قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

کاش هنوزم همه رو 10تا دوست داشتیم......(2)

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم وهمه یکسان بودن بزرگ که شدیم


قضاوت های درست وغلط موجب شد کهاندازه ی دوس داشتنمون تغییرکنه..


بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد یادمون می رفت


بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سال ها تو یادمون می مونه وآشتی


نمی کنیم..............


بچه که بودیم گاهی بایک تیکه نخ سرگرم می شدیم بزرگ که شدیم حتی


100 تا کلاف هم سرگرممون نمی کنه


بچه که بودیم بزرگ ترین آرزومون داشتن کوچک ترین چیز بود بزرگ که شدیم


کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزهاست


بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود بزرگ که شدیم حسرت برگشت


به بچگی روداریم


بچه که بودیم تو بازی هامون همش ادای بزرگ ترهارو در می آوردیم بزرگ


که شدیم همش تو خیالمون برمیگردیم به بچگی.................



(به جای تاج گلی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری ،شاخه ای از آن را


همین امروز به من هدیه کن شکسپیر)

نظرات 2 + ارسال نظر
اسفندیارپور چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:02 ب.ظ http://www.esfandiarpoor.blogfa.com

مرسی از حضورتان ولی پیشنهاد میکنم شما روی وزن بیشتر مطالع کنید چون مشکل وزنی ندارد

سعدی چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:04 ب.ظ

شاخه گل چیه .. تو اراده کن من برات یک باغ گل میارم ... فقط باید قول بدی توی این باغ گل مثل بچه ها بازیگوشی کنی و با گنجشک ها صمیمی باشی .. نه اینکه مثل آدم بزرگ ها بخوای اونجا رو به هم بریزی ...ممنون .. بزرگ که میشیم دیگه با کلاف ها سرگرم نمی شیم .. اونقدر کلاف و دردسر دور سرمون می پیچه که دیگه صمیمیت هامون هم از یادمون میره .... همیشه سلامت باشی ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد