قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

پروردگار من...!

TinyPic image

 

از حضیض خاک به عزیز افلاک سلام می کنم ... 

 

 نمی دانم گفته هایم از حقارت بندگی ام برمی خیزد، به اوج افلاک 

 

می رسد ، یا بر نیامده ازنفس ، درنزدیکی وجود خاکی ام درمشتی 

 

عدم فرو می ریزد... . 

 

پروردگار من...! 

 

من غباری نا چیزم ازان ، مشتی خاک که روزازل بار سنگین امانت 

 

بر دوشش نهادی ... . هنوز ازاعماق فطرتم ندای « قالوا بلی »  

 

برمی خیز د ! وازخمیرتنم بوی ان عشق که به غمزه ای می چکاندی !  

 

خدای من... ! من از فرزندان ادمم ... ! ایا دراندیشه های خدایی ات 

 

یادی از من هست ؟ من همانم که زیر خیمه ی زیبای افلاک و برقلمرو 

 

حضور توسال ها زندگی کردم ، بارها صمیمانه صدایت زده ام ... ! 

 

درمقابل عظمت و بزرگی ات برخود لرزیده ام ! از شوق تو لبریز امید  

 

گشته ام وهر روز نزدیکی غروب که یاد توغمناک بردلم نشسته است 

 

باهمه ی حجم اندوهم، تورا ستایش کرده ام و نالیده ام . 

 

خدایا...! واینک در گذر غمناک و خیال انگیزعمربه تو پناه اورده ام 

 

ازاندوهی که دل را می رنجاند.  نیت کرده ام که «غم های بی تویی» 

 

را تنها برای تو بنویسم ! شاید بعد ازاسمان مناجاتم پرا زقاصد هایی 

 

باشند که نامه های مرا دراسمان ها به تومی رسانند ! یا فرشتگانی  

 

که ازاسمان فرود می ایند تا حرف های اسمانیم را به عرش برسانند... .

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:10 ب.ظ http://iran.forum.st

سلام
اگه دوست داشتی بیا با هم بنویسیم
جای شما بین ما خیلی خالیه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد