آغوش تو دریاست، باشی میپرند از خواب
در بندر چشمان من صدها پری بیتاب
با من شبیه قایقی از نور میرقصد
تا صبح بر موج نوازشهای تو، مهتاب
لبهای من دو ماهی قرمز که میلرزند
از ترس تُنگ و تور، از تقدیر دور از آب
گرداب و توفان پیش روی ما فراوان است
دریانورد ناشیات را بیشتر دریاب!
…
حالا که بعد از سالها دریا فقط رویاست
تو نیستی و من اسیرم توی این تُنگاب
از من کسی اما به جز نام تو نشنیدهست
ماهی فقط میگوید: آب آب آب آب آب آب …
مژگان عباسلو
بگیر دست مرا تا غزل خراب کنیم
تمام قافیهها را پر از عذاب کنیم
به کورچشمی این دزدهای تکراری
دلی شکسته و خود چهره در نقاب کنیم
گناه-توبه٬اگر باز هم خدا بخشید
به نام نامی شیطان فقط ثواب کنیم
گذشت دورهی مردانگی٬اگر مردی:
بیا که هر چه که مرد است٬زن خطاب کنیم
شکسته بغض غزل باز گریه خواهد کرد
صدا نکن که غزل را دوباره خواب کنیم
خورشید از کنجی رسید آرام آرام
روی زمین دستی کشید آرام آرام
دستش به صحرایی رسید و تیغ آتش
انگشت هایش را برید آرام آرام
ابری غزل می خواند و اشک داغ مردان
روی محاسن می چکید آرام آرام
خورشید هم آمد کمی باران بنوشد
این درد دل ها را شنید: «آرام آرام _
وقت وداع ِ .. نه، وصال ما رسیده
باید کفن بر تن کنید آرام آرام»
از آن طرف شیون به پا شد داشت آتش
خون زمین را می مکید آرام آرام
خورشید گرمش شد و بالا رفت از آن پس
از روز می شد ناامید آرام آرام
چشمی به هم زد خون ز چشمانش فرو ریخت
گم شد در آن سرخ و سپید آرام آرام
در چشم خون آلود آب از بین می رفت
تصویر اندامی رشید آرام آرام
آن سو غروب هق هق و همگام با آن
قلبی در این سو می تپید آرام آرام
خون گریه ی خورشید هم خشکید و تنها
از نیزه ها خون می چکید آرام آرام
روی زمین پر بود از چشمان خاموش
خورشید می شد ناپدید آرام آرام
ا.سادات.هاشمی
ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا
بـه لطـمههـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش
بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش
سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی
به چشم کاسه ی خون و به شال ماتم مـهـدی
سـلام من بــه مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش
به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب
بـه بــی نـهــایــت داغ دل شـکــستــه زیـنـب
سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل
بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـامـت اکـبـر
بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر
سلام من به محرم به دسـت و بـازوی قـاسم
به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـوارهی اصـغـر
به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـارهی اصـغـر
سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه
بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـاشـقـی زهـیـرش
بـه بـازگـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش
سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش
به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش
سلام من بـه محرم بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب
بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب
سلام من به محـرم به شـور و حـال عیـانـش
سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش
سخت پابند چشم های توأم، ساده دل کَنده ام از این دنیا
مثل دیوانه های زنجیری، مثل گنجشک های سر به هوا
تازه پی برده ام به سرمستی، تازه پی برده ام به جام شراب
تازه فهمیده ام جهان یعنی، زندگی بین مستی و رؤیا
دوست دارم جهان شروع شود در نگاه من و تو از آغاز
مثل برخورد اولین لبخند بین لب های آدم و حوا
دوست دارم که حال خوبم را با صدای بلند بنویسم
شادم از لحظه های بی دیروز، شادم از لحظه های بی فردا
دوست دارم بلند خنده کنم تا جهان پُر شود از این مستی
یا بگریم چنان که بوتیمار، یا برقصم چنان که مولانا
دوست دارم مسافری باشم، هرچه دارم به آب بسپارم
دوست دارم که ناخدا باشم، با همین دست های کوچک، تا ـ
با دلم قایقی درست کنم، بسپارم به آب های خلیج
تا مرا هِی کند به دورادور، ببرد تا به آخر دنیا
دوست دارم،... ولی نه می خواهم ساده بنویسم عاشقت هستم
چون پلنگی به خواب بعد از ظهر، چون درختی به آخر سرما.
جواد کلیدری ـ اسفند 1385
زنی که در شعر آب تنی می کند
هم آغوش واژه ها میشود
زمان را با افعال اندازه می گیرد
دل به قافیه می بندد
چکامه در دست در امتدا اوراق می دود
از شرح آنچه داستان زندگی ست هراسی ندارد
سرنوشت را به قصیده پیوند می زند
یاد گرفته هر چه از تنهایی چشیده به سطر ها بریزد
و از کاغذ به رویا سفر کند ...
از حالا تا همیشه بر آتش ناگفته ها می رقصد
و بر تاول نا شنیده ها چرخ می زند
خواب غزل می بیند
به روزگارمی خندد
از عشق می نویسد
زنی که در شعر آب تنی می کند چه خوشبخت است ...
من شاعرم نه خواننده
هیس!!!
بین خودمان بماند
شاعران سکوت را ترجیخ می دهند.
...........................................................................
قسم به فاعلات غزل شعر میبارم
به روی صفحه تقویم ترانه میکارم
شکوه مبهم بغضی اساطیری
هله هجای شکسته که وزن می گیری
نشسته بر تن لذت غبار دردی تا
بسوزد واز نو بساز فردا را
درخت سیب وجودم شکوفه اش خشکید
از این همه طوفان که درهمم پیچید
شکسته بال پرستو وکوچ ممنوع است
مهاجران قدیمی که دست روی دست
در انتظار عبوری به نام آزادی
خیال خام پرستو !امید بر بادی
شکایت یک موج خسته از دریا
پرندگان غریبه در آسمان ما؟
تمام هستی یک قاصدک همین بوده
همیشه در خبرش نقطه چین بوده
شنیده می شود این بار کلاغ همسایه
که روی درختان باغ لم داده
(کبوتران سپیدت وطن کجا رفتند؟
کجاست آن همه غیرت وطن چرا رفتند؟)
من از تلفظ این غصه ها زمین گیرم
به خاطر یک جرعه عشق می میرم
دوباره چک چک باران به سقف تنهایی
صدای خسته اکرم !چرا نمی آیی؟
خودم
واژه در سر مثل آبی در سماور می شود
شعر چای است و گلوی حاضران تر می شود
جا به جا کردم در این بیت آسمان را با خزر
گوش ماهی قاصدک ماهی کبوتر می شود
قهوه چی با چای می آید -و من با یک غزل
خستگی های من و او این به آن در می شود
مشتری از جنگ می ترسد -و بمب هسته ای
من از آنوقتی که ابروهات خنجر می شود
از قشنگی ات جهان کلک و پرش را ریخته
رو به هر گل می کنی یکدفعه پرپر می شود
بغضها را اشک می ریزم که حال چشم من
مثل حوض کافه با فواره بهتر می شود
می شود از آبشار و جنگل و مه شعر گفت
نه ولی لبخند تو یک چیز دیگر می شود
جواد منفرد
در این حصارنظامی که عشق... اما نیست !
پریدن از لب خواب تو جاش اینجا نیست
خیال آبی یک آسمان طولانی
تو را به وسعت یک پر زدن که بیجا نیست
چه بسته اید مرا بال و پر نمی خواهد
کسی که از قفسش آفتاب پیدا نیست
شکوه پنجره بسته ، ستاره می چکد از
دریچه ای که پر از ازدحام فردا نیست
شروع شرقی یک عشق تازه می ترسم
بیان کنم ، بنویسم ؛ اگر چه پروا نیست
پر از خیال توام گر چه بی توام آری
جزیره ای شده ام که میان دریا نیست
به خواب می روی و خواب شرم می بینی
دوباره می پری از خواب و باز لیلا نیست
دلت گرفته هوا چکه چکه بارانی است
شب بدون ستاره نوید عریانی است
بخواب کله ی معصوم ماه در بغلم
که خواب ناز تو دیوانه وار طوفانی است
قسم به اشک ستاره قسم به طعم بهار
به هر عجیب ترین واژه ای که زندانی است
قسم به هر چه که در این سفر پرید از من
به شور رد لب تو که خط پایانی است
قسم به خیره شدن های چشم آهویت
حضور گنگ تو در من ظریف و طولانی است
محمد ارثی زاد
ایـــن روزها تــمام حـواسـم بـه زنـدگیـست
ترجـیـح مـی دهــم نفسی زنـــدگــی کـــنم
ترجـیـح می دهــم شـده حتـی به زور وهـم
با هــر بـهانه ای ٬ هوسی ... زنــدگـی کــنم
حتی اگـر ... اگـر بشــود پشــت پلــک هـات
در پشــت میــله ی قفسی زنــدگــی کنـم ـ
ـ زیباست ! ـ اینکه قید مرا ... نه نمی شــود
من بی تو ... بی تو با چه کسی زندگی کنم
شـیریـن من حقــیقـت من تلخ ـ تلخ نیســت
رفتـی کــه بـا خـیال گسی زنــدگـــی کــــنم
بعد از تو هیــچ کس ... به خــدا مثل تو نشـد
بعــد از تو نه ... نـشد نفسی زنــدگــی کــنم
کـی کـوک می شوی دل من کـوک شد بـزن
تا پــرده ـ پــرده تا نــت سـی زنــدگــی کــنم
***
حــالا تــمـــام ثــانیـــه هـــا ... آرزو شـــدنـــد
شــایــد دوبـــاره تـــو بــرسی زنــدگـــی کنم
آبان ۸۷
حقیقت دارد
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
شعری از دفتر یادگاری با صدای احمدرضا احمدی
علیرضابدیع کفشهایش به سمت در چرخید شاید این آخرین سفر باشد به همین راحتی مسافر شد! پا به متن سیاه جاده گذاشت او که در سطر زندگی میخواست روی هر واژه ضربدر باشد بعد از آن، ماهیان یتیم شدند، آسمان پا به ماه شد در حوض همسرش حرف های سربسته پست میکرد: «تا به کی باید- یک کلاغ سپید رو به جنوب پر زد از کاجهای بعدازظهر ¤¤¤ ایستاد آنچنان که شاخهی سرو، رو به اصرار باد بیمقصد خواست ثابت کند که ممکن نیست میوهی کاجها تبر باشد خاکریز آسمان هفتم شد، ماه برداشت کوله بارش را |
۱۳۸۵/۰۸/۲۳ |
مینوشتم عشق دستم بوی شبنم میگرفت
آهِ حوای درون دامان آدم میگرفت
مینوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم میگرفت
مینوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری مینویسد، عشق ماتم میگرفت
میرسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم میگرفت
میگذشتم از گلاب کوچهی اردیبهشت
بوی گلهای اشارت در پناهم میگرفت
با تو میگفتم فقط از ابرها، آئینهها
یک قلم، یک دفتر بینام عالم میگرفت
میکشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
میسرودم یک غزل باران دمادم میگرفت
غزل تاجبخش
مکان : اتوبوس... قسمت خواهران)
با یک کیف روی شانه و پاپکوی آبیم به یک دست و یک پلاستیک
بزرگ دسته دار به دست دیگر،به علاوه همراه همیشگیم یعنی چادرم به زور
خودم را از دهانهی در اتوبوس وارد
قسمت خواهران میکنم و حالا التماس به این و آن؛ خانمها میشه لطفاً
کمی بروید جلوتر من هنوز یک لنگم روی زمین است و اگر بحمد الله از این
مرحله امتیاز کسب کنم و بالاخره از آن عبور کنم، نوبت میرسد به مرحلهی
بعد که عینهو یوزپلنگ همه را زیر نظر بگیرم و به محض اینکه در چشمان کسی
بخوانم که میخواهد در خواگاه نوری پیاده شود، مثل یک طعمه به آن جای
خالی نگاه کرده و به سرعت نور خودم را به آن میرسانم و این بیشتر شبیه
یک جور صندلی بازی هست که در مهد کودک انجام میدادیم با این تفاوت که
به جای موزیک آن، همهمهی حمام زنانه و گاهی همراه با سخنان گهربار
پخش میشود.اگر موفق نشوم صندلی خالی را به موقع شکار کنم و مجبور
باشم مسیر تقریبن ۱۵دقیقه ای را همچنان ایستاده سیر کنم و از مناظر
تکراری و بی روح، آن هم بدون mp3 player در اثر تلقینات مثبت که الان
میرسیم... الان میرسیم، لذت ببرم و هیچ نگویم، محض رضای خدا بین راه هیچ
کس هم بلند نمیشود که بگوید مادر بیا بقیهی راه را تو بشین و دوشیزهی
بیچاره حتی دست اضافی هم ندارد که آویزان میلهی اتوبوس کند..................
من از دنیایتان ترسیده ام و
همین یک سیب را که چیده ام و
سراغ از آیه های دل نگیرید
از آن هم زجرها دیده ام و
دوبیتی های نفرینی عاشق
بساطش را به کل برچیده ام و
شب و یک جرعه از حجم سپیده
میان هق هقم نوشیده ام و
صدای خسته ی تنهایی من
وجودم رگ به رگ خندیده ام و
سکوت ممتد این چشم هایم
درون درد خود رقصیده ام و..............
خودم