قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

بت تیپاخورده

ته مانده هایِ بغضِ پر از فریاد

ویرانه هایِ قهـر و فـراموشی

عـریانیِ حقـیقتِ محضِ تـو

در جملـه هایِ تلخِ درِ گوشی !

 

مثلِ خـوره به جانِ دل افتادن

از انتخابِ یک بتِ پا خـورده !

افسـوسِ حسِ رفته به بادی که

در اتفاقِ عشق و هـوس مُرده !

 

در سجـده گاهِ خـالی محرابم

جای تو را گـرفته تبِ عصیـان

ای تکیـه گاهِ کاغذی متروک !

ای اعتقادِ گُم شده در طوفان !

 

با  وعده های کهنه ی رنگا رنگ !

با ردِ پای از تـو به جـا مانـده

بایـد به فکرِ حُـقـه ی نو باشی

آهوی خسته دستِ تو را خوانده !

 

باور نمی کنـم که خـودم بـودم

آنکه به خاطرت به خودش بد کرد !

اما ، منم ! که با همه ی قلـبـش ...

عاصی شـد و تمامِ تـو را رد کرد !

 

         ماندانا ابری   آذرماه 1388

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد