کتاب عصر جمعه ی پیاده رو
نام کتاب : عصر جمعه ی پیاده رو
شاعر : حسن مهدوی منش
ناشر : انتشارات بوتیمار
نام کتاب : عصر جمعه ی پیاده رو
شاعر : حسن مهدوی منش
ناشر : انتشارات بوتیمار
[46]
تابوتي بسازيد برايم از شاخ گل
و مرا با گلاب بشوئيد
كفني از حرير فراهم آوريد وُ
عود وُ كندر دود كنيد
زيرا كه من منم
زيرا كه من منم
و اين من
كه من باشم
خيري كه در دنيا نديده از دست شما
و نه از روزگار پرافادهي بيپيرهم
***
گشتم
چندان
ولي نيافتم
يافتم
چندين
ولي گرفتند
و همه در مظلمه به زور مينازيدند
و در جواب «چرا»ي ضعيف
- در فوجي از فضاي فضاحت-
با قدرت
مي گفتند:
« زيرا كه من منم»
و اين
زيرا كه من منم
تكيه كلام زبانها بود
***
روزي- در خواب-
نميدانم
يا شبي – در بيداري-
حقيري چون خود را
- كه از حلقهي دوستان بود-
اتّفاق ملاقات
- و اكتساب فيوضات -
افتاد
نالش و زارش درونم را
با چشم دل كه ديد
اوّل
خنديد
وَ بعد، گويا
مقدارکي لرزيد
وَ
بر سبيل نصیحت كه نه
بر طريق رفاقت
[- اين را خود گفت - ]
با مناش اين سخن آمد:
«خواهي نشوي …»
قاپيدم از دهانش چون برق وَ گفتم
با عرض معذرت از قطعِ حرفتان
امّا
خواندم، تا تهاش را
اينكه
براي هر كس
مطابق قدرش قيمت قائل شويم، ها!؟
«بله، فلذا
از اين پس
- شايد هم بهتر است بگويم از اين پستر، اي واي، نه، پيشتر-
بنابر قانون « زيرا كه من، منم»
من هم منم
عزيز حقيرم»
***
در هاج وُ واج گوئيهاي حول وُ حوش مرگ
داشتم دستورات بيخاصيّتي بعنوان وصيّت صادر مينمودم
(منظور راوي به ظنّ قريب به يقين ِاين بنده كه كاتب باشم
بايد همان اوامر چهار، پنج سطر اول نوشته باشد.)
چه كنيم!
ما كه زندگييمان تف سربالا بود
بگذار مرگ با عزّتي تقديم بنمایيم
تا شايد
جزو آدمها به حساب آیيم
[- اينها را در آن لحظات هذيان آلود با خود انديشه ميكردم - .]
***
در برگشتنم از لاهوت به عالم هپروت
لاشهي آش و لاش شدهي بيپوشش خود را مشاهده فرمودم
چيزي يادم نمانده
اينكه گريستم يا خنديدم، بماند
فقط صدايي را ديدم كه با من به نجوا برخاست:
« تو حقير صفري هستي كه صفر حقيري هم در كارنامهات به ديد نميآيد
تو را چه به اجراي قانون « زيرا كه من منم»
قانوني كه مصّوب « من» هاي كله گندهي «كاربيست» است
چه ربطي ميتواند داشت با حقير مفتضح صفري چون تو
ابله!
اين بو دارد دماغ خوشتراش وُ قشنگ بعضيها را ميآزارد
نعشت را به همّت كلاغي درجايي پنهان كن»%
[45]
بهار آمده
شيشهها پاك است
سينهها چاك است
و ميماند دلها
كه همه الحمد الله از صدقهي سرِ پولهاي جيرينگيي مرسوله ازغيب
جنسشان از نوع سنگ مرمر اعلاي فرد فيروزه نشانِ نشابوراست
خوب است ديگر، نه!
صاحبان دلهاي صاف وُ صيقلي ميتوانند هر بهار كه چه عرض كنم، هر روزه
با مقداري «ريكا» ي با طعم تمشك
به شستشوي در وُ ديوار دلِ ديوانهي دردانهشان بپردازند
و زير لب البته هم
با ترجيع بند ريتميي « اي دل ، بَبَم، بَبَم»
شعر فلان كس بيچاره را حرام كنند%
[ 44 ]
من در كجاي اين عالم ايستادهام؟
اين گردي كه بيشمار مركز دارد
آيا به يك «من» كه نيم شعاعي هم نيستم براي حفظ ِ
[محيطش بسنده ميكند؟
***
[گند عالمگير اين همه نقاط ثقل
مساحت هستي را به تهوّع درآورده]
***
ميدانيد آيا يا نه
ديريست اين گردي – كه ميگويند نام آن زمين است –
به
ذوذنقهي شکسته پارهي در ندشت بيمركزي
[ با زاويههاي پرت لايتشخّص تبديل شده است .
و من نشيمن كوچكتر زاويهي بينام وُ نشانِ اين شكل غريبم
در كجاي آنم
نميدانم%
[ 43 ]
روشنی ی چشم وُ چراغم توئی
سبز ترین قسمت ِ باغم توئی
عشق به همراه ِ تو شیرین شود
قند ِ سمرقند وُ عراقم توئی
گوش ِ من وُ درّ ِ شکر خای تو
طوطی ی دُر سُفته ی راغم توئی
من که بکندم دلم از هر چه هست
خانه وُ هشتیّ وُ رواقم توئی
از نظر افتاده " نوید " وُ فقط
آن که گرفته ست سراغم توئی %
1375/02/02
[42]
صبح از نگاه شما بيدار ميشود،
آي! لوليان سر مستِ روستاي عشق!
چشمتان را يكدم مبنديد
تا شب و روزم برقرار باشد.
طنّازان ظريفِ غمزه وُ عشوه!
شوريست در وجودتان،
ميدانم.
تشنگي ی شديدي داريد بر عشق
به رغم آن همه ناز وُ ادا.
***
شورش تنتان را مخوابانيد
عاشقانِ بي شكست!
بگذاريد براي يكبار هم كه شده
دل، رهبر بدن گردد.
***
شيدائيان شكرخند!
اجازه دهيد تا اين يكبار،
حدّاقل،
به بنبست نرسد تير رها شده از سوي عشق.
سينه، فراخ بگشائيد
و در بر بگيريد پيام بوسه را
اي سبو نديدههاي مست! %
15/2/1375 خورشیدی
کولیم
[ 41 ]
عشق ديگر بلا گشته اين جا
معني ي عشق واگشته اين جا
چيزي از حُسن ِ يوسُف نمانده
بر لبان جز تآسف نمانده
شيشه ي شور ِ شيرين شكسته
جام ِ فرهاد ِ ديرين شكسته
نام را ننگ همداستان است
جام را سنگ همداستان است
اين زمان لعل وُ لب ، چيز ِ واهي ست
اين زمان ، جرم ِ ما بي گناهي ست
در تمام ِ جهان گشته ام من
عاشقي بخت برگشته ام من
عشق از روي سيري ست اين جا
عشق ها بعد ِ پيري ست اين جا
يك جهان راه را راه رفتيد
هر وجب را به اكراه رفتيد
هر كسي عشق را زان ِ خود كرد
در سياهي نگهبان ِ خود كرد
عشق ها را تباهي گرفته
عشق ها را سياهي گرفته %
[40]
سرزمين خون وُ خدشه
سلام!
من از دو هزار وُ پانصد وُ سي ميآيم
- غريبي گرد آلود-
مرا نميشناسي
و شايد حق داشته باشي
چون من خيلي عوض شدهام
و تو خيلي تر از من
من عوض شدهام از ظلم زمانه
و تو را عوض كردهاند بر وفق مراد
***
گفتم كه
تو هم خيلي تر از من عوض شدهاي
و من از اسمت
كه بر صبح اساطير پا بجاي بود هنوز شناختمت
پس گله گزاريي هيچ كداممان بجا نيست
***
من راهي دراز را مسافرم
خستهام
و سلامي دارم از روز خندهي آن صفحات بر شب ِ اشكت
***
***
تنت پر توان
چشمانت روشن
و روزگارت سپيد
***
***
مسافري خستهام
پاي بستهام
ناگرير ِ از بودن
نميآمدم ، اگر
برادرانم قابيل نبودند
و حال
- ضمن سلام-
ميخواهم كه برگردي به سر منزل سلامت اوّلت
هر چه باشد بهتر از اين تركستان پرهولِ تار است
***
صنم زخمييم!
وطنم!
بيا ديگر بار وُ آخرين بار را سعي كن
يا دست در دست هم به آغوشِ مرگ ميرويم
و يا
به ساحل رود وُ سرود بر ميگرديم%
[39]
از روزگار رفته حكايت كن.
از عشق، آشتي.
از روستاي سادهي يكرنگي.
از روزگاري كه تصنّع هنوز به زندگييمان سرك نكشيده بود.
خندههامان طبيعي بود وُ دلتنگيهامان طبيعي.
از زماني كه دعوا در بينمان معنا نداشت.
و قهر كردن كار مردمان بد بود.
***
حكايت كن از روزگاري كه دوستي،
حضوري محسوس داشت.
و هيچ كس،
با خنده خنجر نميزد.
***
***
راستش،
مغمومي ی من از اين است كه آن روزگاران رؤيايي را
[از دست رفته مي بينم .
ياد كرد زمان زندگي را:
از روزگار رفته حكايت كن%
[38]
آي
مـردم عشــق اينــجا هيــچ شـد |
عشق، شادي، زندگي، زن، نان وُآب |
بي سبب فرياد كــردي، بــيسبب |
|
برخودت
بيداد كـــردي، بيسبب |
ديگراكنون حرف ازخونست و بس چشم ها چون رود كارونست و بس خـانه ناامـن است وُبيرون،واي واي
دورمـان،دريـايي از خون، واي،واي |
پاســبان حــد زمسـتان خورده شـد |
3و 4 و 9/12/1374 خورشیدی
کولیم