قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری

آنگاه که کاخ آرزو های کسی را ویران می کنی..

 

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی..

 

آنگاه که بنده ای را نا دیده می انگاری..

 

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را


نشنوی..

 

آنگاه که خدا را می بینی وبنده خدا را نادیده می گیری..


می خواهم بدانم دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا 


برای خوشبختی خودت دعا کنی.....

تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو

من مدتی است ابر بهارم برای تو


باید ولم کنند ببارم برای تو


این روزها پر از هیجان تغزّ لم


چیزی بجز ترانه ندارم برای تو


جان من است و جان تو،امروز حاضرم


این را به پای آن بگذارم برای تو


از حدّ «دوست دارمت» اعداد عاجزند


اصلاًنمی شود بشمارم برای تو


این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت


دریا نداشت دل بسپارم برای تو


من ماهیم تو آب،تو ماهی و من آفتاب


یار منی و مثل تو یارم برای تو


با آن صدای ناز برایم غزل بخوان


تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو


مهدی فرجی