رود
راهی نداشت،
جز رسوب در عقربه هایی که روز را ادامه می دادند
سوار بر اسبی که بال نداشت
دشت را مرتفع کردی
در پاییز دشت ،دست هایت روئید
تا فریاد های سرخ
،بر پیشانی مان ،سبز شود
نه از رود بود
نه از از ابر های بی حوصله
که جام های خالی از تلاطم افتادند
خاک ، لب تر نکرد
از جرعه هایی که به اسمان بال گشودند
بر مدار دست ها ی تو
عقربه ها عمود ایستاده اند
تا نفس های زمین به شمارش بیافتد .