قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

هنگامی که خدا زن را آفرید

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با  

 

زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش  

 

نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین  

 

صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس  

 

است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند  

 

مراقب  باش....


و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.


شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف  

 

خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....


گفتم: به چشم.


در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و  

 

آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از  

 

خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.


هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که  

 

نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم  

 

سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟


قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...


به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی 

 

 بزنم و دردم را بگویم، میدانست.


با لبخند گفت: این زن است .  

 

وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست.  

 

بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی 

 

 که او بسیار شکننده است .  

 

من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش  

 

موجودی را میپرورد؟

من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت  

 

دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، 

 

 و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم... 


من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!
 

 


خدا گفت: من؟!!

فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی  

 

نزدی؟!!

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای  

 

شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...

و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...

از رنجی که می بریم.....

زندگیم سرشار از آرزو هایی است که هرگز به آنها نرسیدم.......  

 

امیدهایی که به خیال تبدیل شد......  

 

 

رنجی که هنوز پایان نیافته است..... 

  

 

روحم روحی را یافته است که پاک است که نجیب است......

اشک هایم را درو می کنم

(این سپید رو حول حوش ساعت ده دیشب گفتم از اعماق دلم به نقدم بنشینید......) 

 

تنهاییم را پشت چشم هایت جا می گذارم 

 

اشک هایم را درو می کنم  

 

بغضم را مچاله 

 

تکیه ام را به آینده می دهم  

 

به بودن هایت.......

پاشویه

(سلام این جدید ترین سپیدی هست که گفتن وکاملن منطبق با احوالیه که دارم .....) 

 

 

دارم ذهنم را پاشویه می کنم  

 

 

در منتها الیه زمان  

 

 وقتی سلول هایم داد می زنند 

 

 

 از فشار ابرهای سوخته  

 

 بر فراز بی کسی های مداوم   

 

مکافاتی که می کشم از نبودنت......

پاشویه

(سلام این جدید ترین سپیدی هست که گفتن وکاملن منطبق با احوالیه که  

 

دارم .....) 

 

 

دارم ذهنم را پاشویه می کنم  

 

 

در منتها الیه زمان   

 

 وقتی سلول هایم داد می زنند 

 

 

 از فشار ابرهای سوخته   

 

 بر فراز بی کسی های مداوم    

 

مکافاتی که می کشم از نبودنت......

با سکوت تو نامرد غرورش نشکست

 

دخترک با همه درد غرورش نشکست   

 

 با وجود من دلسرد غرورش نشکست   

 

همه پشت و پناهش شده بودم اما    

 

با زمین خورد این مرد غرورش نشکست 

 

 مثل من داد نزد عشق کجایی آری    

 

گر چه هر بار بدآورد غرورش نشکست 

 

  با تو از غصه و عشقی که نمی دانی گفت 

  

 با سکوت تو نامرد غرورش نشکست  

 

   با خیانت همه حرف خودت را گفتی  

   

از نیاز سگ ولگرد غرورش نشکست   

  

نرگسی بود که میخواست بهارت باشد  

 

 که به برخورد تو سرد غرورش نشکست !!!  

 

 

آرش آهمند