۱-
یک آدم بی حواس حوازده بود
بی خود خود را میان ما جا زده بود
بر سنگ مزار من همین را بنویس
این رود تمام عمر دریا زده بود
۲-***
بنویس که خسته شد تلف شد جا زد
از بس که به سمت مرگ دست و پا زد
خود را به رکود سرد مرداب فروخت
رودی که نشست و قید دریا را زد
۳-***
با هر تب و تاب و جذر و مد می خندد
فهمید به او نمی رسد می خندد
ما نیز شریک جرم دریا هستیم
دریا که به رود پشت سد می خندد
محمدحسین نعمتی
خیلی قشنگ بود