به من حق بده |
به همین سادگی نمی توانم بگویم دوستت دارم تو جنگلی هستی با شاخ وبرگ های بسیار کودکی که شب ها بی بهانه به خواب می رود تو هستی، دنیا باشد یا نباشد گاهی عصبانی می شوم از این همه اتوبوس
که هیچ کدامشان به مقصد من نمی روند مبارزی هستم که حقیری حریفانم آزارم می دهد
و به غرورم برمی خورد اگر ابرها نباریده آسمان را ترک می کنند به من حق بده چگونه می توانم بی خیال تو باشم هنگامی که بهارآمده با همه ی گلهایش واردی بهشت که این گونه پنجره هایش را گشوده است؟ جواد کلیدری |
سلام اکرم
میبینم که تازه اومدی
بهت تبریک میگم
پیشم بیا حتما
خوشحال میشم
سلام خانم پورمکافات
ممنونم از این که شعرمو تو وبلاگ زیباتون کار کردین. اما در دو سطر پایینی که به جای کلمه ی « بهار »، « پاییز »، به جای « گلهایش»، «برگهایش» و به جای «اردی بهشت»، که « آبان » آوردین در واقع به کار من و ذهنیتی که در این شعرداشتم، متاسفانه لطمه زده این. ای کاش این کلمه ها را عینا نقل می کردین. اگه الآن این کار رو بکنین، خیلی خوشحال تر میشم. به شرطی که ناراحت نشین و کلا پاکش نکنین ها!
شاد باشی. بازم ممنون