مهتاب گرفته است گریبان عدم را

انگار که خون لخته شده بغض قلم را

ای پاک ترین پنجره ی نیلی فردوس

خورشید ،غروب آمده سرشانه غم را

 

دلتنگ توام مادر آیینه و لبخند

کوتاه ترین راه رسیدن به خداوند

ای نام بزرگت که هم اندازه دریاست

ای گرمی آرامش پیراهن و سربند

 

در حسرت مهتاب شبی پنجره ام سوخت

از بس که نگفتم بخدا حنجره ام سوخت

از بس که نگفتم پر پرواز خیالم

با آتش سوزان دل و دلهره ام سوخت

 

هر چند در سوخته ای در بغل توست

باران فرشته، نفسی از غزل توست

زنبور اگر بی سر و سامان شده امروز

حسرت زده شهد نگاه عسل توست

 

از خاک به افلاک رسیده است نگاهی

یک شهر پریشان شده در چشم سیاهی

المنه لله که در میکده شد وا

رقصیده به اندام تنت نور الهی

 

عمریست که بر حلقه ی در، هاجر و مریم

افتاده به پابوسی بانوی دو عالم

آن قدر دویدم به عطش زار ستاره

آن قدر که غش کردم ازین آه دمادم

 

حس می کنم آوار مصیبت به سرم را

تنهایی اندوه درون جگرم را

من زیر همان چادر گلدار نشستم

از خویش جدا گشتم و چشمان ترم را -

 

- با عطر شما در تن گلبرگ سرودم

هر چند که من شاعر دربار نبودم

دربار شما خانه خاصان جهان است

با عشق غزل ساختم و بال گشودم

 

در جسم غزل دارم و در روح قصیده

انگار خدا بر لب من شعر دمیده

 

(ای تیر غمت را دل عشاق نشانه )

ای آنکه دل از زندگی خویش بریده

 

با آینه و خلوت مهتاب غریبم

چون طفل یتیمی که به بن بست رسیده

 

از چاه غزل بر کفنم آب بپاشان

پیراهن خونین مرا گرگ دردیده

 

آتش بزن ای عشق،بسوزان و برویان

خاکستر ققنوس نشسته به سپیده

 

دیدند که در کرب و بلا عطر تو کافی ست

هر چند کسی لذتی از آب ندیده

 

محمد حسن اسفندیارپور

  

دوست دارم تو مال من باشی،عاشق و بی قرار هم باشیم

مثل باران و ابر سرگردان، تا ابد در کنار هم باشیم

دوست دارم قرار بگذارم،با تو در قهوه خانه ی چشمت

روبروی تو باز بنشینم،قصه ی روزگار هم باشیم

سر صحبت دوباره باز شود، شعر تازه برات آوردم

دست های تو را بغل کردم،میل دارم که یار هم باشیم

قصر آیینه و غزل با من،شور شیرین و دلبری از تو

مرز ها را همیشه برداریم،تا که داروندار هم باشیم

مدتی می شود که با فکرت،فصل ها را بهم زدم

تا که توی این برف و روزهای سرد،تا همیشه بهار هم باشیم

باز پیکی شراب می نوشیم،شعله ور در نگاه یکدیگر

کاش تا آخر جهان بانو،مست و یکسر خمار هم باشیم

توی چشمت ستاره می رقصد،آسمان را چگونه جا دادی؟

دوست دارم که بال و پر بزنم،تا درون مدار هم باشیم

دوست دارم در این خیال قشنگ،روی لبهات انار بگذارم

عشق در روزگار ما جرم است،می شود سر بدار هم باشیم

شعر من را بخوان و باور کن،روح من را بگیر و پرپر کن

اشک ها را بیا شناور کن،می شود که دچار هم باشیم

من پلنگی میان کوه اما،تو غزالی درین غزل هستی

پلک برهم نزن که می خواهم،عاشقانه شکار هم باشیم

قهوه خانه، من و می و این میز،لحظه ای که تو می روی ای عشق

دست هایم دوباره می لرزد،تا که در انتظار هم باشیم

محمد حسن اسفندیارپور

خوشحالم می خندی

 

من و تو می رسیم به هم، تواین شبای بی کسی

 

درست زمانی که تو هم،شبیه من دلواپسی

 

غصه و غم فراموشه، زمانی که تو رو دارم

 

دلم می خواد داد بزنم،دیونه وار دوست دارم

 

*

 

می دونی می خوامت،تو تموم دلخوشی های منی

 

عشق من،باور کن تو دلیلی واسه عاشق شدنی

 

عشق من، باور کن که ستاره تو شبهای منی

 

*

 

دوتاییمون عاشق هم، تو کوچه ها قدم قدم

 

تو ساعت دلهرگی، وقتی که می رسیم به هم

 

صدای خنده های تو برای من آرامشه

 

این که بمونی پیش من خودش یه جور یه خواهشه

 

*

 

خوشحالم می خندی،با تو روزگار من شیرینه

 

این حسُ دوست دارم،که نگاهم به دلت میشینه

 

 

 

محمد حسن اسفندیارپور

دانلود
https://www.google.com/?gws_rd=ssl#q=%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF+%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF+%D8%AE%D9%88%D8%B4%D8%AD%D8%A7%D9%84%D9%85+%D9%85%DB%8C+%D8%AE%D9%86%D8%AF%DB%8C+%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C+%D9%85%D8%B1%DA%A9%D8%B2%DB%8C

14 جوان نمونه کرمانی در رشته های مختلف تجلیل شدند

http://www.ghatreh.com/news/nn21711579/%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%85%D9%88%D9%86%D9%87-%DA%A9%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AE%D8%AA%D9%84%D9%81-%D8%AA%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84-%D8%B4%D8%AF%D9%86%D8%AF-%D8%AA%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84-%D8%B3%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D9%86

همه بیدار بیدارند و تهران غرق خواب امروز

وطن چادر به سر کرده ،غم از آیینه ها پیداست
شب از مهتاب دلگیر و وطن تنها ترین تنهاست
گلستان می نویسند آه، اما دوزخی در سر
وطن بار دگر برداشت زخمی بر همه پیکر
گلستان نه، که این ننگین ترین کابوس بیداری ست
که صد ها بد تر از تاراج های تیغ تاتاری ست
دلم ابری و بارانی،هوا مسموم باروت است
تفنگم را می آویزم به دستانی که فرتوت است
ارس از اشک ها لبریز ارس از داغ پژمرده
پذیرفتم که در شاهی غرور مرد ها مرده
پذیرفتم که آذربایجانم زخم بر دارد
مبادا ابروی شاهی زِ دردم اخم بر دارد
صدای ضجه می آید که من تبریز در بندم
- بهار آمد ولی افسوس دیگر من نمی خندم-
به رقص باد و شمشاد و شکوه چرخش پرچم
لباس تیره می پوشم به یاد این همه ماتم
شبانگاهان پر از مویه،فغان مادری شیدا
سر گور پسرها و غرور این زن تنها
غبار ترکمانچای از در و دیوار می پاشد
و بر دلشوره ی این دل غم و آوار می پاشد
بزن ای دشمن دیرین ،بچاکان استخوانم را
که من با دست خود بر باد دادم دودمانم را
در اینجا دوست در دستان خود صد دشنه ها دارد
که بر رگ های ایرانش هزاران زخم می کارد
چه سر هایی که از تن ها جدا و تاج ها بر سر
چه خون هایی که می نوشند از این جام شرنگ آور
چه دستانی که بر شمشیرها جامانده و افسوس
چه زن هایی که دل دادند در آغوش اقیانوس
چه زن هایی که هنگام خطر سینه سپر کردند
چه مردانی که هنگام خطر عزم سفر کردند
چه سرداران که بر لب ها همه نام وطن دارند
و پرچم را کفن برتن بجای پیرهن دارند
وطن، تهمینه هایت درد مردان را بغل کردند
هزاران زهر را نوشیده اند و چون عسل کردند
تماشا کن که چون بیگانگان چشم طمع بردند
رشیدانت خروشیدند و خنجر ها دراوردند
                       *
تنم لبریز ایران است و روحم تشنه ی باران
درونم جشن انگور است و ساقی مست می خواران
ستاری می زند درویش در بالا بلند شهر
که می چرخد وّ می رقصد زمین بر کام عیاران
کمان و تیر آرش را بیاویز آسمانت را
که بر گشتند از ویرانه های جنگ سرداران
بگو سهراب برخیزد غمی در استخوانم هست
که بی هنگام می بارد دلم از داغ قاجاران
                      *
هوای شهر مسموم است و مرگ آفتاب امروز
همه بیدار بیدارند و تهران غرق خواب امروز
دهان آسمانم را پر از کافور می بینم
وّ استبداد ایران را چه بس ناجور می بینم
کجا فریاد آزادی در این پس کوچه ها پیداست
کجا آن شاه می داند وطن تنها ترین تنهاست
همان شاهی که مشغول عروسک بازی خویش است
همان شاهی که از مردی نشانش هیبت و ریش است
بگو مشروطه خواهان از دل تاریخ برخیزند
به دور گردن ایران درفش کاوه آویزند
جگر در سینه های مردمم سیلابه ی خون شد
کویر لوت ازین غمبادها مرداب هامون شد
زِ نستعلیق چشمانم به خون آویختم شب را
<کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها>

محمد حسن اسفندیارپور