند وکشان کشان از پله ها به پایین کشاندند . هرچه مشت و لگد زدم زورم بهشان نرسید .صدام در نمی آمد و جیغ هام مثل اینکه زیر آب باشد خفه می شد .در میان فریاد ها و ساحره ساحره گفتن ها صدای او را می شنیدم که می گفت :باید این ساحره را بسوزانید .او به پهلوی سپیده چاقو زده .اوبه پهلوی سپیده ...

تقاضای آخرش برام گران تمام می شد ولی من حاضرم بهاش را بپردازم در عوض خوشبخت باشم .همه ی مردم دنیا در انتخاب هایشان تقدیر جهان را رقم می زنند .تقدیر همه ی ما به هم وصل است و نمی شود همه را با چاقوی کوتاه زخمی کرد.یک روزی چاقوی کامل را به دست ما می دهند .چاقوی کامل که نه یک بمب دستی بود .ازم خواست شب ورود رییس جمهور ساختمان خوایگاه عالی را آتش بزنم .

-          یا بسوزون یا بسوز .

اخبار را دیده بودم .آن شب قرار بود رییس جمهور که به سیستان آمده بود از زابل دیدن کند .شهر زابل شبکه گاز کشی نداشت و ما با چراغ های نفتی اتاق هایمان را گرم می کردیم .من حتی بوی نفت را دوست داشتم و شب ها خودم داوطلبانه چراغ را بر می داشتم و می بردم توی حیاط خوابگاه و آن را از نفت پر می کردم .

-          دیزوز توی سخنرانی هاش گفت که به هر زابلی بیست لیتر نفت می ده اونام همه براش هورا کشیدن .

-          می دونم .می فهمم چی میگی ولی این به من هیچ ربطی نداره .

-          به دست هات نگاه کن .

-          دست های من رو بی خیال شو .من نمی خوام واسه مردمی که خودشون نمی خوان بجنگم .من زابلی نیستم فقط یه دانشجوام .اینجا اومدم واسه درس خوندن نه واسه شورش و خوابگاه آتیش زدن .

خوابگاه را آتش نزدم .اما خوابگاه من را آتش زد .روی صلیب بودم و هم خوابگاهی ها یم را می دیدم که سوختنم را تماشا می کردند .هر چند مثل همیشه باران گرفت و آتش خاموش شد و من خیس و تمیز برگشتم به اتاقم .

بستن  

 

 

امروز هنوز نوروز است .دختر بچه ها ی مدرسه ای توی کوچه بازی می کنند .و همه ی در های دنیا باز است .

 

نوروز 96

 

 

 

+ نوشته شده توسط مينو هدايت در جمعه هجدهم فروردین ۱۳۹۶ و ساعت 14:26 |

 

هیچ سر در نمی آورم .او چطور می تواند .چی شده ؟چه بر سرش آمده که اینطوربدل  به یک هیولای تنها  شده .یک هیولای تنهای لعنتی .فقط او می تواند با کسی عاشقانه قدم بزند  بازوهاش را سفت بگیرد روی  یک پله پایین تراز  پله  های برقی بایستد تا لب هاش را ببوسد .به گونه هاش دست بکشد باهاش دیوانه بازی کندو نیمه شب توی خیابان  سیگار دود کند .بعد خیلی خیلی راحت بگذارد که  او برود .

برام مهم نیست اما این همه شلوغی توی سرم کمی درد آور است .همه چیز را می شود ریخت توی سطل زباله جز آدم ها .حوصله ام به شدت سر رفته و رنگ دیوارهای گچی اتاقم را گرفته ام .

حرف من را فقط آدم هایی می توانند بفهمند که تنها زندگی کردن را تجربه کرده اند .تنهایی یعنی بعد از دو روز وقتی زنگ در آپارتمانت به صدا در می آید تازه بفهمی که در تمام طول این دو روز کاملا برهنه بوده ای مثل انسان های بدوی .بدوی تا لباسی برای پوشیدن پیدا کنی .

خوشحال بشوی اما یک حس کاملا متناقض به تو بگوید که در را باز نکن .از پنجره سرک بکشی و وقتی او را دیدی قلبت یادش بیاید که بلد است بتپد .اما خودت را پشت پرده ها قایم کنی واجازه بدهی او فکر کند که خانه نیستی و اجازه بدهی که قلبت سینه ات را فشار بدهد و اجازه بدهی که اشک هایت بریزند .

بروی جلوبی آینه و از دیدن صورت پف کرده   و بینی قرمز ی که با یک کیلو پودر هم درست بشو نیست جا بخوری .عجیب است .رنگ چشم هام ....

 

توی دلم تصمیم گرفتم تا دوباره همان آدم شاد و سرخوش قدیم بشوم .حمام کنم لباس بپوشم وبه آرایشگاه بروم .لازم نیست تلفنم را به پریز بزنم یا در را باز کنم .کافی است لپ تاپم را روشن کنم و یکی از بهترین عکس هایم را توی فیس بوک آپ لود کنم .بگذار او فکر کند رفته ام شمال و دارم بدون او خوش می گذرانم .

همه ی عکس ها را به دقت نگاه می کنم و همین بیشتر و بیشتر نگرانم می کند .من فراموشی ندارم هیچ آدمیزادی رنگ چشم های خودش را یادش نمی رود .و توی تمام این عکس ها از یک سالگی تا حالا رنگ چشم های من سبز بوده .

 باید از چشم پزشکی نوبت ویزیت بگیرم.تلفن را بر می دارم و همین طور که دارم شماره می گیرم با فیش usb کول پد زیر لپ تابم بازی می کنم .تلفن بوق می خورد ولی جواب نمی دهند .فکر می کنم چه وسیله ی جالبی است هم باتری لپ تاب را خنک می کند و هم ....دیگر نمی کند.خنده ام می گیرد .فیش را کنده ام و usb کوچولو توی دستم است .گوشی را سر جایش می گذارم و می زنم بیرون .یک کلنیک نزدیک را بلدم که می شود حضوری نوبت گرفت.

همه ی آنهایی که تنها شده اند این را می دانند که طولی نمی کشد و همه ی این درد ها و رنج ها ،همه ی تنهایی به خودی خود شاید کمتر از یک هفته باشد.بعد باز آدم های جدیدی وارد زندگی ات می شوند و بعد باز آدمها کاری می کنند که از خدا فقط همان گوشه دنج تنهاییت را بخواهی .

ولی بیشتر از هر چیز دلم برای او می سوزد .فقط و فقط دلم برای سقوط هایی که تجربه می کند ودلم برای تکه هایی از قلبش می سوزد که برای اهداف بالاتر احمقانه پرت می کند توی گنداب زندگی .دیده ام که چطور آدمها احمق می شوند .کندن از یک عشق قدیمی کمتر از یک ترور انتحاری نیست .

این یک مساله کاملا شخصی است و من نباید که به او بگویم .در را برایش باز نمی کنم .تلفن هاش را جواب نمی دهم ومی گذارم که حتی راحت تر از این هم برود .او یک فعال حقوق بشر است . اگر بویی از افکار من ببرد از من متنفر می شود .حمله انتحاری ؟حتی فکرش راهم نباید کرد . از نظر او حتی فکر کردن به ترور یعنی تو تروریستی.بگذار برود و دوست های دور هم دیگر بمانیم .هر چند دلم برای خودش و سگ کوچولوی پشمالوش هم تنگ می شود .آخر او فعال حمایت از حیوانات هم هست .فعال حمایت از هر جک و جانوری جز من .هر چند من پیگی را دوست داشتم اما یک جور هایی خوشحالم که دیگر شب ها با صدای پوزه ی خوک مانندش از خواب بیدار نمی شوم .و آن لیسیدن های بی وقفه اش .و بوی مایع ضد عفونی که هر بار باید به فرش هایی می زدم که پیگی روش خراب کاری کرده بود . به خاطر آن پوزه اسمش را گذاشتیم پیگی خوب که بهش  نگاه می کردی بامزه بود با آن چشم های کوچولوی معصومش .

دو باره یاد چشم هام افتادم.

به نظرم بدترین خیانتی که می شه کرد خیانت به دله .به دل .این حرف را هزار بار به او گفتم .ولی نفهمید .رفت .خیلی خیلی راحت .من هم مثل کسی  که به آخرین اتوبوس رسیده باشد خودم را پرت کردم توی یک گنداب دیگر .

اتوبوس خیلی شلوغ است  .بعد از این همه سال دوباره این همهمه و گرما و فشار جمعیت را احساس می کنم .من تغییر کرده ام .طبعم عوض شده .سردم می شود .نک بینی ام یخ زده .انگشت هام بی حس اند.جوان تر که بودم همیشه توی اتوبوس یا مترو یا هر جای شلوغ دیگری گر می گرفتم .توی آینه آسانسور ها هی به دانه های درشت عرق نگاه می کردم که از پیشانی ام می زد بیرون و چشم هام ....به زور سعی می کنم دستم را به میله سرد وسط اتوبوس بند کنم و از توی کیفم  یک آینه در بیاورم و به رنگ چشم هام نگاه کنم .سیاه .

یادم به روز هایی می افتد که روی کف مترو می نشستم و تا مقصد کتاب می خواندم .صبح زود بوی محصل های مثل خودم را دوست داشتم .بوی آدم ها برایم بوی زندگی بود ولی حالا حس می کنم که این اتوبوس لعنتی بوی سرد خانه پر از جنازه می دهد اولین باری که سر کلاس تشریح حاظر شدم این بوی لعنتی به مشامم خورد .بوی بدن خالی از خون .

.کاش یک دکتر اختاپوس یا مرد شنی یا ژوکری چیزی از توی مغز سناریو نویس های هالیوودی در بیاید و خودش را بکوبد به این ماشین دراز لعنتی یا شاید هم یک ماشین دراز لعنتی دیگر را بکوبد به این یکی تا فلز تیز بدنه هاشان روی هم کشیده شود و یک شیشه شکسته برود توی تن این خیکی کنار من دوست دارم دنده های آن یکی دماغو را لخت ببینم و این توده ی سفید چربی پشت سرم .آخ که چقدر دلم بوی خون می خواهد .بوی مایع گرم زندگی بخش .

او دیگر برایم مهم نیست . من خوب شده ام .درست مثل مرده ای که به خواب عزیزانش می آید و به همه می گوید که من خوب شده ام .دردهایم رفته اند.فقط با رنگ چشم هام مشکل دارم .

اولین باری که تغییر رنگ چشم هام را دیدم بعد از یک گریه حسابی بود .ترسیده بودم .تنهایی توی اتاقم با یک بازی مسخره خلوت کرده بودم .درست مثل بچگی هام .نشستم پای لپ تابم و ساعت ها و ساعت ها زامبی کشتم .ان شب میلیون ها میلیون زامبی را کشتم و صدایی خرچ خرچ و گوروب گوروب و بنگ بنگ و برین برین توی سرم آنقدر بلند بود که متوجه صدای ناتیفیکیشن ایمیلم نشدم .ساعت ها بود که آنلاین بودم و بالاخره چراغ چتم روشن شد .

سلام کرد ه بود .چند بار .حالم را پرسیده بود.چند بار و باز صدام کرده بود .جوابش را دادم .

-hi

-سلام دوستم حالت چطوره ؟

- bad

- چرا چی شدی ؟

- hichi bikhialesh

-یعنی چی هیچی ؟خب بگو چی شدی ؟نگرانت شدم .

- الو ؟

- آهای ؟

-دختر بگو دیگه ؟

باشه می خوای بزنگم ؟

-الان می زنگم .

و بعد تلفنم زنگ خورد .پریز تلفن را بیرون کشیدم .لب تاپم را خاموش کردم و موبایلم را روی حالت پرواز گذاشتم .بعد رفتم جلوی آینه .دیدم که چشم هام دیگر سبز نیست.

خودم دلیل گریه هام را نمی فهمیدم .فکر کردم شاید بهتر باشد بروم برای خودم یک قهوه غلیظ درست کنم با شکلات تلخ بخورم شاید پی ام اسم می شوم و هورمون هام به هم خورده .ته لیوان قهوه یک عروس دیدم  سرم را نزدیک تر بردم که چشم هاش را نگاه کنم با سر رفتم توی لیوان قهوه من عروس شده بودم و باید لنز سبز می گذاشتم .اشک مصنوعی را خالی کردم توی چشم هام .حالا دلیل گریه هام دستم امد .اشک های من مصنوعی اند .چون اصلا برام مهم نیست که یک عروس با رنگ سبز مصنوعی چشم هام هستم .اصلا برام مهم نیست که یک عروس مصنوعی شده ام .از توی لیوان قهوه بیرون آمدم .لباس عروسم را در آوردم لنز ها را هم .بعد به دکتر گفتم:

-          من همکار خودتون هستم . دو سال پیش رفتم سومالی داوطلبانه .

دکتر سرش را تکان تکان داد و گفت :

-          خب پس خودت می دونی این چیه ؟

-          بله ویروس ابولا .

ابولا توی قرنیه تجمع می کند تا سیستم ایمنی بدن کاری به کارش نداشته باشد .دکتر گفت:

-          تو خیلی جوونی چرا رفتی اونجا ؟

یک جمله گفتم :این یه داستان کاملا شخصیه .

من کی هستم ؟همان آدمی که رنگ چشم هاش عوض شده .و حالا نشسته توی یک خانه به هم ریخته و دارد لباس های چرک مردش را اتو می کشد .به چی فکر می کنم ؟به اینکه خرده نان های روی فرش را با جارو برقی جمع کنم یا با جاروی دستی.چی دارد آزارام می دهد ؟تنهایی؟یا ترس از آدمهایی که به لعنت خدا هم نمی ارزند ؟هر چی که هست هر چی که هستم فقط به خودم مربوط است .همه ی این اتفاق ها همه ی ترس ها و خستگی ها و حتی رنگ چشم هام .

من اصلا چرا باید می رفتم  شاخ آفریقا توی آن همه پوست سیاه  کشیده روی استخوان دراز در مرکز ویروس ابولا چرا برای فرار از خودم از خودم مایه می گذارم ؟

حالا باید چاقوی جراحی کوچکی از توی کیف وسایلم بردارم .به رسم پزشک های خودسر فیلم های وسترن آنرا روی شعله چراغ الکلی استرلیزه کنم .بعد جلوی آینه  دستشویی بروم و قرنیه ها م را چاک بدهم تا ویروس خارج شود .

خون لیز می خورد روی صورتم و ردش را حس می کنم آینه قرمز می شود و دیگر چیزی نمی بینم .سوزش چشم هام خیلی عجیب است ولی تحمل می کنم .کسی که یک بار مرده دیگر نمی میرد و سوزش تخم چشم انسان هرگز به اندازه شکستن قلب درد ندارد .آستانه تحملم آنقدر بالا هست که بتوانم کور مال کور مال گاز استریل هایی را که از قبل آماده کرده بودم را بردارم و روی چشم هام بگذارم و بعد با یک باند دور تا دور صورتم را ببندم .

عقب عقب می روم در دستشویی را پیدا می کنم از راهرو رد می شم و پام را روی فرش هال می گذارم حالا دست چپ چند قدم جلو تر خودم را یله می دهم روی کاناپه و منتظر می مانم .منتظر چی؟به خودم مربوط است .

 

 

+ نوشته شده توسط مينو هدايت در چهارشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۵ و ساعت 9:48 |
نمی دونم اول درد سراغ آدم میاد بعد دل می شکنه یا اول دل می شکنه و بعدش...

ولی درد دل درد عجیبیه .و نوشتن همیشه از درد دل کردن با دیگران بهتره .

یعنی بهتره ورقه های دفترت رازت رو بدونن تا آدمها .

ولی در هر دو صورت باید حرف بزنی .درست تو نقطه عطف زندگیت .درست جایی که احساس می کنمی اگه نگی می ترکی .اینه که یه سنگ صبور باید باشه که بهش بگی ((این قصه ی غصه های من بود حالا یا تو بترک یا من می ترکم ))

سنگ صبور که نداریم .ذکر الصبور بگیریم و غسل صبر با آب سرد بکنیم باز هم بی فایده است .تو این دنیا ی بدو بدو جایی واسه آدمای صبور نیست .تو هم باید بیوفتی قاتی جماعت و نوک دماغت رو بگیری و بدویی .فقط بدویی .با یه سنگ صبور تو سینه ات که خیلی وقته ترکیده .با یه چاقو تو پشتت که دوست زده .با دو تا چشم اشکی که بهت خیانت کردن و با پاهایی که دیگه نا ندارن بدون .

+ نوشته شده توسط مينو هدايت در پنجشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۵ و ساعت 13:24 |

زمان سخنرانی من

گفتم :دغدغه هایتان را بنویسید .بدون خودسانسوری .شب ها وقتی ذهنتان از آشفتگی افکار روزمره خسته است با کسی جز صفحه های سفید دفتر تان حرف نزنید .حرف هایی را که به هیچ  کس نمی گویید را توی دفتر یادداشت های شبانه تان بنویسید .رویاهایتان را آرزو ،هدف وحتی کابوس هایتان را .از آنچه که بیزارید .به آنچه که عشق می ورزید .ایده ها اینگونه شکل می گیرند .

گفتم :کافکا کابوس هایش را می نوشت .خواهران برونته رویاهایشان را و براتیگان خودش را می نویسد .

گفتم :خودتان را بنویسید .یک نویسنده ی خوب باید زندگی جالبی داشته باشد مثل آگاتا کریستی .باید سفر زیاد برود .در میان مردم زندگی کند .باید همه جور آدم ببیند .همه جور آدم را مورد مطالعه قرار دهد مثل صادق هدایت .مردم را نگاه کنید .به حرف هایشان گوش بدهید وحتی اگر لازم شد صدایشان را ضبط کنید ازشان عکس بگیرید تا به خاطر بسپارید و در مواقع نیاز ازش استفاده کنید .خیلی پیش می آید که برای نوشتن یک ایده به کاراکتری نیاز دارید که پرسناژش را چند سال پیش توی یک اتوبوس دیده اید یا گاهی حتی عصر یک روز پر مشغله که از کنار یک خیابان عبور می کنید شخصیتی خاص ایده ی داستانی را در ذهن شما مثل یک چراغ می افروزد .

 

گفتم :یک نویسنده ی خوب کسی است که خیلی زندگی کند .جسور باشید .ماجراجویی کنید .نویسنده تنها در هنگام نویسش داستان باید منزوی باشد ولی نه قبل و نه بعدش .

و اما انزوا :

شاید ایده ها توی یادداشت هایمان شکل بگیرند .اما بعدش دیگر باید مدیریت شوند .باید زمانی رااختصاص بدهید به انتخاب ایده ای منحصر به فردو محکم از میان انبوه ایده های نوشته شده در آشفتگی روزها .چون که یادداشت های ما جای تخلیه ی احساسات پریشانی است و اغلب فاقد هرگونه منطق و چارچوبی جز سیستم هذیانی افکار است .

برعکس داستان یک چهار چوب محکم لازم دارد .پس مثل یک ریاضی دان عمل  کنید .ریاضی دانی که راه حل  معادله اش را بلد است .بدون شک ،محکم و دقیق باشید .ذهنتان را باز کنید به قول صادق هدایت نوشته را مثل یک حائل موسیقی بگذارید جلوی رویتان و یک هارمونی بسازید از تک نت های فضا و شخصیت و تصویر. همه را مدیریت کنید  از ترتیب وقایع تا روابط علی و معلولی . مگر اینکه چیزی را ندانید .مثلا اگر زن هستید و شخصیت داستانتان  مرد است ویا اگر هیچ هنری جز نوشتن ندارید اما قهرمانتان پیانیست است .

آنوقت است که باید دست نگه دارید .گاهی لازم است که ننویسید .درست زمانی که راه حل را نمی دانید .نوشتن در این مرحله صد درصد به شکست منجر می شود .مثل اورلاندوی ویرجینیا ولف که در اواسط رمان به طرز فاجعه باری جنسیتش تغییر می کند .چون نویسنده دست از نوشتن برنداشته .

 

 

+ نوشته شده توسط مينو هدايت در چهارشنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۵ و ساعت 2:14 |

تابستان : حرکت از غرب به طرف چهارراه ولی­عصر(عج)

صلیبی شو روی تنهایی­ام، به تنهایی­ات شبیه می­شوم ... تو دستانت را به من بسپار، در آغوشت مسیح   می­شوم ... تنها دلیلی که باعث می­شود ایستگاه " چهارراه ولی­عصر(عج)" پیاده شوم، نه صدای دلبر اُپراتور مترو است، نه صدای ویولون زدن جوانکی مو دُم اسبی که همیشه خروجی ایستگاه می­ایستد و نه تماشای تئاتر شهرِ  تازه آینه­کاری و نورافشانی­شده است و نه خوش­وبش کردن با بروبچه­های نمایش و نقاشی و ... این ادا و اصول­هاست.

قبل از اینکه جیغ ترمز واگن مو به تنم سیخ کند، یک آن حسی یا کسی تو دلم چیزی گفت و نگفت ... "پیاده شو تا سوار شوی!"

که به گمانم خودِ این گفتن و نگفتن همان تنها دلیل اصلی و فرعی پیاده شدن یا نشدن من است و نه ملاقات با الیزابت تیلور و آنتونی­کوئین که با یکی چادر گُل منگلی­اش از زیارت شاه عبدالعظیم می­آید و آن یکی با کُت­وشلوار کراوات ابریشمی­اش از سعادت هتل­هُما ... آنهم با سبدی پر از نان ذرت و گیلاس­های خالی از شراب. «خالی شو تا پُر شوی !»

مثل همان وقتهایی که خاله و خان­دایی از تجریش و نارمک سوار اتوبوس دو طبقه می­شدند تا خودشان را به مولن­روژ و موهای جولی­اندروز برسانند و با اشک­ها و لبخندهایشان از سینما کاپری و کافه میامی بروند آنهم با ماسکها و اسمهای قلابی .... من امیرارسلان رومی، تو فرخ­لقای بومی ... می­دانم می­خواهی چه چیزی بگویی !پس برگردیم سر اصل داستان که مسیح است و این حس یا کس که زود پسرخاله شده است و بی­خیالم    نمی­شود... .

این حس یا کس در کمال تعجب آنهم با قاطعیت تمام می­گوید، پیاده­شو تا مسیح و حواریون­اش را ببینی که چطوری دور حوض فیروزه تئاترشهر همراه با آهنگ ریتمیک اسپرت در حال ورزش صبحگاهی و انجام حرکات کششی و نرمشی هستند و چه جوری پروانه می­زنند و شنا می­روند و بالا و پایین می­پرند و یکصدا می­گویند «شمع، گل، پروانه، افسانه ...»

و هر کسی می تواند در این بازی نور و آینه­ای که در تئاترشهر به راه افتاده هزارباره پیدا و ناپیدا شود. « پنهان شو تا پیدا شوی !».

با خودم می­گویم با این تفاسیر حتما مریم مجدلیه هم با ایشان است  و از نبش چهارراه یک سری پای سیب و شیرموز سفارش داده و  «هنک­هنک» کنان پشت سرشان در حال دویدن و ور رفتن با گوشی اپل آیفون صورتی رنگش است و دارد جواب پیام­های دیشبیِ این و آن را توی فیسوک و وایبر و واتس­آپ می­دهد و از زمین و زمان هم شکوه و گلایه می­کند؛ از آدامس خرسی و شیر پستانک گربه ملوسش گرفته تا مد روز و رنگ سال ... «هنوزم با فارسی حرف زدن مُشکل دارم، شوالیه!».

و شوالیه تنها مخاطب همیشه آنلاین­اش می­گوید «ولی باور کن تنها چیزی که آرامم می­کند، همین شیوه فارسی حرف زدن قند و شکر توست، شیرین­بیان!».

و شخص ثالثی که تصادفاً می­شناسمش با گُل و شیرینی سد راهش می­شود تا با "آرامی" حرف زدنش قاپ مریم را بدزدد. «تو با عکس­های سلفی­ات در وایبر و تانگو و اینستاگرام .... ولی من گوتنبرگی کارمند در اداره عشق و پُست و تلگرام ...».

خوش به حالشان! از من بهتر که حتی خودم را فراموش کرده­ام، چه برسد پاسخ این و آن را توی فضای مجازی و واقعی و هرکجا و ناکجا دادن ... از بس که چهارراه ذهنم شلوغ پلوغ است و چراغهای راهنمایش خاموش و بی­رنگ است. «خاموش شو تا روشن شوی!».

از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان که چند وقتی است نقاشی می­کشم ... ولی وقتی خودم را از بوم و قلم­مو جدا می­کنم،می بینم که در واقع چیزی نکشیده­ام یا پیش می­آید که اصلاً دست به بوم و قلم­مو نبرده­ام ولی انگار در حال نقاشی کردن از کسی یا چیزی هستم ... نمی­دانم اسم این مرض عجیب و غریب را چه بگذارم. فقط خدا کند مربوط به آن جمله احمقانه معروف نباشد که می­گوید «نقاش­ها از نگاه اسطوره­شناسان فرزندان شیطان هستند.»

از روزی که پدر و مادرم فهمیده­اند نقاش شده­ام، دم به دقیقه و با نیش و کنایه بهم می­گویند «تو دیگر بچه ما نیستی، حرامت باشد آن لقمه حلالی که تو دهان تو گذاشتم.»

راست می­گویند لقمه­شان واقعاً حلال است. ولی من فقط لقمه گنده­تر از دهانم برداشته­ام و بس! البته چپ دست بودنم بی­تأثیر نیست. دستی که مدتهاست دیگر مال خودم نیست.

راستی من خلق می­کنم، پس هستم؟ یا نه! من هستم، پس خلق می­کنم؟ «نقاش شو تا شناخته شوی!» باورکن من نقاشی نمی­کشم که دیده شوم ... من نقاشی می­کشم تا بتوانم دیگران ببینم، که تو را ببینم ... همیشه با خودم گفته­ام که همه راهها به رُم ختم می­شود. ولی این حس یا کس می­گوید، از امروز همه راهها به چهارراه ولی­عصر(عج) ختم می­شود. «رد شو تا نزدیکتر شوی!»

این روزها همه فکر می­کنند که پاک خُل شده­ام و تا آنجا که دهان و بناگوش­شان بهشان اجازه می­دهد به من می­خندند. پس تو هم رو در بایستی نکن و قاه­قاه بخند. بخند! بخند! با آن لبهای غنچه­ای­ات که خنده خیلی بهشان می­آید، بخند. اشکال ندارد چون تو هم حتماً به این چرندیات من خواهی خندید و به عقلم شک خواهی کرد.

سوفیای من، اگر خدا خواست و همدیگر را توی چهارراه ملاقات کردیم که چه بهتر، وگرنه خودم آخر شب با تو تماس می­گیرم و مفصل­ حرف می­زنیم. خیلی­خیلی عذر می­خواهم باید قطع کنم چون اُپراتور مترو مدام دم گوشم وزوز می­کند که باید هر چه سریعتر از این واگن پر ازدحام پیاده شوم و این حس یا کس برای بار هزارم سرم داد می­کشد که سرژیک، مسیح با «بوم مانی» و «قلم­موی داوینچی» دم خروجی ایستگاه منتظر من است.

پیاده می­شوم، حتی اگر این حس لعنتی، این کس نالوطی مثل همه اوقات سر کارم گذاشته باشد و طبق معمول سوارم نکند... .

پیاده می­شوم؛ آن هم به خاطر گل روی مسیح که آنقدر مقدس است که آنقدر باارزش است که حتی اسمش روی کاغذی کاهی باشد، بدون شک به آن کاغذ کاهی ارزش و اعتبار می­بخشد، نیستش             می­کند و جان تازه می­بخشدش.... چه برسد به نقاشی کشیدن از ایشان، از خودِ خودشان که حی و حاضر روبروی من ایستاده­اند و نقاشی کردن من را به تماشا نشسته­اند...

 

 

 

 

 

 

پاییز : حرکت از شمال شهر به طرف چهارراه ولی­عصر(عج):

ب پ ت ث

ج چ ح خ

د ذ

ر ز ژ

س ش

ص ض

 ط ظ

ع غ

ف ق

ک گ

تو آریایی جان، داشتی توی سراشیبی پیاده­رو خیابان ولی­عصر(عج) شبگردی می­کردی که خانم و آقای افشار، ساکنین خیابان فرشته با تو تماس گرفتند و گفتند «فردا قرار است مجسمه سنگی «شیرین و فرهاد» را با جرثقیل به چهارراه ولی­عصر(عج) بیاوریم و در قرینه تئاترشهر برای ساعتی هم که شده آنرا در معرض دید عموم بگذریم. تو هم حتماً بیا! فردا روز رونمایی از این عشق سی­ساله­ی ماست.»

و تو آریایی جان به فکر می­روی: خانم افشار نقاش فرشته­هاست و آقای افشار در کمال ذوق و ظرافت این فرشته­ها را به مجسمه­هایی تبدیل می­کند که از آدم دل می­برند. این درست، ولی هدف آنها از این کارها چیست؟

تقریباً به نزدیکی­های چهارراه رسیده بودی که خانم مهرانگیز افشار با خنده­ای شیطنت­آمیز ادامه داد: «راستی پسرم، به پرنیان همین همسایه دیوار به دیوارتان، به آن فرشته آسمانی من بگو که فردا قدم روی چشم ما بگذارد و بیاید تا همانجا نقاشی را بکشم. من می­خواهم او را روی تخت طاووس بنشانم....»

و بعد آقای علیرضاافشار وسط حرفش دوید و گفت « حتماً بگو بیاید چون می­خواهم مجسمه مفرغی­اش را وسط تئاترشهر بسازم تا همه انگشت به دهان بمانند و خیال کنند این همان "دختر لُر" هفتصد سال پیش از میلاد مسیح(ع) است.»

صدای رُپ­رُپ پای اسبها و شیپور خرطوم فیل­ها به گوشت خورد. ولی تو اعتنایی نکردی. باد تندی وزید و ابرها جمع­تر شدند. تماس تلفنی قطع شد و تو هم به راهت ادامه دادی ... راهی که از شمال شهر شروع شده بود و قرار بود به چهارراه ولی­عصر(عج) ختم شود، طبق برنامه سین شبهای شبگردی.

به چهارراه که رسیدی، «شبح فرشته» از پشت دیوار سفارتخانه­ای جلویت ظاهر شد و تو از ترس به تیر چراغ راهنما تکیه دادی و درخت زبان­گنجشکی را محکم چسبیدی. آنقدر محکم که درخت بی­زبان تکانی خورد و برگ­های سبز و نارنجی و قرمزش افتادند کف پیاده­رو و جوی آب و آسفالت خیابان و شاخه­ای شکست و خورد توی فرق سرت .... دچار دوبینی شده بودی و تشخیص فرشته از شبح آن برایت سخت. راستی آریایی جان مشخصه فرشته­ها لباس­های توردار و اُلگانزاست فقط؟

صورتش واضح نبود. ولی رنگ­چشم­هایش کاملاً پیدا بود که سبز بودند، نارنجی شدند و قرمز باقی ماندند. شبح فرشته ساکت بود و چیزی نمی­گفت. در عوض برگه­ای که معلوم نبود از کجایش درش آورد را به تو داد که خط­کشی شده بود و خانه­خانه­هایی سفید و سیاه، شبیه صفحه شطرنج داشت.

خانه­های سفید این صفحه را حروف و خط­هایی پر کرده بودند که مثل حروف ابجد معنای خاصی را در خود پنهان داشتندکه می­بایست رمزگشایی شوند. به یکباره سایه کجتاب اسب­ها و فیل­ها روی این صفحه افتاد و سایه­هایشان قد کشید و چاق و فربه­تر شدند. و این حروف دو به دو و سه به سه که در صف­هایی منظم و به هم پیوسته انگار در حال رژه رفتن بودند، کج­ومعوج شدند و نظم صف­هایشان به هم ریخت و به شکسته نستعلیق تغییر شکل دادند. سفیدی و سیاهی صفحه درهم شد و این صفحه حالت برگه ابر و باد به خود گرفت.

و توآریایی جان، مات و مبهوت ساختار این حروف، این سیاه مشق را می­دیدی ولی چیزی از آن سر در نمی­آوردی. از دیدن خط­ها به خطا افتادی وشاید خام شدی که خم شدی و برگه را روی پهنای رانت گذاشتی و با خودکار تندتند پشت برگه چیزی نوشتی و ننوشتی ... و بعد به چشم برهم زدنی روی   خط­های سفید عابر پیاده نشستی و جلوی چشم­هایت سیاهی رفت. وسط چهارراه ولو شدی و مثل نوزادی خواب­آلوده آسفالت چهارراه را آغوش گرم مادرت فرض کردی... .

شبح فرشته از فرصت استفاده کرد و موهای بور لختش را به صورتت کوبید و بی­اجازه دستی به سر و گردنت کشید. خندید و خوابت کرد. «خواب­های خوب خوب ببینی، "پرشین کت" من!».

و بعد بشکن بالا زد و رقص­رقص­کنان برگه را از دست کشید. پشت برگه را نگاهی کرد و نکرد. من هم نگاهی کردم و نکردم.جاخورد و خنده­اش خشکید.خنده"همزاد آریا" هم خشکید. «آقای گورباچف این دیوار را بشکن !»

 

 

 

 

 

 

 

 

زمستان : حرکت از شرق به طرف چهارراه ولی­عصر(عج):

احسان هم اتاقی ام خواب می­بیند که وسط محوطه بیرونی تئاترشهر (محل اجرای نمایش­های خیابانی) روی  تخته­چوبی در مرکز دایره­ای سنگفرش­شده­اش دراز کشیده است، آنهم برهنه و عریان. ولی عریانی­ای که هیچ عیب و ایرادی درش نیست. که چون او را به زور آنجا خوابانده­اند؟!

بله! لااقل توی این هوای گرگ­ومیش و در این لحظات گیج و واگیج که سر و کله­ی هیچ بنی بشری پیدایش نیست و حتی خبری از چرنده­ها و پرنده­هایش نیست. در عوض مه غلیظی یا شاید هم گرد منجمد عجیبی همه جا را فرا گرفته که حتی لخت و عور هم که باشی، دیده نمی­شوی که توی چشم باشی و یک جورایی آبروریزی شده باشد. مثل همین لحظه و در این مقطع زمانی خاص که پدرجان احسان که بخار از دهان وگوش و بینی­اش به بیرون فواره می­زند، چاقوی زنگار گرفته­اش را زیر گلوی احسان گذاشته و با نیشخندی که لج هر بیننده­ای را در می­آورد، سرش را گوش تا گوش می­برد. الله­اکبر! خدا را بگویم چه کارش کند. بله! ناسلامتی این پدرجان احسان است که بیخ تا بیخ گلوی تُرد و نازکش را می­برد وکلامی هم به زبان نمی­آورد که به چه جرمی، چه گناهی دارد احسان بخت برگشته را از   هستی­ای ساقط می­کند که لااقل خودش باعث و بانی نیمی از بوجود آمدن آن بود و برای بدنیا آمدنش نذر و نیازکرده، دخیل بسته و اشک ریخته ولی شاید درست­تر ودقیق­ترش این باشد که بذری که سال­ها پیش کاشته را دارد امروز  خارج از فصل و آنهم با حرص و ولع خاصی درو می­کند. و احسان هم مثل بره­ای بی­زبان جیک­اش هم درنمی­آید و لب به اعتراض باز نمی­کند. با کدام لب؟ مگر لبی هم باقی گذاشته­اند برایش؟

شاید به این دلیل که به موازات حرکت عرضی این چاقوی زنگار گرفته روی گلوی تُرد و نازکش، حسی ناشی از سرخوشی به او دست می­دهد که شاید معنی­اش این باشد که پدرجان! پدرجان! تندتر و عمیق­تر ببُر و اگر می­دانستم زودتر قربانی دست­های توانای تو می­شدم ... .

ولی حسی نه مثل حس رضایت­مندی که توی چشم­های قرمز و از حدقه بیرون آمده پدرجانش موج  می­زند که کفر آدم را بیش از پیش در می­آورد. و البته کاریش هم نمی­شود کرد. چون دیگر کار از کار گذشته است و صدای «قروچ­قروچ» به هم خوردن و ساییده شدن تک­تک دندان­های پدرجانش روی هم آن چنان فضا را پر کرده که مانع شنیدن هر نوع اعتراضی به این واقعه شده است. با کدام گوش؟ مگر گوشی هم باقی­مانده برایش؟

«تن­لش»اش را که همیشه تکیه کلام پدرجانش بوده را این بار با دو چشم خودش می­بیند که کناری افتاده و پدرجانش که کارش را با موفقیت به پایان رسانده و بعد از تماشای شاهکارش، انگشت­ها وکمرش را تقه­ای می­دهد و یک دور کامل جنازه احسان را طواف می­کند که راستی راستی انگار قداست خاصی پیدا کرده و دیگر نمی­تواند صرفاً لاشه مرداری بدبو و بی­خاصیت باشد. طوافش که تمام شد، جلوتر می­رود و برای آخرین تن یخ بسته احسانی را لمس می­کند که نیازی به غسل وکفن و سردخانه ندارد.

آن وقت پدرجانش بلند می­شود و چاقوی براق و صیقل خورده­اش را داخل همان تخته چوب می­چکاند و چهارگوشه این میدانک که بی­شباهت به گود زورخانه­ای عهد باستانی نیست را طی مراسمی خاص می­بوسد و با فواره­های قندیل بسته، یخ حوض گوشه تئاترشهر را می­شکند و دست­های مبارکش را با آب آن می­شوید.

دست­هایش را که خشک کرد، لبه حوض می­نشیند به چاق کردن چپق و هورت­ کشیدن چای لب­دوز و لب سوزش و در کمال آرامش فرش قرمزی که از خون احسان جوان پهن کرده را برانداز می­کند. 

حتماً پیش خودش می­گوید، به­به! از این طرح و رنگ...چه!چه!از این نقش و نگار...

بعد از  داخل خورجین دوچرخه­اش روزنامه ای در می­آورد و با خودکار چند حرف از الفبا را دارد جدول کلمات متقاطع  می­کند. روزنامه را همانجا رها می­کند،سوار  دوچرخه­اش می­شود و مارپیچ از لابه­لای ستون­های سیمانی تئاترشهر راهش را پیدا می­کند. تا این خبر را در بوق وکرنا بزند حتماً!

توی این هیر و ویری گربه­ای چاق و چله و خالی­خالی فرصت را غنیمت می­شمارد و شروع می­کند به لیس زدن سر و تن احسان و همنوا با زارزار گریه کردن مرغان آسمان، او هم به حال احسان، بلوربلور اشک می­ریزد. ولی احسان کدامیک از اینهاست؟! آنکه گوشه گود خوابش برده و رازش(ل، م، ن، و، هـ) را هم با خودش به گور برده؟ یا آنکه سر پا ایستاده و دارد بّر و بر تماشا می­کند و لب ازلب وا    نمی­کند؟!

 

 

 

بهار : حرکت از جنوب شهر به طرف چهارراه ولیعصر(عج)

باور می­کنید که دیشب، شاه درویشان علی(ع) به خانه­ی ما آمده باشند؟!

مثل همه از خواب بیدار شدن­ها، مثل همه غوطه­خوردن­ها میان خواب و بیداری، قبل از هر فکری، قبل از هر حرکتی، ابتدا نگاهی به پنجره  اتاق «خواب­وبیداری»ام می­اندازم و به پرده­ای که کیپ تا کیپ پنجره را پوشانده خیره می­مانم.

از دیدن­شان جا می­خورم و مثل خوابگردها بی­هوا از جا بلند می­شوم و با هول و ولا سمت پنجره می­روم و فوراً پرده­ها را کنار می­زنم و پنجره را بازش می­کنم: «پنجره باز است، باز پرنده است، پس پنجره       می­پرد».

ولی چه کسی یا کسانی اینها را به این حال و روز آورده؟! اعتراض­ام مسالمت­آمیز است و صدایم را برای کسی بلند نمی­کنم. حتم دارم پدر اینها را که دیده از ترس­اش، از توهم دائی­جان ناپلئونی­اش پنجره را محکم بسته و مادرم را متوجه قضیه کرده و او هم از سر دلسوزی و دوستی­های خاله خرسه­ایش پرده را کیپ تا کیپ پوشانده و حتماً روی دستش کوبیده و غصه خورده که آفتاب قصد داشته توی چشم­های پسر یکی ­یکدانه­شان بیفتد و ...

پدر و مادرم تمام دیشب را خانه نبوده و معلوم نیست کجای این شهر و مشغول چه کاری بوده­اند. حتماً وقتی که به خانه آمده­اند از سر و شکل پنجره و پرده­ها پاک ترسیده­اند و شک به دلشان افتاده و فوراً شروع کرده­اند به داستان­سُرایی و قصه­پردازی. قطعاً پدر آسمان و ریسمان بافته و مادر هم یکریز صغری کبری چیده... .

یکجورایی باید بهشان حق داد. چون از وقتی که کبوترکاغذی­شان پرکشیده و رفته، چون از زمانی که گُل­کاغذی­شان پژمرده و خشکیده شده به این حال و روز درآمده­اند و از آن وقت به بعد امکان نداشته شبی من را تنها گذاشته باشند. دقیقاً هزار و یک شب است که مثل شهرزاد چهارچشمی و تمام وقت، مراقب شهریارشان هستند. ولی دیشب به کلی من را فراموش کرده بودند و بی­خبر از خانه زده بودند بیرون.

راستی اگر این پنجره، همان پنجره و این پرده­ها، همان پرده­های دیشبی باشند، پس کجای این از خواب بیدار شدن، مثل همه­، از خواب بیدارشدن­های من است؟!

هنوز توی شوک اتفاقات عجیب و غریب دیشب هستم. اتفاقاتی دور از ذهن همراه با شک و شبهه که هرکس دیگری جای من شاهد این ماجراها و اتفاقات بود، بندبند وجودش از هم می­پاشید و دیگر صبح از خواب، بیدار نمی­شد.

ولی از کجا معلوم که بندبند وجودم از هم نپاشیده باشد و این از خواب بیدار شدن واقعیت داشته باشد.

 ابتدا نگاهی به ساعت دیواری و بعد نگاهی به آینه قدی می­اندازم ولی چیزی دستگیرم نمی­شود و باز ناخودآگاه اتفاقات و حوادث دیشبی مثل پرده سینما جلویم ظاهر می­شوند. قول می­دهم که این اتفاقات را برای هیچ احدالناسی تعریف نکنم چون شنیدن یا خواندن­شان لااقل برای افرادی که ناراحتی قلبی عروقی یا کمتر از هیجده سال سن دارند، اکیداً ممنوع است. البته این در بهترین حالت است. چون کسانی که بدباور هستند که واویلا... که طعنه­ها... که تهمت­ها خواهند زد.

در عوض برایشان قصه های صدمن یه غاز عامه پسند را تعریف می کنم که زار زار بزنند زیر گریه یا فرکانس سریال های ماهواره ای را بهشان می دهم که دم به دیقه خنده ای لوس بنشیند روی لبهایشان...  یا اگر بخواهم خیلی خودمانی­تر باهاشان برخورد کنم، برایشان از دروغ­های شاخدار­ پدر می­گویم یا از قصه­های دیو و پری مادرم که اگر بهشان ایمان بیاوری، به حتم خودت را موجودی بالدار فرض خواهی کرد...

صدای زنگ در می­آورد. صدای زنگ درمی­آید و من چرا  نمی­ترسم؟ تا دیروز هر وقت صدای زنگ در می­آمد، از ترس مثل گربه­ای می­گرخیدم و چهارچنگولی به در و دیوار چنگ می­انداختم. این ترس من از کجا می­آمد؟ این نترسیدن من از کجا آمده است؟ از دیشب؟ این  کدام صبح است؟

صدای زنگ در می­آید. چه کسی پشت در است؟ پستچی، کنتورنویس، دخترعاشق­پیشه همسایه، پسر بازیگوش توی کوچه، دوست فضول مادر،دشمن بی­آزار پدر؟ یا شاید اصلاً خودِ پدر و مارم؟ به این خاطر می­گویم پدر و مادرم چون خیلی وقت است کلید این خانه را گم کرده­اند. به هر تقدیر این در باید باز شود و بالاخره می­شود.

ولی کسی نباید من را پشت این پنجره بدون پرده ببند. حتی اگر این کس پدر و مادرم باشند چون  کسی نباید از راز این پرده کنار زدن­ها، چون کسی نباید از راز این پنجره پیدا شدن­ها باخبر شود. کاش      می­توانستم بگویم چه کسی این پرده­ها را کنار زد تا پنجره پیدا شود. ولی نمی­توانم و نباید فاش بگویم. پس پنجره را می­بندم و پرده­ها را می­کشم تا پا در دنیای دیگری بگذارم که آنقدرها معلوم نیست واقعیت داشته باشد پایی که دارد تندتند پله­های پشت­بام خانه مان را پشت سر می­گذارد تا هرچه سریعتر خودم را به بالای بام برسانم و از آنجا رو به تئاتر شهر فریاد بزنم: «هوالاول و الاخر هو الظاهر و الباطن!».  

تقدیم به بانو منیر کسرایی

+ نوشته شده توسط مينو هدايت در دوشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۵ و ساعت 1:39 |

اینجا ایستگاه کویر است . داریم خط آهن دوره رضاخان را نوسازی می کنیم .تراورس های چوبی و میخ های فولادی را بیرون می کشیم و به جاش از بتن پیش ساخته و میلگرد های آجدار یک خط تازه می سازیم .تا چشم کار می کند از این تراورس های بتنی جدید روی هم دپو شده و تا این پروژه تمام بشود احتمالا من توی همین پست باز نشسته می شوم .هرچند هنوز خیلی زود است که به بازنشستگی فکر کنم .من تازه امسال 31 ساله می شوم و به قول بچه ها هنوز یالغوز و تنهام .

برو بچه های خط آهن آدمهای جالبی هستند .اگثرا زن و بچه دارند.فقط من و دو نفر دیگر مجردیم که آنها هم از من خیلی جوان ترند .هر دو سربازند و خدمتشان که تمام بشود از اینجا می روند .درست نیست خودم را با آنها مقایسه کنم.چون من جدی جدی دیگر وقت زن گرفتنم است.

این بار دیگر حرفم را بهش می زنم .دیگر صبر نمی کنم تا باز قطار حرکت کند و او برود .چون هیچ معلوم نیست دوباره کی بر می گردد.بعضی وقت ها شش ماه یک بار،گاهی هم سه ماه یک بار گاهی هم پیش آمده که توی یک ماه دو بار آمده باشد .ولی هیچ الگوی منظمی برای سفرش نیست .

بچه ها با تراورس های چوبی رضا خان دورتا دور یک زمین بزرگ را حصار چیده اند .کار سرباز هاست .آنها هستند که دوست دارند هر جا که می روند یادگاری بگذارند .من هر شب ساعت هشت و نیم  پشت آن حصار ها می نشینم وهمه ی مسافرهایی را که توی راهرو دست هایشان را به میله گره کرده اند و بیرون برایشان مهم است را چک می کنم تا شاید دوباره ببینمش .تا ساعت هشت و نیم بشود آسمان را نگاه می کنم اگر او بیاید که خوب ولی اگر نیاید باز آسمان را نگاه می کنم .همه می گویند آسمان کویر قشنگ است آره خب هست نزدیک است ولی او چرا اینقدر از من دور است .

بچه ها دیگر دردم را فهمیده اند .توی دورهمی ها بهم تیکه می اندازند .همین دیشب یک کمک ناظر چاق نشسته بود روی یک دال پیش ساخته بتنی و داشت به بچه ها می گفت :آقای هشت و نیم انگار پکره .

من برگشتم و سعی کردم طوری نگاهش کنم که حساب کار دستش بیاید ولی چشم هام انگار دیگر بلد نیستند چپ نگاه کنند.چشم هام اکثر اوقات اشکی است .مثل بچه های مادر مرده شده ام یا شبیه مادرهای بچه مرده در هر حال زیاد رو به راه نیستم .از این دور همی ها هیچ دل خوشی ندارم .

آدم ها توی حرف و تعریف بدجوری خودشان را نشان می دهند .و توی دور همی ها همیشه می فهمم که چقدر با آدمها ی اطرافم فرق می کنم .مثلا همین کمک ناظر که بهم متلک گفت یک شب  پشت حصار دو سه تا از بچه ها را گیر اورده بود که داشتند با چاقو روی چوب های پوسیده یادگاری می کندند .من هم کنارشان استاده بودم وتکیه به یکی از تراورس ها با تک پام خاک ها را پس می زدم .یکی از بچه ها در آمد که :

برم خونه بگم مامانم برام آبگوشت بزاره . رفته بود روی منبر داشت از خوردن دل و جگر می گفت .با آن صدای مثل طبلش  روی اعصابم بود .

یه روز یه طلبی داشتیم از یه بابا یی .هر چی می کفتم پول منو بده .انگار نه انگار .رفتم در خونه اش  کیشیک وایسادم دیدم با یه سواری سفید از پیچ کوچه پیچید تو .پریدم پشت یه خرزهره قایم شدم همین که پیاده شد پریدم یقه اش رو گرفتم چسبوندمش به دیوار گفتم پولت می کنم .برگشت گفت ندارم .گفتم دکتر جان مرد حسابی آقای مهندس نداری واسه چی بکس بکس سیگار وینستون قرضی می گیری ؟البت از در دکون بابام می بردا .خب بچه بودم دیگه در دکون بابام وامی ستادم .این مرتیکه هم هی می اومد بکس بکس سیگار نسیه می برد .منم دیگه اعتبارم پیش بابام یه حدی بود القصه یارو برگشت گفت پول ندارم ولی به جاش چهار تا بره دارم می بری جای پول سیگارات ؟

گفتم :ملتفت نشدم چی چی داری ؟

گفتش :بره .

صندوق ماشین رو زد بالا دیدم دکی چهارتا کله کوچولو پریدن بالا و صداشون رفت هوا .خدا بودن دو تا سیاه دو تا ابلق .خوشگل خوشگلا .منم بردم تو کف حوض خونه بابام ولشون کردم .شب به شب یه صندوق شیر میاوردم خونه نه نه ام بنده خدا با پستونک شیرشون می داد.تا اینکه شدن این هوا .(دستش را از روی زمین کمی بالاتر گرفت که نشان بدهد بره ها چقدر بزرگ شده اند .)

وقتی  می رفتم خونه چون صندوق شیر رو دستم می دیدن جست می زدن از تو حوض خالی بپرن بیرون بیان پیشم .

کمک ناظر یک لحظه ساکت شد و چشم هاش رفت روی یک نقطه نامعلوم .بعد دوباره به بچه ها نگاه کرد که لبخند زنان نگاهش می کردند .

((یه روز رفتم خونه کارد گذاشتم سر هر چهارتاشونو بریدم و یه کبابی زدیم که نمی دونی .))

نگاه من روی دست هاش بود که ادای کارد کشیدن را در می آورد و صداش توی سرم که :

((هم آبگوشت بره خوردیم هم کباب هم جووون دل و جیگر ...))

برایم مهم نبود .خب هر کسی یک طوری است دیگر .ولی من هیچ وقت اینطوری نبوده ام ونمی توانم که باشم.من عاشق پیشه ام .به چشم های یک مسافر که توی سفر های نامنظمش در ایستگاه کویر توی راهروی قطار می ایستد و از پنجره به آسمان نگاه می کند ،دل باخته ام و این بار دیگر می خواهم همه چیز را بهش بگویم .

می خواهم بگویم که من یک قناری نرم .مثل همانی که آرماتوربند داستانش را توی دور همی برایمان تعریف کرد .

آن شب که قصه قناری نر را شنیدم .برق ایستگاه را قطع کرده بودند و همه ی نور افکن ها خاموش بود برای همین آسمان از همیشه نزدیک تر شده بود و بچه ها درست مثل انسان های اولیه دور آتش جمع شده بودند .آرماتور بند ما از این مردهای لاغر چغر است که نک بینی عقابی شان دراز است و آب دهان را که قورت می دهند بالا و پایین رفتن سیب آدمشان پیداست .آنطرف آتشش درست روبه روی من نشسته بود و تکه چوب های توی آتش را که سیخ می زد صورت کشیده اش را از بین جرقه های ریز  زرد می دیدم .داشت می گفت  توی خانه پدری اش یک قناری نر داشته که هیچ نمی خوانده .پدرش رفته و برایش یک جفت خریده .

((شب که آوردش خونه به مامانم گفت :عزیزه این دو تا باید لونه داشته باشن .قفس براشون کافی نیست .

گفتش که فردا می ده نجاری سر کوچه یه لونه کوچولو براشون بسازه بعدم براشون پنبه می ریزه تا خودشون توی لونه رو حسابی نرم کنن.ولی قناری ماده انگار تا صبح نتونسته بود بی لونه طاقت بیاره فردا صبح دیدم بابام وایساده کناره قفس و دستشو گذاشته رو دلش و هار هار می خنده .بریده بریده وسط خنده می گفت :عزیزه عزیزه پاشو بیا نگا این بدبخت چه شکلی شده .

من و مامانم رفتیم دیدیم بعله قناری نر شده بود عین یه موش .همه ی بال و پرشو ماده با تک چیده بود و کرده بود لونه که تخم بزاره .))

من بال و پرم چیده شده فقط با نگاه هایش .دیگر هیچ چیز برایم نمانده .همه ی زندگیم خلاصه شده توی آمدنش .انگار زمان حول ساعت هشت ونیم شب می چرخد .امشب قطار تاخیر دارد ولی می آید .باز هم آبی به سر و صورتم زده ام .فقط کاش مجبور نبودم که لباس فرم بپوشم  لباس  های فرم راه آهن کمی شبیه به لباس نظامی است .

صدای جیرجیرک ها امشب طور دیگری شده انگار می خواهن یک چیزی بهم بگویند .زانو می زنم بعد پاهایم را خم می کنم و دست هایم را از ساعد تا کف دست می گذارم زمین تا بتوانم گوشم را بچسبانم به زمین کنار ریل .اگر قطار بیاید صداش قبل از خودش شنیده می شود .یک لرزش خفیف و بعد...

خودش است این صدا را می شناسم .قطار رسیده تندی بلند می شوم .شلوارم را می تکانم و می دم کنار و او می آید .حالا دیگر فقط صدای چرخ های فلزی قطار روی ریل ها ی نوساز است و چه صدای مهیبی توی دل من پیچیده .دست هاش را قبل از چشم هاش دیدم که به میله چنگ زده و بعد نگاهش توی چشم هام گره خورد .قطار ایستاد .باید بروم .باید از این پله های لعنتی بروم بالا و باهاش حرف بزنم .الان می روم بله الان...

از پله های قطار بالا رفتم و توی راهرو به مسافرهایی که برای نماز پیاده می شدند تنه زدم تا برسم به او زیاد راه دوری نبود .در آستانه در کوپه اش ایستاده بود و قصد پیاده شدن نداشت .فقط ایستاده بود کنار تا مزاحم بقیه مسافرها نشود .بهش سلام کردم و گفتم :

-          ببخشید خانم می شه چند لحظه بیایید پایین؟

اخم هاش را توی هم کشید و گفت :

-          من ؟!

-          آره شما .

-          مشکلی پیش اومده؟

-          بله .

مثل احمق ها جواب داده بودم .توی دلم گفتم ((بله یعنی چه ؟))ولی خب مشکل بود اگر می گفتم نه باید همانجا همه ی حرفم را می زدم .در یک صدم ثانیه هزار تا من توی سرم جواب خودم را دادند .((بله یعنی مشکلی پیش آمده .مشکلی پیش نیامده؟این وضع و اوضاع من مشکل نیست مشکل هست بله مشکلی پیش آمده ))

وقتی داشت پشت سر من از پله ها پایین می آمد توی دلم هزار تا سرباز با پوتین های کثیف پا می کوبیدند .کنار خط آهن ایستاد .حتی یک قدم جلوتر نیامد .نگاه پرسش گرش را به من دوخته بود و لباس های کارم.

گفتم:خانم شما تنها سفر می کنید ؟

گفت :بله دانشجو هستم .

چشم هاش چشم هاش از نزدیک هزار تا آهوی بی نوا را توی دلم رم می داد .نفسم به سختی در می آمد .بهش گفتم :نباید تنها سفر کنید .

دوباره با همتن گره توی ابرو هاش گفت :

-          دوستام هم هستن ولی این چه مشکلی داره تنها سفر کردن چه ایرادی داره مگه؟

گفتم:ایرادی نداره خانوم ایرادی نداره فقط پیشنهاد بود.

-          پیشنهاد؟

در آمدم که :خانوم شما مجردید ؟

و او گفت :نه چطور

نه چطور

نه چطور

نه چطور

....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                                                                                                 

+ نوشته شده توسط مينو هدايت در دوشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۵ و ساعت 16:20 |


Powered By
BLOGFA.COM


تعداد بازدید :