خدا به کالبد تن دمید انسان را
نگاه کرد به خود ، آفرید انسان را
بهانه شد : " و نفخت فیه من روحی "
و مادرانه به دندان کشید انسان را
چه شاعرانه صفا داد رنگ و رخها را
و خلق کرد سیاه و سفید انسان را
نشست زل زد و صد آفرین نوشت ، آنگاه
میان قاب طلا یی کشید انسان را
و نطفه نطفه به او آیه های فطرت داد
ولی سپرد به هر نا امید انسان را
حراج کرد سپس " چشم قلب ارزان شد "
خدای مغربی آمد خرید انسان را
و با خودش به اتاق سفید و آبی برد
ولی خدای من آیا ندید انسان را ؟
ندید وسوسه ی چشمهای آبی را ؟
که ساده مثل گل از شاخه چید انسان را
کمین گرگ در آن گرگ ومیش پنهان بود
که بیدرنگ گرفت و درید انسان را
************
کتاب خاطره ها را خدا ورق نزنی؟
که می برند دو چشم پلید انسان را
هنوز بانگ هزاران هوار می آید
چرا ؟ چگونه ؟ کجا می برید انسان را ؟
همایون عطایی
سلام خانم مهدی پور حالتون چطوره؟
چه خبر از زابل خراب شده؟
میگم بارنگ زرد نوشتی خوندنش کار حضرت فیله!
راستی بلاگ قشنگی داری مث خودت!
شوخی کردم بابا خیچی مث خودت نمیشه!
به ما هم سر بزنید
مرسی از توجه تان
بای بای
سلا اکرم جون
خوبی؟
چرا شعرای خودتو نمینویسی اینجا؟