قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری

آنگاه که کاخ آرزو های کسی را ویران می کنی..

 

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی..

 

آنگاه که بنده ای را نا دیده می انگاری..

 

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را


نشنوی..

 

آنگاه که خدا را می بینی وبنده خدا را نادیده می گیری..


می خواهم بدانم دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا 


برای خوشبختی خودت دعا کنی.....

مردمک های خیس

به گذشته که نگاه می کنم می بینم بخش اعظم زندگیم آن چیزی نبوده


که می خواسته ام ، ولحظات لذت بخشش (که گاه در آنها اشتباه هم


می کرده ام) لحظاتی بوده که خودم بوده ام،خود واقعی ام نه با آرامشی


ساختگی در حالی که درونم مسابقه اسب دوانی برقرار است،ویا لحظاتی


که در میان غزل ها محصور می شده ام شعر این الهام شگفت انگیز با من


همان کاری را می کند که دیازپام وحتی قویتر از آن نمی تواند بکند! باید


روراست باشم 26 سالگی سنی نیست که بگویند تازه اول جوانیت است


در بهترین حالتش در میانه ی راه جوانیم هستم وهنوز کسی نیستم که


باید باشم ،بله البته سختی های دوره دانشجویی از من شخصیتی ساخته


که سعی می کنم عیب هایش را هر روز کمتر کنم،محکم شده ام،مشاور


خوبی هستم،از راکدبودن متنفرم،ولی یک چیز در من عوض نمی شود:زود


رنجم،زود بغض می کنم،در این مواقع نباید حرف بزنم چون اشک هایم جاری


می شود،نباید نگاه کنم چون مردمک های سبز خیسم مرا لو می دهد،ولی


پس ازتحمل ریاضت هایی(واقعن برای من نازک دل حساس شاعرپیشه


ریاضت بود) به خودم یاد داده ام در مکان های غریبه در مقابل آدم های غریبه


ماسک خونسردی بزنم البته فشار روحی زیادی را متحمل می شوم اما چه


می شود کرد؟از کجا معلوم این لبخندیک دشمن دوست نما نباشد؟وقتی از


رفیق هایت دور باشی دنیا شکل دیگری پیدا میکند وتمام آدم ها و تمام


مکان ها غریبه می شوند،رفیق را فقط می توان در خوابگاه پیدا کرد در جایی


که از غربت روزهای زابل به تنگ آمده ای،سر در آغوش رفیقت فرو میبری و


می گویی:خیلی تنهام رفیق........

شب قدر.........

شب قدر شب شناخت خویش است.....


دست هایت را که بالاترببری می توانی دامن پیراهن آبی خدا را لمس کنی......


چشم هایت را می بندی ودر آسمان هفتم قدم می زنی برشانه ی ابرها


پا می گذاری وبالا می روی تا نور خیره ات کند ..............


چرخ می زنی وحس می کنی که خوبی اما.....


اما خوب نیستی دو تن را نمی توانی گول بزنی خودت وخدایت را.......