من؟! حرف مفت؟! کی زده ام؟! «زد» چه صیغه ایست؟
من هیچ وقت حرف بدی … «بد» چه صیغه ایست ؟
شاید درست و راست نفهمد چه صیغه ایست
یعنی به باب میــل شــما زندگی کنم ؟
آن هم به زور باید،«باید» چه صیغه ایست؟
این زندگی به «قد» خودش ظلم می کند
آنقدر که نفهمیدم «قد»چه صیغه ایست!
بعد از چقدر عمر من عاشق شدم ــ همین ــ
«هی بچه جان هنوزنباید!» چه صیغه ایست؟
من را چقدر سکه ی یک پول می کنــید؟
ازجیب من «گرفتن درصد» چه صیغه ایست؟
وقتی به هر دری که زدم، فقر بود با،
نان خدا ـ ریال،«درآمد»چه صیغه ایست؟
حالا که بعد این همه سگ دو زدن،به سنگ ــ
برخورده ام، «شروع مجدد» چه صیغه ایست؟
هی وعده،«وعده ی سر خرمن»؛چه خرمنی!؟
هی قولهای شاید،«شاید»چه صیغه ایست؟
آقـــای جامـــعه ! به چی ام گیــر داده ای؟
«از لحن من خوش ات نمی آید» چه صیغه ایست
؟
من شاعرم، چه طوری خودسانسوری کنم؟
«ایهام پشت شعر نباشد!»چه صیغه ایست؟!
آقــای جامـــعه! تـو که بیـــزار شاعــری،
تقدیر «شاعران مقید» چه صیغه ایست؟
****
اســم مـرا به گـند کشـیدید، من تلا ــ
ــ فی …نه، ولش کنید!«محمد»چه صیغه ایست؟
محکوم «زنده بودنم»،این «فعل» مرده را
لطفاْ یکی برام بگوید چه صیغه ایست!
محمدعلی پورشیخ علی
خدا به کالبد تن دمید انسان را
نگاه کرد به خود ، آفرید انسان را
بهانه شد : " و نفخت فیه من روحی "
و مادرانه به دندان کشید انسان را
چه شاعرانه صفا داد رنگ و رخها را
و خلق کرد سیاه و سفید انسان را
نشست زل زد و صد آفرین نوشت ، آنگاه
میان قاب طلا یی کشید انسان را
و نطفه نطفه به او آیه های فطرت داد
ولی سپرد به هر نا امید انسان را
حراج کرد سپس " چشم قلب ارزان شد "
خدای مغربی آمد خرید انسان را
و با خودش به اتاق سفید و آبی برد
ولی خدای من آیا ندید انسان را ؟
ندید وسوسه ی چشمهای آبی را ؟
که ساده مثل گل از شاخه چید انسان را
کمین گرگ در آن گرگ ومیش پنهان بود
که بیدرنگ گرفت و درید انسان را
************
کتاب خاطره ها را خدا ورق نزنی؟
که می برند دو چشم پلید انسان را
هنوز بانگ هزاران هوار می آید
چرا ؟ چگونه ؟ کجا می برید انسان را ؟
همایون عطایی
ته مانده هایِ بغضِ پر از فریاد
ویرانه هایِ قهـر و فـراموشی
عـریانیِ حقـیقتِ محضِ تـو
در جملـه هایِ تلخِ درِ گوشی !
مثلِ خـوره به جانِ دل افتادن
از انتخابِ یک بتِ پا خـورده !
افسـوسِ حسِ رفته به بادی که
در اتفاقِ عشق و هـوس مُرده !
در سجـده گاهِ خـالی محرابم
جای تو را گـرفته تبِ عصیـان
ای تکیـه گاهِ کاغذی متروک !
ای اعتقادِ گُم شده در طوفان !
با وعده های کهنه ی رنگا رنگ !
با ردِ پای از تـو به جـا مانـده
بایـد به فکرِ حُـقـه ی نو باشی
آهوی خسته دستِ تو را خوانده !
باور نمی کنـم که خـودم بـودم
آنکه به خاطرت به خودش بد کرد !
اما ، منم ! که با همه ی قلـبـش ...
عاصی شـد و تمامِ تـو را رد کرد !
ماندانا ابری – آذرماه 1388
سر دسته ی مرغان مهاجر هستی
پیغمبری و همیشه کافر هستی
محکوم به عاشق شدنی بیچاره
تنها به گناه اینکه شاعر هستی
تا این نگاه خسته را امید باشد
تا در دل سرد زمستان عید باشد
بین تمام روزهای سرد تقویم
دی مفتخر شد مرکب خورشید باشد
گرمای نهفته ی تب هر آهی
پایانه ی خسته ی هزاران راهی
با آمدنت پشت زمستان لرزید
تو نازترین شکوفه ی دی ماهی
محمد قره باغی