قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

ترجیح می دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !


اگر به خانه ی من آمدی


برایم مداد بیاور مداد سـیــاه


می خواهم روی چهـــره ام خـط بکشـم



تا به جــــرم زیبایی در قـــــفس نیفتم


یک ضربـــدر هم روی قلبـــم تا به هوس هم نیفتم !


یک مداد پاک کن بده برای محـو لـب ها

نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان ، سیاهم کند!


یک بیلـچــه، تا تمام غرایز زنـــانه را از ریشــه در آورم


شـــخم بزنم وجودم را ...بدون اینها راحت تر به بهشـت می روم گویا!



یـک تیــغ بده؛ موهایم را از ته بتراشم سرم هوایی بخورد


و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم !


نخ و سوزن هم بده، برای زبانـــــــم



می خواهم ... بدوزمش به سق


 اینگونه فریادم بی صداتر است!


قیچی یادت نرود

می خواهم هر روز اندیشه هایم را سانســــور کنم !


پودر رختشویی هم لازم دارم


برای شستشـوی مغزی

مغزم را که شستم ، پهن کنم روی بند


تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت


می دانـــی که؟ بایــد واقع بیـــن بود !

 

صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر


می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب


، برچسب فاحشـــه می زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم!


یک کپی از هویتــــــــــم را هم می خواهم


برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد



، فحـــــش و تحقیر تقدیمم می کنند !


تو را به خدا....اگر جایی دیدی حقــی می فروختند


برایم بخر ... تا در غذا بریزم



ترجیح می دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !


و سر آخر اگر پولی برایت ماند


برایم یک پلاکــــــــارد بخر به شکل گردنبند



بیاویزم به گردنم....و رویش با حروف درشت بنویسم:


من یـک انسانم من هنوز یک انسـانم من هر روز یک انسانم .

هیچ کس نیست.....................


وقتی تو نیستی ،


نگاهم حوصله نمی کند

پایش را از چشمم بیرون بگذارد. . . !







ای عشق.................

دستی ز کرم به شانه ی ما نزدی


بالی به هوای دانه ی ما نزدی


دیری است دلم چشم براهت دارد


ای عشق ٬ سری به خانه ی ما نزدی.


 قیصر امین پور

قبر هم خوبی های خودش را دارد

قبر هم خوبی های خودش را دارد.............


البته اگربذارن کتاب بخونی،گهگاهی چیزکی بنویسی،ودر خودت فرو بری


ولی می ترسم این نکیر و منکر کذایی  بیان ویکی بزنن تو سرم که پاشو


وقت محاکمته!


من :بابا من که تازه اومدم بذارین این صفحه رو تموم کنم


اونا:خیلی تو دنیا خوب بودی حالا زبون درازی هم میکنی(کلن من در هر حالی


زبون دارم ) زیادحرف بزنی جیره کتابتو قطع می کنیم...


وکشان کشان میبرنم


به نظر شما کرم ها که بدن آدم را آن زیر می خورند درد هم داره؟


می شه خدا استثنایی قائل بشه سراغ ما جک و جونور نفرسته؟


خیلی چندش آوره....


حتمن مردمک چشم سبز لذیذ تر از بقیه است نه که کمتر هم پیدا می شه!


آقایون لولو ها روی دست میبرندش.................

خدا نگاهم می کند

بغض درون سینه ام که می شکند....تیر می کشد توی ستون فقراتم،بعد دست


هایم بعد پاها...


بینی ام می سوزد،پلک می زنم ،مقاومت می کنم اشک هایم نریزد اما....


.تنها دارایی ام صورتم را خیس می کند طعم لب هایم شور می شود


در خود فرو می شکنم دردی مستطیلی قلبم را فرا می گیرد حس می کنم


نباید زنده باشم،خدا نگاهم می کند،صورتم را بر می گردانم،پشت چشم هایم


سیاه می شود.....

این غزل به واضح ترین شکل خود خود منم.........

میفهمی ام ـ وقتی تو هم دلگیر باشی


وقتی تو هم یک پازل از تقدیر باشی 


وقتی جهانی مثل سگ گازت بگیرد!


هرروز با امثال خود درگیر باشی 


ذهنت پر از افکار نو، اما همیشه


 در سنت پیشینیان زنجیر باشی

 

عمری بفهمی درد مردم را و تنها


یک شاعر ابیات بی تاثیر باشی 


وقتی تمام عمر هی رویا ببافی!


اما فقط  یک خواب بی تعبیر باشی 


چیزی به غیر از غم نباشد خاطراتت


در عکس های کودکی هم ، پیر باشی

 

روزی بخواهی تیغ را بر روی دستت...


اما به ((آنچه نیست)) هایت! گیر باشی



امیر احسان دولت آبادی



نخواست او به من خسته بی گمان برسد

خبر به دورترین نقطه جهان برسد


نخواست او به من خسته بی گمان برسد



شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت


کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد



چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر


به راحتی کسی از راه ناگهان برسد



رها کنی برود از دلت جدا باشد


به آن که دوست ترش داشته به آن برسد



رها کنی بروند ودو تا پرنده شوند


خبر به دور ترین نقطه جهان برسد



 گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری


که هق هق تو مبادا به گوششان برسد



خدا کند که ... نه ! نفرین نمیکنم ... نکند
 

به او ،‌ که عاشق او بوده ام ،‌ زیان برسد 



خدا کند فقط این عشق از سرم برود
 

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد ... 

 


زنده یاد نجمه زارع (خدایش بیامرزد)



این پل را عقل خراب کرده است.........

(سلام !یک سپید که بیشتر ذهن گویه است.......)



دور می شوی



انگار


هرگز نبوده ای



چه نگاه هایی که پشت سرت به زمین ریخت.....



تا راه رفته را باز گردی



اما این پل را عقل خراب کرده است.........

حالا ستاره ی این آسمان شدی

سلام باز هم غزلی در اوج آشفتگی های روحم......به نقدم بنشینید لطفن.....



وقتی قرار دلم بی قرار شد


به رنج های قدیمی دچار شد



زانوزده در ارتفاع عشق


براسب های غرورش سوار شد



حسی درون صداغوطه ور شده


باخنده های گلت هم بهار شد



حالا ستاره ی این آسمان شدی


آهوترین نگاه غزل تا شکار شد



سرشار می شوم از ابرهای شرم


لجبازی نهفته قلبم مهار شد



دردی شبیه خودش تیر می کشد


وقتی قرار دلم بی قرار شد

خیال بافی

به حساب خیال بافی ام نگذار اما ستاره ای دارم در تیره ترین شبها



فقط خواستم بدانی که می شود دل خوش کرد به چراغ های کوچک یک هواپیما!!!

شایعه بود مکافات دلی در باران

 (این غزلم در بارانی ترین لحظه های تنهاییم سروده شد التفاتی کنید


وبانظرهاتون ظرف تنهایی دلم را پر کنید..................)



سادگی کرد دلم باز صدایت می کرد


ازهمه مردم دتیا که جدایت می کرد



ظرف احساس تری،لحظه ها خالی تر


خلوت حافظه ی شعر خدایت می کرد



تا که می خواست قلم خط بزندنامت را


کل این قافیه ها را به فدایت می کرد



آتش تندنگاهت،حاصلم راسوزاند


گوشه ی مسجدچشمم که دعایت می کرد



سبزی ترد نگاهم،غم دنیا را داشت


وقت هایی که غرور تو رهایت می کرد



شایعه بود مکافات دلی در باران


سادگی کرد دلم باز صدایت می کرد





کاش هنوزم همه رو 10تا دوست داشتیم......(2)

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم وهمه یکسان بودن بزرگ که شدیم


قضاوت های درست وغلط موجب شد کهاندازه ی دوس داشتنمون تغییرکنه..


بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد یادمون می رفت


بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سال ها تو یادمون می مونه وآشتی


نمی کنیم..............


بچه که بودیم گاهی بایک تیکه نخ سرگرم می شدیم بزرگ که شدیم حتی


100 تا کلاف هم سرگرممون نمی کنه


بچه که بودیم بزرگ ترین آرزومون داشتن کوچک ترین چیز بود بزرگ که شدیم


کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزهاست


بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود بزرگ که شدیم حسرت برگشت


به بچگی روداریم


بچه که بودیم تو بازی هامون همش ادای بزرگ ترهارو در می آوردیم بزرگ


که شدیم همش تو خیالمون برمیگردیم به بچگی.................



(به جای تاج گلی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری ،شاخه ای از آن را


همین امروز به من هدیه کن شکسپیر)