قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

دلشوره

سلام.از اونجایی که جدیدا اعتماد به نفسم بالا رفته باز هم از خودم شعر میذارم.یه غزل که چندماه پیش گفتمش فقط خدا کنه تکراری نباشه که........




در همهمه‌ی نبودن یاری که...


بر دوش دلم نشانده‌ام باری که...


از قافله‌ی جنونتان جا ماندم،


از وسوسه‌ی طناب این داری که...


آمیزه‌یی از شب و غم و شعرم من


با حادثه‌ی پریدن ساری که...


می‌رفت به کوچه‌یی غبارآلوده


با بال و پر نشسته بر خاری که...


ما زخمی شعرهای بی قافیه ایم


دلشوره‌ی ناتمام آن کاری که...

 

قهوه.....................

 

من تاب می­خورم از ریسه­ های ماه

تا سطرهای خاک، تا انتهای چاه

 

شلاق می­خورد بر گونه­ ی دلم

بادی وزیده، شوم، زاییده­ ی گناه

 

هی موج می­زند از قطره­ های اشک

هی تار می­شود تصویر این نگاه

 

کامل شد و شکست، بغض همیشه ­ام

نه، مستحب نبود این نقطه­ ی مباح

 

آن­جا که عاشقی، خط مقدم است

آن­جا فقط بگو، آن­جا فقط بخواه

 

باور نمی­کنم که زخم خورده ­ام

کات – این پلان نبود از ابتدای راه

 

قندیل های غم بر سقف بی­ کسی

تن تن تتن تتن، آوازهای آه

 

تو قهوه می­شوی، بی ­خواب می­شوم

داغ و چشیدنی، دو مردمک سیاه