تابستان : حرکت از غرب به طرف چهارراه ولیعصر(عج)
صلیبی شو روی تنهاییام، به تنهاییات شبیه میشوم ... تو دستانت را به من بسپار، در آغوشت مسیح میشوم ... تنها دلیلی که باعث میشود ایستگاه " چهارراه ولیعصر(عج)" پیاده شوم، نه صدای دلبر اُپراتور مترو است، نه صدای ویولون زدن جوانکی مو دُم اسبی که همیشه خروجی ایستگاه میایستد و نه تماشای تئاتر شهرِ تازه آینهکاری و نورافشانیشده است و نه خوشوبش کردن با بروبچههای نمایش و نقاشی و ... این ادا و اصولهاست.
قبل از اینکه جیغ ترمز واگن مو به تنم سیخ کند، یک آن حسی یا کسی تو دلم چیزی گفت و نگفت ... "پیاده شو تا سوار شوی!"
که به گمانم خودِ این گفتن و نگفتن همان تنها دلیل اصلی و فرعی پیاده شدن یا نشدن من است و نه ملاقات با الیزابت تیلور و آنتونیکوئین که با یکی چادر گُل منگلیاش از زیارت شاه عبدالعظیم میآید و آن یکی با کُتوشلوار کراوات ابریشمیاش از سعادت هتلهُما ... آنهم با سبدی پر از نان ذرت و گیلاسهای خالی از شراب. «خالی شو تا پُر شوی !»
مثل همان وقتهایی که خاله و خاندایی از تجریش و نارمک سوار اتوبوس دو طبقه میشدند تا خودشان را به مولنروژ و موهای جولیاندروز برسانند و با اشکها و لبخندهایشان از سینما کاپری و کافه میامی بروند آنهم با ماسکها و اسمهای قلابی .... من امیرارسلان رومی، تو فرخلقای بومی ... میدانم میخواهی چه چیزی بگویی !پس برگردیم سر اصل داستان که مسیح است و این حس یا کس که زود پسرخاله شده است و بیخیالم نمیشود... .
این حس یا کس در کمال تعجب آنهم با قاطعیت تمام میگوید، پیادهشو تا مسیح و حواریوناش را ببینی که چطوری دور حوض فیروزه تئاترشهر همراه با آهنگ ریتمیک اسپرت در حال ورزش صبحگاهی و انجام حرکات کششی و نرمشی هستند و چه جوری پروانه میزنند و شنا میروند و بالا و پایین میپرند و یکصدا میگویند «شمع، گل، پروانه، افسانه ...»
و هر کسی می تواند در این بازی نور و آینهای که در تئاترشهر به راه افتاده هزارباره پیدا و ناپیدا شود. « پنهان شو تا پیدا شوی !».
با خودم میگویم با این تفاسیر حتما مریم مجدلیه هم با ایشان است و از نبش چهارراه یک سری پای سیب و شیرموز سفارش داده و «هنکهنک» کنان پشت سرشان در حال دویدن و ور رفتن با گوشی اپل آیفون صورتی رنگش است و دارد جواب پیامهای دیشبیِ این و آن را توی فیسوک و وایبر و واتسآپ میدهد و از زمین و زمان هم شکوه و گلایه میکند؛ از آدامس خرسی و شیر پستانک گربه ملوسش گرفته تا مد روز و رنگ سال ... «هنوزم با فارسی حرف زدن مُشکل دارم، شوالیه!».
و شوالیه تنها مخاطب همیشه آنلایناش میگوید «ولی باور کن تنها چیزی که آرامم میکند، همین شیوه فارسی حرف زدن قند و شکر توست، شیرینبیان!».
و شخص ثالثی که تصادفاً میشناسمش با گُل و شیرینی سد راهش میشود تا با "آرامی" حرف زدنش قاپ مریم را بدزدد. «تو با عکسهای سلفیات در وایبر و تانگو و اینستاگرام .... ولی من گوتنبرگی کارمند در اداره عشق و پُست و تلگرام ...».
خوش به حالشان! از من بهتر که حتی خودم را فراموش کردهام، چه برسد پاسخ این و آن را توی فضای مجازی و واقعی و هرکجا و ناکجا دادن ... از بس که چهارراه ذهنم شلوغ پلوغ است و چراغهای راهنمایش خاموش و بیرنگ است. «خاموش شو تا روشن شوی!».
از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان که چند وقتی است نقاشی میکشم ... ولی وقتی خودم را از بوم و قلممو جدا میکنم،می بینم که در واقع چیزی نکشیدهام یا پیش میآید که اصلاً دست به بوم و قلممو نبردهام ولی انگار در حال نقاشی کردن از کسی یا چیزی هستم ... نمیدانم اسم این مرض عجیب و غریب را چه بگذارم. فقط خدا کند مربوط به آن جمله احمقانه معروف نباشد که میگوید «نقاشها از نگاه اسطورهشناسان فرزندان شیطان هستند.»
از روزی که پدر و مادرم فهمیدهاند نقاش شدهام، دم به دقیقه و با نیش و کنایه بهم میگویند «تو دیگر بچه ما نیستی، حرامت باشد آن لقمه حلالی که تو دهان تو گذاشتم.»
راست میگویند لقمهشان واقعاً حلال است. ولی من فقط لقمه گندهتر از دهانم برداشتهام و بس! البته چپ دست بودنم بیتأثیر نیست. دستی که مدتهاست دیگر مال خودم نیست.
راستی من خلق میکنم، پس هستم؟ یا نه! من هستم، پس خلق میکنم؟ «نقاش شو تا شناخته شوی!» باورکن من نقاشی نمیکشم که دیده شوم ... من نقاشی میکشم تا بتوانم دیگران ببینم، که تو را ببینم ... همیشه با خودم گفتهام که همه راهها به رُم ختم میشود. ولی این حس یا کس میگوید، از امروز همه راهها به چهارراه ولیعصر(عج) ختم میشود. «رد شو تا نزدیکتر شوی!»
این روزها همه فکر میکنند که پاک خُل شدهام و تا آنجا که دهان و بناگوششان بهشان اجازه میدهد به من میخندند. پس تو هم رو در بایستی نکن و قاهقاه بخند. بخند! بخند! با آن لبهای غنچهایات که خنده خیلی بهشان میآید، بخند. اشکال ندارد چون تو هم حتماً به این چرندیات من خواهی خندید و به عقلم شک خواهی کرد.
سوفیای من، اگر خدا خواست و همدیگر را توی چهارراه ملاقات کردیم که چه بهتر، وگرنه خودم آخر شب با تو تماس میگیرم و مفصل حرف میزنیم. خیلیخیلی عذر میخواهم باید قطع کنم چون اُپراتور مترو مدام دم گوشم وزوز میکند که باید هر چه سریعتر از این واگن پر ازدحام پیاده شوم و این حس یا کس برای بار هزارم سرم داد میکشد که سرژیک، مسیح با «بوم مانی» و «قلمموی داوینچی» دم خروجی ایستگاه منتظر من است.
پیاده میشوم، حتی اگر این حس لعنتی، این کس نالوطی مثل همه اوقات سر کارم گذاشته باشد و طبق معمول سوارم نکند... .
پیاده میشوم؛ آن هم به خاطر گل روی مسیح که آنقدر مقدس است که آنقدر باارزش است که حتی اسمش روی کاغذی کاهی باشد، بدون شک به آن کاغذ کاهی ارزش و اعتبار میبخشد، نیستش میکند و جان تازه میبخشدش.... چه برسد به نقاشی کشیدن از ایشان، از خودِ خودشان که حی و حاضر روبروی من ایستادهاند و نقاشی کردن من را به تماشا نشستهاند...
پاییز : حرکت از شمال شهر به طرف چهارراه ولیعصر(عج):
ب پ ت ث
ج چ ح خ
د ذ
ر ز ژ
س ش
ص ض
ط ظ
ع غ
ف ق
ک گ
تو آریایی جان، داشتی توی سراشیبی پیادهرو خیابان ولیعصر(عج) شبگردی میکردی که خانم و آقای افشار، ساکنین خیابان فرشته با تو تماس گرفتند و گفتند «فردا قرار است مجسمه سنگی «شیرین و فرهاد» را با جرثقیل به چهارراه ولیعصر(عج) بیاوریم و در قرینه تئاترشهر برای ساعتی هم که شده آنرا در معرض دید عموم بگذریم. تو هم حتماً بیا! فردا روز رونمایی از این عشق سیسالهی ماست.»
و تو آریایی جان به فکر میروی: خانم افشار نقاش فرشتههاست و آقای افشار در کمال ذوق و ظرافت این فرشتهها را به مجسمههایی تبدیل میکند که از آدم دل میبرند. این درست، ولی هدف آنها از این کارها چیست؟
تقریباً به نزدیکیهای چهارراه رسیده بودی که خانم مهرانگیز افشار با خندهای شیطنتآمیز ادامه داد: «راستی پسرم، به پرنیان همین همسایه دیوار به دیوارتان، به آن فرشته آسمانی من بگو که فردا قدم روی چشم ما بگذارد و بیاید تا همانجا نقاشی را بکشم. من میخواهم او را روی تخت طاووس بنشانم....»
و بعد آقای علیرضاافشار وسط حرفش دوید و گفت « حتماً بگو بیاید چون میخواهم مجسمه مفرغیاش را وسط تئاترشهر بسازم تا همه انگشت به دهان بمانند و خیال کنند این همان "دختر لُر" هفتصد سال پیش از میلاد مسیح(ع) است.»
صدای رُپرُپ پای اسبها و شیپور خرطوم فیلها به گوشت خورد. ولی تو اعتنایی نکردی. باد تندی وزید و ابرها جمعتر شدند. تماس تلفنی قطع شد و تو هم به راهت ادامه دادی ... راهی که از شمال شهر شروع شده بود و قرار بود به چهارراه ولیعصر(عج) ختم شود، طبق برنامه سین شبهای شبگردی.
به چهارراه که رسیدی، «شبح فرشته» از پشت دیوار سفارتخانهای جلویت ظاهر شد و تو از ترس به تیر چراغ راهنما تکیه دادی و درخت زبانگنجشکی را محکم چسبیدی. آنقدر محکم که درخت بیزبان تکانی خورد و برگهای سبز و نارنجی و قرمزش افتادند کف پیادهرو و جوی آب و آسفالت خیابان و شاخهای شکست و خورد توی فرق سرت .... دچار دوبینی شده بودی و تشخیص فرشته از شبح آن برایت سخت. راستی آریایی جان مشخصه فرشتهها لباسهای توردار و اُلگانزاست فقط؟
صورتش واضح نبود. ولی رنگچشمهایش کاملاً پیدا بود که سبز بودند، نارنجی شدند و قرمز باقی ماندند. شبح فرشته ساکت بود و چیزی نمیگفت. در عوض برگهای که معلوم نبود از کجایش درش آورد را به تو داد که خطکشی شده بود و خانهخانههایی سفید و سیاه، شبیه صفحه شطرنج داشت.
خانههای سفید این صفحه را حروف و خطهایی پر کرده بودند که مثل حروف ابجد معنای خاصی را در خود پنهان داشتندکه میبایست رمزگشایی شوند. به یکباره سایه کجتاب اسبها و فیلها روی این صفحه افتاد و سایههایشان قد کشید و چاق و فربهتر شدند. و این حروف دو به دو و سه به سه که در صفهایی منظم و به هم پیوسته انگار در حال رژه رفتن بودند، کجومعوج شدند و نظم صفهایشان به هم ریخت و به شکسته نستعلیق تغییر شکل دادند. سفیدی و سیاهی صفحه درهم شد و این صفحه حالت برگه ابر و باد به خود گرفت.
و توآریایی جان، مات و مبهوت ساختار این حروف، این سیاه مشق را میدیدی ولی چیزی از آن سر در نمیآوردی. از دیدن خطها به خطا افتادی وشاید خام شدی که خم شدی و برگه را روی پهنای رانت گذاشتی و با خودکار تندتند پشت برگه چیزی نوشتی و ننوشتی ... و بعد به چشم برهم زدنی روی خطهای سفید عابر پیاده نشستی و جلوی چشمهایت سیاهی رفت. وسط چهارراه ولو شدی و مثل نوزادی خوابآلوده آسفالت چهارراه را آغوش گرم مادرت فرض کردی... .
شبح فرشته از فرصت استفاده کرد و موهای بور لختش را به صورتت کوبید و بیاجازه دستی به سر و گردنت کشید. خندید و خوابت کرد. «خوابهای خوب خوب ببینی، "پرشین کت" من!».
و بعد بشکن بالا زد و رقصرقصکنان برگه را از دست کشید. پشت برگه را نگاهی کرد و نکرد. من هم نگاهی کردم و نکردم.جاخورد و خندهاش خشکید.خنده"همزاد آریا" هم خشکید. «آقای گورباچف این دیوار را بشکن !»
زمستان : حرکت از شرق به طرف چهارراه ولیعصر(عج):
احسان هم اتاقی ام خواب میبیند که وسط محوطه بیرونی تئاترشهر (محل اجرای نمایشهای خیابانی) روی تختهچوبی در مرکز دایرهای سنگفرششدهاش دراز کشیده است، آنهم برهنه و عریان. ولی عریانیای که هیچ عیب و ایرادی درش نیست. که چون او را به زور آنجا خواباندهاند؟!
بله! لااقل توی این هوای گرگومیش و در این لحظات گیج و واگیج که سر و کلهی هیچ بنی بشری پیدایش نیست و حتی خبری از چرندهها و پرندههایش نیست. در عوض مه غلیظی یا شاید هم گرد منجمد عجیبی همه جا را فرا گرفته که حتی لخت و عور هم که باشی، دیده نمیشوی که توی چشم باشی و یک جورایی آبروریزی شده باشد. مثل همین لحظه و در این مقطع زمانی خاص که پدرجان احسان که بخار از دهان وگوش و بینیاش به بیرون فواره میزند، چاقوی زنگار گرفتهاش را زیر گلوی احسان گذاشته و با نیشخندی که لج هر بینندهای را در میآورد، سرش را گوش تا گوش میبرد. اللهاکبر! خدا را بگویم چه کارش کند. بله! ناسلامتی این پدرجان احسان است که بیخ تا بیخ گلوی تُرد و نازکش را میبرد وکلامی هم به زبان نمیآورد که به چه جرمی، چه گناهی دارد احسان بخت برگشته را از هستیای ساقط میکند که لااقل خودش باعث و بانی نیمی از بوجود آمدن آن بود و برای بدنیا آمدنش نذر و نیازکرده، دخیل بسته و اشک ریخته ولی شاید درستتر ودقیقترش این باشد که بذری که سالها پیش کاشته را دارد امروز خارج از فصل و آنهم با حرص و ولع خاصی درو میکند. و احسان هم مثل برهای بیزبان جیکاش هم درنمیآید و لب به اعتراض باز نمیکند. با کدام لب؟ مگر لبی هم باقی گذاشتهاند برایش؟
شاید به این دلیل که به موازات حرکت عرضی این چاقوی زنگار گرفته روی گلوی تُرد و نازکش، حسی ناشی از سرخوشی به او دست میدهد که شاید معنیاش این باشد که پدرجان! پدرجان! تندتر و عمیقتر ببُر و اگر میدانستم زودتر قربانی دستهای توانای تو میشدم ... .
ولی حسی نه مثل حس رضایتمندی که توی چشمهای قرمز و از حدقه بیرون آمده پدرجانش موج میزند که کفر آدم را بیش از پیش در میآورد. و البته کاریش هم نمیشود کرد. چون دیگر کار از کار گذشته است و صدای «قروچقروچ» به هم خوردن و ساییده شدن تکتک دندانهای پدرجانش روی هم آن چنان فضا را پر کرده که مانع شنیدن هر نوع اعتراضی به این واقعه شده است. با کدام گوش؟ مگر گوشی هم باقیمانده برایش؟
«تنلش»اش را که همیشه تکیه کلام پدرجانش بوده را این بار با دو چشم خودش میبیند که کناری افتاده و پدرجانش که کارش را با موفقیت به پایان رسانده و بعد از تماشای شاهکارش، انگشتها وکمرش را تقهای میدهد و یک دور کامل جنازه احسان را طواف میکند که راستی راستی انگار قداست خاصی پیدا کرده و دیگر نمیتواند صرفاً لاشه مرداری بدبو و بیخاصیت باشد. طوافش که تمام شد، جلوتر میرود و برای آخرین تن یخ بسته احسانی را لمس میکند که نیازی به غسل وکفن و سردخانه ندارد.
آن وقت پدرجانش بلند میشود و چاقوی براق و صیقل خوردهاش را داخل همان تخته چوب میچکاند و چهارگوشه این میدانک که بیشباهت به گود زورخانهای عهد باستانی نیست را طی مراسمی خاص میبوسد و با فوارههای قندیل بسته، یخ حوض گوشه تئاترشهر را میشکند و دستهای مبارکش را با آب آن میشوید.
دستهایش را که خشک کرد، لبه حوض مینشیند به چاق کردن چپق و هورت کشیدن چای لبدوز و لب سوزش و در کمال آرامش فرش قرمزی که از خون احسان جوان پهن کرده را برانداز میکند.
حتماً پیش خودش میگوید، بهبه! از این طرح و رنگ...چه!چه!از این نقش و نگار...
بعد از داخل خورجین دوچرخهاش روزنامه ای در میآورد و با خودکار چند حرف از الفبا را دارد جدول کلمات متقاطع میکند. روزنامه را همانجا رها میکند،سوار دوچرخهاش میشود و مارپیچ از لابهلای ستونهای سیمانی تئاترشهر راهش را پیدا میکند. تا این خبر را در بوق وکرنا بزند حتماً!
توی این هیر و ویری گربهای چاق و چله و خالیخالی فرصت را غنیمت میشمارد و شروع میکند به لیس زدن سر و تن احسان و همنوا با زارزار گریه کردن مرغان آسمان، او هم به حال احسان، بلوربلور اشک میریزد. ولی احسان کدامیک از اینهاست؟! آنکه گوشه گود خوابش برده و رازش(ل، م، ن، و، هـ) را هم با خودش به گور برده؟ یا آنکه سر پا ایستاده و دارد بّر و بر تماشا میکند و لب ازلب وا نمیکند؟!
بهار : حرکت از جنوب شهر به طرف چهارراه ولیعصر(عج)
باور میکنید که دیشب، شاه درویشان علی(ع) به خانهی ما آمده باشند؟!
مثل همه از خواب بیدار شدنها، مثل همه غوطهخوردنها میان خواب و بیداری، قبل از هر فکری، قبل از هر حرکتی، ابتدا نگاهی به پنجره اتاق «خوابوبیداری»ام میاندازم و به پردهای که کیپ تا کیپ پنجره را پوشانده خیره میمانم.
از دیدنشان جا میخورم و مثل خوابگردها بیهوا از جا بلند میشوم و با هول و ولا سمت پنجره میروم و فوراً پردهها را کنار میزنم و پنجره را بازش میکنم: «پنجره باز است، باز پرنده است، پس پنجره میپرد».
ولی چه کسی یا کسانی اینها را به این حال و روز آورده؟! اعتراضام مسالمتآمیز است و صدایم را برای کسی بلند نمیکنم. حتم دارم پدر اینها را که دیده از ترساش، از توهم دائیجان ناپلئونیاش پنجره را محکم بسته و مادرم را متوجه قضیه کرده و او هم از سر دلسوزی و دوستیهای خاله خرسهایش پرده را کیپ تا کیپ پوشانده و حتماً روی دستش کوبیده و غصه خورده که آفتاب قصد داشته توی چشمهای پسر یکی یکدانهشان بیفتد و ...
پدر و مادرم تمام دیشب را خانه نبوده و معلوم نیست کجای این شهر و مشغول چه کاری بودهاند. حتماً وقتی که به خانه آمدهاند از سر و شکل پنجره و پردهها پاک ترسیدهاند و شک به دلشان افتاده و فوراً شروع کردهاند به داستانسُرایی و قصهپردازی. قطعاً پدر آسمان و ریسمان بافته و مادر هم یکریز صغری کبری چیده... .
یکجورایی باید بهشان حق داد. چون از وقتی که کبوترکاغذیشان پرکشیده و رفته، چون از زمانی که گُلکاغذیشان پژمرده و خشکیده شده به این حال و روز درآمدهاند و از آن وقت به بعد امکان نداشته شبی من را تنها گذاشته باشند. دقیقاً هزار و یک شب است که مثل شهرزاد چهارچشمی و تمام وقت، مراقب شهریارشان هستند. ولی دیشب به کلی من را فراموش کرده بودند و بیخبر از خانه زده بودند بیرون.
راستی اگر این پنجره، همان پنجره و این پردهها، همان پردههای دیشبی باشند، پس کجای این از خواب بیدار شدن، مثل همه، از خواب بیدارشدنهای من است؟!
هنوز توی شوک اتفاقات عجیب و غریب دیشب هستم. اتفاقاتی دور از ذهن همراه با شک و شبهه که هرکس دیگری جای من شاهد این ماجراها و اتفاقات بود، بندبند وجودش از هم میپاشید و دیگر صبح از خواب، بیدار نمیشد.
ولی از کجا معلوم که بندبند وجودم از هم نپاشیده باشد و این از خواب بیدار شدن واقعیت داشته باشد.
ابتدا نگاهی به ساعت دیواری و بعد نگاهی به آینه قدی میاندازم ولی چیزی دستگیرم نمیشود و باز ناخودآگاه اتفاقات و حوادث دیشبی مثل پرده سینما جلویم ظاهر میشوند. قول میدهم که این اتفاقات را برای هیچ احدالناسی تعریف نکنم چون شنیدن یا خواندنشان لااقل برای افرادی که ناراحتی قلبی عروقی یا کمتر از هیجده سال سن دارند، اکیداً ممنوع است. البته این در بهترین حالت است. چون کسانی که بدباور هستند که واویلا... که طعنهها... که تهمتها خواهند زد.
در عوض برایشان قصه های صدمن یه غاز عامه پسند را تعریف می کنم که زار زار بزنند زیر گریه یا فرکانس سریال های ماهواره ای را بهشان می دهم که دم به دیقه خنده ای لوس بنشیند روی لبهایشان... یا اگر بخواهم خیلی خودمانیتر باهاشان برخورد کنم، برایشان از دروغهای شاخدار پدر میگویم یا از قصههای دیو و پری مادرم که اگر بهشان ایمان بیاوری، به حتم خودت را موجودی بالدار فرض خواهی کرد...
صدای زنگ در میآورد. صدای زنگ درمیآید و من چرا نمیترسم؟ تا دیروز هر وقت صدای زنگ در میآمد، از ترس مثل گربهای میگرخیدم و چهارچنگولی به در و دیوار چنگ میانداختم. این ترس من از کجا میآمد؟ این نترسیدن من از کجا آمده است؟ از دیشب؟ این کدام صبح است؟
صدای زنگ در میآید. چه کسی پشت در است؟ پستچی، کنتورنویس، دخترعاشقپیشه همسایه، پسر بازیگوش توی کوچه، دوست فضول مادر،دشمن بیآزار پدر؟ یا شاید اصلاً خودِ پدر و مارم؟ به این خاطر میگویم پدر و مادرم چون خیلی وقت است کلید این خانه را گم کردهاند. به هر تقدیر این در باید باز شود و بالاخره میشود.
ولی کسی نباید من را پشت این پنجره بدون پرده ببند. حتی اگر این کس پدر و مادرم باشند چون کسی نباید از راز این پرده کنار زدنها، چون کسی نباید از راز این پنجره پیدا شدنها باخبر شود. کاش میتوانستم بگویم چه کسی این پردهها را کنار زد تا پنجره پیدا شود. ولی نمیتوانم و نباید فاش بگویم. پس پنجره را میبندم و پردهها را میکشم تا پا در دنیای دیگری بگذارم که آنقدرها معلوم نیست واقعیت داشته باشد پایی که دارد تندتند پلههای پشتبام خانه مان را پشت سر میگذارد تا هرچه سریعتر خودم را به بالای بام برسانم و از آنجا رو به تئاتر شهر فریاد بزنم: «هوالاول و الاخر هو الظاهر و الباطن!».
تقدیم به بانو منیر کسرایی
+ نوشته شده توسط مينو هدايت در دوشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۵ و ساعت
1:39 |