۱-
یک آدم بی حواس حوازده بود
بی خود خود را میان ما جا زده بود
بر سنگ مزار من همین را بنویس
این رود تمام عمر دریا زده بود
۲-***
بنویس که خسته شد تلف شد جا زد
از بس که به سمت مرگ دست و پا زد
خود را به رکود سرد مرداب فروخت
رودی که نشست و قید دریا را زد
۳-***
با هر تب و تاب و جذر و مد می خندد
فهمید به او نمی رسد می خندد
ما نیز شریک جرم دریا هستیم
دریا که به رود پشت سد می خندد
محمدحسین نعمتی
من عاقبت ستاره ی خود را شناختم
در یک شب غریب و مه آلود مانده بود
چشمش به ماه بود که ابری سیاه دل
دستی به روی چهره ی ماهش نشانده بود
****
او تک ستاره بود در آن شب در آسمان
تنهاترین ستاره که دیگر نفس نداشت
از لحظه ی هجوم خیانت دگر دلش
میلی به آب و دانه ی خوب قفس نداشت
****
آهی کشید و از قفس آسمان گریخت
در خاک سرد و تیره چو اشکی فرو چکید
تنهاترین ستاره ی شب ها غروب کرد
دیگر ستاره ای پس از او عشق را ندید
****
امشب منم که در قفس تنگ شعر خویش
از آن ستاره ی دل خود یاد می کنم
با اشک های یخ زده ام تکیه ای غریب
بر شانه های بی ثمر باد می کنم.
مریم علی اکبری
بی روح بود چشمه ی "عمر روان" من
دنیا ربود روح مرا از روان من
مثل درخت های خزان خورده سال هاست
خشکیده است حرف دلم بر زبان من
بازیچه ی خزانم و همبازی بهار
افتاده است بازی دنیا به جان من
هم بازی من است جهانی ولی چه سود؟
وقتی که نیست هیچ کسی هم زبان من
یک آسمان پرنده ی وحشی نشسته بود
روزی به روی شانه ی "عشق آشیان" من
دوران عشقبازی من طی شد و... گذشت
من ماندم و شماتت همبازیان من
طفلی جسور بود و چراغ مرا شکست
یادش یخیر دلبر ابرو"کمان" من
ای کاش باز کودک خردی شوم که باد
دامن کشان گذر کند از بادبان من
دنیای کودکانگی من بزرگ یود
افسانه بود و داشت حقیقت جهان من
مهتاب را یه جای چراغ محله مان
هر بار می گرفت نشانه، کمان من
کم کم که پا گرفتم و قدم بلند شد
کوچک شدند گستره های گمان من
پر های آرزوی مرا" ابر یخ" شکست
تنگ ست و سرد مثل قفس، آسمان من
تقدیر مرد دبدن خورشید من نبود
بی مشتری نشست ز پا کهکشان من
....
این شعر عاشقانه به جایی نمی رسد
مثل کلاغ بی هدف داستان من
رضا شیبانی
دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید
زیر سقف هر دو خانه چند آشیانه می کشید
هفت هشت هفت هشت تا کلاغ پیر سوخته
توی آسمان لاجورد بی کرانه می کشید
نقطه نقطه نقطه می گذاشت صحن پای حوض را
با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید
بعد کوه ،" بعد لکه های پشت کوه"بعد رعد
روی گرده ی کبود ابر تازیانه می کشید
یک تبر که زیر سایه ی بلوط تر لمیده بود
هی برای آن درخت پیر شاخ و شانه می کشید
دود می وزید سمت هر کجا که باد پشت بام
دود سرد آتشی که در دلش زبانه می کشید
آفریدگار این جهان زرد خط خطی ولی
هیچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی کشید
یا خدا نبود یا خدا پرنده بود سیب و بود
هرچه بود بی نشانه بود و بی نشانه می کشید
آن دو خانه آن دریچه های بسته اتفاق بود
گل پری مهربان قصه بچه ی طلاق بود
گل پری بلد نبود توی ابر ماه می کشید
راه سمت خانه را همیشه اشتباه می کشید
خود گناه چشم مهربان میشی اش نبود اگر
گرگ تیر خورده را همیشه بی پناه می کشید
او مرا - مرا که آن " یکی نبود قصه " نیستم
توی یک لباس نقطه چین راه راه می کشید
***
" بعد ، بعد چند سال ، چند سال بعدتر هنوز"
خانه را میان یک دو هاله ی سیاه می کشید
دور شاخه های مرده ی بلوط پیر می دوید
بعد می نشست و خسته از ته دل آه می کشید
محمد حسین بهرامیان
تقدیم به زنـانـی که تنها سلاحشان برای مقابله با بی عدالتی و ظلـم ، آهی سوزان است از اعمـاق دل !
تو رو هرگـز نمی بخـشم ، نه این دنیـا ، نه اون دنیا
می خوام با خنـجرِ نفرین ، بشـم قاتـل تـرین حـوا
نـقـابِ آدمــو بــردار ، بـدی ! خـونِ توُ رگهـاته
نفسهات خشـم و نابودی ، جـهـنـم تا ابـد جـاتـه
خیال کردی ، که آسـونه ، شکستن ، بـردن و رفتن
مثِ سایـه ، میـام با تـو ! نمی ذارم بـری بـی من !
عذابِ لحظـه هات می شم ، یه دردِ مزمـن و مهلـک
یه جـور تلـخـیِ سـوزنده ، میونِ خـنده های سِک !
شب و روزت سیـا می شـه ! گلوت می گیـره از دستم
به این آهسته جـون دادن ، تو عادت می کنی ... کم کم
OOO
از اون آقا !!! فقـط مونده ...یه جسم و روحِ فرسـوده
ببین کـه اوجِ نامـردیت ، سـقـوط از زنـدگی بـوده ...
ماندانا ابری / مهرماه88
اسلام ناب، راه شهیدان کربلاست/
راه حسین، راه علی، راه انبیاست/
هر روز روز جنگ حسین است با یزید/
هر لحظه از گذشت زمان امتحان ماست/
ای پیرو طریق ولایت به هوش باش!/
خط یزید و خط ولایت زهم جداست/
هر روز گوشهای صف صفین میشود/
کی لشکر معاویه کی یار مرتضی است؟/
یک دسته خون زخوان معاویه میخورند/
یک قوم را علی ولیالله مقتداست/
ما از علی جدا نشدیم و نمیشویم/
میزان حق، علی است، علی نفس مصطفی است
می آیی
می مانی
می روی
نمی آیی
این فعل ها را هر جور که صرف می کنم ،
تو مرد ماندن برای همیشه نیستی
چه در آمدن
چه در رفتن
چه در نیامدن !
[ دلتنگی امانم را بریده
زندگی هیچ وقت با من مهربان نبوده
هنوز هم ،
تا خرخره
خون دل می خورم ]
فاطمه حق وردیان
۱
هنگام رفتن
لباس درختان ما
بر تن چشمان شما جا مانده است!
و حالا
بچه های بازیگوش
درختان سر به هوا را به خنده می گیرند
امسال
سیب های ما هم
از باغچه ی همسایه سر در آورد!
2
کنج خانه ای ویران نشسته ام
رو به پنجره هایی مرده
که حادثه ی دیدنت را به خاک برده اند!
خدا بیامرزد
مرا
پنجره را
و آرزوی آمدنت را.
امیر مغانی
کجاست آنکه دلش عاشقانه با ما بود؟
کجاست آنکه نگاهش به رنگ دریا بود
به وقت بودنش این فصل رنگ دیگر داشت
همیشه باغ غزل هایمان شکوفا بود
به دست های نجیبش پناه می بردم
چقدر گرم و صمیمی مرا پذیرا بود
همیشه فائز چشمان مست او بودم
کسی که مثل دو بیتی نجیب و زیبا بود
درست حالت عرفانی غزل را داشت
درست مثل دل من غریب و تنها بود
چه شد که از شب تنهایی ام به تنگ آمد؟
قرار بین من و چشم او مدارا بود
چه روزهای قشنگی که داشتم با او
چه روزهای قشنگی که مثل رویا بود
به شب نشینی چشمم ستاره می رقصد
به یاد انکه دلش عاشقانه با ما بود
امام کیست؟ دوباره کلاس انشا شد
دوباره نوبت حرف اجازه آقا شد
یکی نوشت : امام آنقدر مسلمان بود؛
همیشه روی لبش ورد و ذکر قرآن بود
یکی نوشت که : ایشان نماز شب می خواند
دعای نیم شب و ذکر مستحب می خواند
یکی نوشت که : او مرد نازنینی بود
یکی نوشت که : او آدم متینی بود
یکی زجاری اشک و نماز و راز نوشت
یکی ز راز نهفته در آن نماز نوشت...
خلاصه، حرف همه ، حرفهای تکراری!!
نگاه ها همه رسمی، اداری، اجباری!!
شبیه حرف مدیران شیشه ای شده بود
امام باز دوباره کلیشه ای شده بود!!!
...آقا معلم ما یک میانه سال بزرگ!!
شکسته پنجه و دندان صد هزاران گرگ
به جای مو و ژل و رنگ سال و ماه عسل!!
جوانی اش سپری با گلوله و تاول
آقا معلم ما سرفه سرفه آزادی
آقا معلم ما جرعه جرعه آزادی
ز نسل ژ3 و نارنجک و کلاش و بلم
گرفته بود به کف کاغذ و کتاب و قلم
...آقا معلم ما گفت: بچه ها کافیست!!
امام هیچ یک از این امام هاتان نیست!!!
امام جلوه ی بالاتری از این معناست
امام جلوه ی نوح و خلیل و موسی بود
برای نعش زمین صد نفس مسیحا بود
امام بت شکن کاخ های طاغوتی
امام صف شکن جاه های جالوتی
امام کوخ نشینان که کاخ می لرزاند
دوباره کاخ نمی ساختند اگر می ماند
امام ما اگر از خاک رخ نمی تابید
دوباره سر به فلک کاخشان نمی سائید
نه بنز ضد گلوله!!! نه کاخ سعد آباد!!!
امام بود و جمارانی از خدا آباد
نبسته مهر ریا بر جبین خود پینه
که بسته صد گره از مهر یار در سینه
...آقا معلم ما گفت وگفت و آتش ریخت
دوباره بغض گلویش به سرفه اش آمیخت
آقا معلم ما سرفه سرفه آزادی
آقا معلم ما دست و پا و خون دادی!!!
که پا نداشت و ماند از قطار توسعه ها!!!
نشست بر ریه هایش غبار توسعه ها ...
نه...اشتباه نکن!...توسعه....عدالت...هیچ
در این زمانه ی آزادی و چماق و هویج
» رضا شیبانی اصل
کاش مثل یک درخت ابتدای خیابانمان بودی
و من نگاهت میکردم و
.................رد میشدم
کجاست آنکه دلش عاشقانه با ما بود؟
کجاست آنکه نگاهش به رنگ دریا بود
به وقت بودنش این فصل رنگ دیگر داشت
همیشه باغ غزل هایمان شکوفا بود
به دست های نجیبش پناه می بردم
چقدر گرم و صمیمی مرا پذیرا بود
همیشه فائز چشمان مست او بودم
کسی که مثل دو بیتی نجیب و زیبا بود
درست حالت عرفانی غزل را داشت
درست مثل دل من غریب و تنها بود
چه شد که از شب تنهایی ام به تنگ آمد؟
قرار بین من و چشم او مدارا بود
چه روزهای قشنگی که داشتم با او
چه روزهای قشنگی که مثل رویا بود
به شب نشینی چشمم ستاره می رقصد
به یاد انکه دلش عاشقانه با ما بود
نشست در هیجان ترانه ای دیگر
برای از تو سرودن بهانه ای دیگر
به سمت آبی شهر شما قدم برداشت
به این امید که این بار خانه ای دیگر
به این امید که شاید دوباره گریه کند
که بی تو سر نگذارد به شانه ای دیگر
ولی نگاه غریب تو می کشد او را
میان قهقهه ی تازیانه ای دیگر –
که روی محفظه ی شیشه ای چشمانش
فرود می آید ، تا ترانه ای دیگر –
بجوشد از دل سنگ همین ترانه و بعد
نفس نفس بزند جاودانه ای دیگر
*
تو متهم به همینی که دوستم داری
تو متهم به منی – عاشقانه ای دیگر-
که مرتکب شده ای فعل دوستت دارم
تمام زندگی ام را - بهانه ای دیگر
*
و بامداد نگاه تو را غزل می کرد
در امتداد سپید شبانه ای دیگر
رضا قنبری
بگذار تا دقیقه ی آخر ببینمت
با چشم خیس تشنه ی باران ببینمت
وقتی طلوع می کنی از شانه های عشق
با دستهای کوفته بر سر ببینمت
یخ می زند زمین من از استتار تو
خورشید من نشد که رهاتر ببینمت
گفتم ببینمت به خیالم که ساده است
با خیس ِ خیس ِ چشم ، چشم ،
پر از اشتیاق چشم
جای ردیف چشم میان غزل نبود
بگذار تا به شیوه ی دیگر ببینمت
عاطفه عمادلو – متولد 1365 گرگان
مثل گلی در قلب گلدان نقش بسته
در قلب من یاد تو هر آن نقش بسته
احساس خوب در کنارم بودن تو
در ذهن غمگینم فراوان نقش بسته
حسی شبیه کوچ در یک روز برفی ست
حسی که در ذهن ام کماکان نقش بسته
باید به دریا سر بکوبم مثل صخره
آرامش من بعد طوفان نقش بسته
حتما سلوچی گم شده در من که این طور
در باورم اندوه مرگان نقش بسته
حالم شبیه کنده کاری های تلخی ست
که بر درو دیوار زندان نقش بسته
" مهتاب یغما "
عاشورا بود، خیابان آزادی، تهران و از ما کاری بر نیامد.
حسین جان، جمعی گوشه و کنار خیابان، سرخوش،
سر خیابان خوش، بیرق عزای تو را آتش زدند و از ما کاری بر نیامد.
همان ها که می گفتند حسین بن علی ایرانی نیست
و توی تلویزیون های رنگ به رنگ، به اهل عزای حسین
عقب افتاده و عرب پرست بار میکردند، جمع شده بودند
و وسط خیابان، وسط ماشین های آتش گرفته و نرده های در هم ریخته،
زدند و رقصیدند.
عاشورا بود، خیابان آزادی، تهران و از ما کاری بر نیامد.
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید
صورت هایشان را پوشانده بودند و نپوشانده بودند
و نعره مستانه می زدند، توی خیابان، خیابان آزادی تهران،
بیرق نام تو را –حسین جان- آتش زدند. ایستاده بودم
و دیدم و کاری از دست های ناتوانم بر نیامد.
ما که زیر خیمه تو راه رفتن و حرف زدن را یاد گرفته ایم،
ما که غیر از "بابا"، "مامان" و "آب" نام تو را در کودکی یادمان داده اند،
ایستاده بودیم و همان ها که کربلای تو را دروغ می دانند،
نامت را به تمسخر آوردند و هلهله کردند و کف زدند
عاشورا بود. کاش مرده بودم و نمی دیدم.
خورشید را بر نیزه؟ آری این چنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
عاشورا بود و ما توی راه که به خیمه ای از خیمه های شیعیان تو برسیم
و "یا لیتنا کنا معک" بگوییم که در میان آتش خیمه های تو ماندیم. و جاماندیم.
عاشورا، کمی بعد از اذان ظهر، دوستان تو در خیمه های عزایت بودند
ما در راه، کسانی سنگ ها بر هم و بر در و دیوار می زدند
که صدایی به گوش نرسد.
نامت را و نام ابالفضل تو را آتش زدند و هلهله کردند.
شادمان از این که عاقبت از خون سرخ تو انتقام گرفته اند.
که بود بعد از آتش زدن خیمه هایت در کربلا گفت این تلافی بدر و حنین و خیبر است؟
دوستان تو در خیمه های عزا بودند و "واویلا حسین" می گفتند که
جمعی در خیابان های اصلی شهر قصد انتقام از تو کرده بودند.
همان ها که می گفتند شهادت تو دروغ بوده،
آنها که به عاشقان تو بهتان بسته اند،
چشم به قبله انگلستان، شعارهای جدید بی بی سی قدیس را فریاد زدند
و کسی نبود جوابشان بدهد.
بی درد مردم، ماخدا، بی درد مردم
نامرد مردم، ما خدا، نامرد مردم
از یا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
حسین جان؛ آقا
خاک بر چشم های ما که بودیم و دیدیم و کاری از دست های ناتوانمان بر نیامد.
اهل فتنه، راه مسلمانان را بسته بودند و مالشان را آتش می زدند
و به عزاداران تو حمله کردند. عاشورا بود و کمی از ظهر گذشته بود
و دسته ای از عزاداران تو، از خیابانی بیرون آمدند
و نیزه دارهای "بی بی سی" عزادارهای تو را زیر تیغ و چماق و آتش گرفتند.
همان ها که می گفتند حسین را کشتند، چون پیامبر با کفار و بت پرستان جنگ کرده بود
،
زبان گرفته بودند که "یعنی مخالف امام حسین نباید حرف بزند؟"
و به دوستان تو حمله کردند و زن و مردشان را که نام تو بر زبان داشتند
و برایت سینه زدند به یادت نماز خواندند سنگ باران کردند.
عاشورا بود و ما بودیم و تهران بود، خیابان آزادی،
و کاری از ما بر نیامد
کاش مرده بودم حسین جان؛ به تو اهانت کردند و نامت را آتش زدند.
چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
کاش فرصتی بدهی به ما که وسط معرکه کربلایت بودیم
در تهران و رقصیدن و پی کوبیدنشان بر نشانه های عزایت را دیدیم
و به آنها که نبودند و ندیدند ما از تو شرمنده ایم یا حسین...
پ.ن :
متن از سید امیر صدیقی
شده کوهای ولنجک مثل صلابتت
برج میلاد شده مثال قد و قامتت
پیچ شمرون شده تشبیه کمون ابروهات
از خراسون تا ونک پرشده از حکایتت
همه موندن که برن یا بمونن پشت چراغ
لب تو سرخ و چشات سبز همه در اطاعتت
همیشه رابندونه خیابونای شهرمون
وقتی تو پیاده میری واسه سلامتت
عید هر سال که میری مسافرت سمت شمال
توی تهرون کسی نیست همه میان سیاحتت
آسمون حسود شده میخواد یه کم زمین بشه
که زمین حال میکنه از این همه نجابتت
ما که وصفتو شنیدیم و هنوز ندیدیمت
سر کوچه ها پلاسیم که کنیم زیارتت
پاشو وایسا که همه زیر خاکیا منتظرن
که قیامت بشه از قیام قد وقامتت
م.صالح نژاد
چه روزهاى عجیبى! چه جزر و مد بدى/
چه آسمان فجیعى! چه فصل بى عددى/
چه ساکتى! چه خموشى! مگر نمى بینى؟/
سلام تهران!
بارى ! چه خواب سنگینى!/
سلام تهران! بى روح آهنین پیکر!/
سلام پونک! تجریش! شوش! تهران سر!
/سلام اى همه جاماندههاى قافلهها!
/ سلام نسل چک و سفته و معاملهها!
/غریو موشک شب هاى دور یادت هست؟
/ سلام تهران! آیا غرور یادت هست؟
شده کوهای ولنجک مثل صلابتت
برج میلاد شده مثال قد و قامتت
پیچ شمرون شده تشبیه کمون ابروهات
از خراسون تا ونک پرشده از حکایتت
همه موندن که برن یا بمونن پشت چراغ
لب تو سرخ و چشات سبز همه در اطاعتت
همیشه رابندونه خیابونای شهرمون
وقتی تو پیاده میری واسه سلامتت
عید هر سال که میری مسافرت سمت شمال
توی تهرون کسی نیست همه میان سیاحتت
آسمون حسود شده میخواد یه کم زمین بشه
که زمین حال میکنه از این همه نجابتت
ما که وصفتو شنیدیم و هنوز ندیدیمت
سر کوچه ها پلاسیم که کنیم زیارتت
پاشو وایسا که همه زیر خاکیا منتظرن
که قیامت بشه از قیام قد وقامتت
م.صالح نژاد
از حضیض خاک به عزیز افلاک سلام می کنم ...
نمی دانم گفته هایم از حقارت بندگی ام برمی خیزد، به اوج افلاک
می رسد ، یا بر نیامده ازنفس ، درنزدیکی وجود خاکی ام درمشتی
عدم فرو می ریزد... .
پروردگار من...!
من غباری نا چیزم ازان ، مشتی خاک که روزازل بار سنگین امانت
بر دوشش نهادی ... . هنوز ازاعماق فطرتم ندای « قالوا بلی »
برمی خیز د ! وازخمیرتنم بوی ان عشق که به غمزه ای می چکاندی !
خدای من... ! من از فرزندان ادمم ... ! ایا دراندیشه های خدایی ات
یادی از من هست ؟ من همانم که زیر خیمه ی زیبای افلاک و برقلمرو
حضور توسال ها زندگی کردم ، بارها صمیمانه صدایت زده ام ... !
درمقابل عظمت و بزرگی ات برخود لرزیده ام ! از شوق تو لبریز امید
گشته ام وهر روز نزدیکی غروب که یاد توغمناک بردلم نشسته است
باهمه ی حجم اندوهم، تورا ستایش کرده ام و نالیده ام .
خدایا...! واینک در گذر غمناک و خیال انگیزعمربه تو پناه اورده ام
ازاندوهی که دل را می رنجاند. نیت کرده ام که «غم های بی تویی»
را تنها برای تو بنویسم ! شاید بعد ازاسمان مناجاتم پرا زقاصد هایی
باشند که نامه های مرا دراسمان ها به تومی رسانند ! یا فرشتگانی
که ازاسمان فرود می ایند تا حرف های اسمانیم را به عرش برسانند... .
او هم برای گریه ی من شانه ای نشد
رفت و مرا درون غمم ماندگار کرد
با سردی اش به جای تسلای قلب من
گلواژه های شعر مرا بی بهار کرد
****
گفتم به او برای دل خسته اندکی
ای آخرین پناه من آغوش می شوی؟
لبریز گفتن است دل بی نصیب من
آیا برای حرف دلم گوش می شوی؟
****
در اوج گریه گفت که آغوش می شود
با شانه ای که همدم شب گریه ها شود
می خواست جای گریه بخندم به روزگار
می خواست غم ز روز و شب دل جدا شود
****
اما دریغ و درد که او نیز بیش از این
تاب تحمل من دیوانه را نداشت
از خویش راند این دل محنت کشیده را
رفت و مرا در این شب اندوه جا گذاشت
مریم علی اکبری
همسایه ی دلمرده ی دیوار به دیوار
ما را چو یکی پنجره بسپار به دیوار
مصراع به مصراع همه سنگ و کلوخیم
ما را بنویسید به دیوار به دیوار
زان روز که فریاد تو در کوچه درو شد
روی من و این طبع گنهکار به دیوار
این آینه را مشکن و بگذار بماند
این قاب فرو رفته به زنگار به دیوار
تصویر من گمشده در خاطره ها را
با میخک افسوس نگهدار به دیوار
از آن همه فروردین امروز نمانده است
جز سایه ی یک مشت سپیدار به دیوار
مرشد بنشان پرده ی نقالی خود را
در غربت این شهر عزادار به دیوار ....
سعید بیابانکی
در من بپیچ وُ شکل همین گردبادها
با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها
تنهاترین مسافر این شهر خسته ام
ناباورانه رفته ام آری زِ یادها
سیمرغ وُ بیستون وُ تب تیشه در غزل
هی شعله می کشند درونم نمادها
آه ای خدای معجزه ی شاعرانه ام
خط می زنند بی تو تنم را مدادها!
خوش کرده ام تمام دلم را به عشق تو
زخمی نزن به پیکر این اعتماد ها
لب گریه های منجمدم را نظاره کن
پس کی؟بگو نمی رسی آیا به دادها؟
باید برای آمدن تو دعا کنم
تا لحظه ی اجابت این وان یکادها
با این همه تو دوری وُ آری نمانده است
چیزی به غیر خاطره در ذهن بادها
(ازخودم نیست)
میکرد مشق دیگری از قاف و شین و عین
در محضر نگاه رحیمانه حسین
شوق وصال در دل بال و پرش شکفت
اقرار را بهانه پرواز کرد و گفت:
سنگی که قلب آینهها را شکستهام
آقا! منم کسی که به تو راه بستهام
حالا ولی به سوی شما بازگشتهام
یعنی که من به سمت خدا بازگشتهام
تا سرنوشت دائمیام را عوض کنم
بگذار با تو زندگیام را عوض کنم
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند
انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند
ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان
حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...
من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند
من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند
باران شدی و باز هوا ابری ات شده
این باد سرد باعث بی صبری ات شده
چتر محبت تو شده سر پناه من
باران شدی ببار به دشت نگاه من
موسیقی ترنم باران ، صدای عشق
شاعر شدم که پیش روم پابه پای عشق
مادر ببین به عشق تو تصنیف خوان شدم
تو آن الهه ای که برایت بنان شدم
با اشک خود به زندگی ام شور داده ای
بر مثنوی تو جلوه ماهور داده ای
عشق شما خدای نکرده اگر نبود
اصلاً غزل نبود ، سرودن هنر نبود
هر شب سیاه مشق نوشتم برای تو
مانده میان هر غزلم ردّ پای تو
در عکس های کودکی ام پرسه می زنم
تا بشنوم به گوش دلم ، لای لای تو
" خیر از جوانی ات " غزل هر شب تو بود
یادش به خیر، خیر جوانی ، دعای تو
در آخر غزل به خدا می سپارمت
مثل همیشه از ته دل دوست دارمت
امیر حسین آکار
فهمید دارم حسرتی، داغی، غمــی فهـمید
از حجــم اقیــانوس دردم شبنــــــمی فهمید
می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است
فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید
این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد
وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید
اوداشـت هفـــده سـال- یا کمــتر- نمی دانم
مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید
امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد
امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید:
مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا
فهــمـید دارم اضـطرابی ، ماتـمـی فهــمید
دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم
بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید
بخـتت بلـنده... ها گلو! چشمون دشمن کور
راز تــونـه گـفــتـم پریـنــو آدمــی فـهـمید
هی گـفت از هـر در سخـن، از آب و آیینه
از مهـره مار و طلسم و هر چه می فهمید
بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد
هـرچـند از باران چشـمـم نـم نـمی فهمـید
مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا
یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید
محمد حسین بهرامیان