قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

ای دبستانی ترین احساس من

اولین روز دبستان بازگرد  

 

 

شادی آن روز هایم بازگرد   

 

 

بازگرد ای خاطرات کودکی  

 

 

بر سوار اسب های چوبکی  

  

 

خاطرات کودکی زیباترند   

 

 

یادگاران کهن مانده ترند  

 

  

درس های سال اول ساده بود 

 

  

آب را بابا به سارا داده بود 

 

 

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ 

  

 

 خش خش جاروی مادر روی برگ  

  

 

همکلاسی های من یادم کنید  

 

 

باز هم در کوچه فریادم کنید   

 

 

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود  

 

 

جمع بودن بود وتفریقی نبود  

 

  

ای دبستانی ترین احساس من  

  

  

بازگرد این مشق ها را خط بزن

تمام شاعران اهل دروغند

تمام شاعران اهل دروغند  

 

بجز آنها که از جنس فروغند (ومن به گواهی همه از جنس فروغم)  

 

من چه اشک ها ریختم اما نم اشکی بر چشمان شما ننشست.  

 

علت را دریافتم من غریبه هستم (ژان امروش)  

 

غمگینم ! هی از چشم هایم اشک می جوشد  وهی پلک می زنم که  

 

مثلن چشم هاین آب می زند یا می سوزد از درون سیر نزولی دارم صدای  

 

فروریختن دیوارهای غرورم را می شنوم حتمن که نبایدیکی از آن ماجراهای  

 

عجیب وغریب یا اتفاق های خاص رخ بدهد تا یک دختر نازک دل حساس  

 

وشاعر مثل من نگاهش را غم بگیرد ودیگر خبری از تیکه انداختن های 

 

 بامزه اش وپرحرفی های گاه و بیگاهش نباشد! برای من همین حال وروز  

 

الانم عین آسمان به زمین رسیدن است می فهمی؟

الا تو..................

من نام کسی نخوانده ام الا تو

 

با هیچ کسی نمانده ام الا تو 

 

عید آمد ومن خانه تکانی کردم 

 

از دل همه را تکانده ام الا تو

یار نجیب

(سلام این غزلم فاصله رو داد می زنه با شدتی بیشتر از قبلی امیدوارم 

 

 فاصله ها جسمی باشند تا روحی و به امید روزی که تمام فاصله های تلخ  

 

برداشته شوند.........)  

 

 

 

چه آشنای غریبی است چشمانت  

 

بمان که یار نجیبی است چشمانت  

 

تمام خاطره هایم به باد می رفتند  

 

چه ماجرای عجیبی است چشمانت  

 

منی که راحت وساده فریب می خوردم  

 

دوباره فکر فریبی است چشمانت  

 

شبیه سایه ی بی انتهای تاریکی  

 

برای این دل حوا سیبی است چشمانت 

  

 

دوباره های نبودت هجوم آوردند  

 

بمان که یار نجیبی است چشمانت

رفیق لحظه ی تنهاییم کجا هستی؟

(سلام .امیدوارم سال خوبی رو آغاز کرده باشین این غزلو اواخر تعطیلات  

 

نوروزی گفتم کاملن حسی هست منتظر نقد ونظرات زیباتون هستم ......... 

 

حق نگهدارتون)   

 

 

چه فرق دارد اگر ما جدا باشیم 

 

 

نه یک نمایش صامت فقط صدا باشیم   

 

 

رفیق لحظه ی تنهاییم کجا هستی؟ 

 

 

در این مسیر غریبه چرا باشیم؟  

 

 

که در نفس نفست ترس جا دارد  

 

 

بیا از این شب خالی رها باشیم   

  

که یک جنایت مشکوک رخ داده  

 

 

نگو مجرم خسته دوباره ما باشیم 

 

 

خدای فاصله ها سخت می گیرد   

 

چه می شود اینبار ما خدا باشیم  

 

 

بلند بال وپری داشت این رویا   

 

چه فرق دارد اگر ما جدا باشیم؟

عیدتون مبارک

سفره ای باش به اندازه ی عشق ...



هفت سینی به بلندااای دلت



و مرا دعوت کن



سرِ آن سفره ی ناب



ای تو همرنگ گلاب




تقدیم به همه رفیقام،دوستام،خواننده های وبلاگم، وخونوادم که زندگیم



هستن.....



عیدتون مبارک

پس چشم های سبز مرا هم قبول کن

من خواب دیده ام که به تو می رسم ولی

 
اخلاق عشق با دل من سازگار نیست 


باید گذشت از تو ، ولی نه! نمی شود 


راهی به جز کشیدن این انتظار نیست!


بهارتون پیشاپیش مبارک

میگن عید از تو همین کوچه میاد


یه مسافر از همین را میرسه


آشنای سفرۀ سبزه و نور


اگه امروز نشه... فردا میرسه
 
پلک آسمون دوباره میپره


ماهی قرمزا با هم کِل میکشن


موجا تا آسمونا سر میزنن


صدفا دستی به ساحل میکشن
 
فصل سیب سرخ حوا میرسه


انگاری آدم از آسمون میاد


همۀ ترانه ها منتظرن


باز صدای مخمل اذون میاد
 
کی میگه با خندۀ یه دونه گل


فصل سردمون بهاری نمیشه؟


کی میگه با چشمۀ یه چشمِ تر


همۀ رودخونه جاری نمیشه؟
 

میگن عید از تو همین کوچه میاد


یه مسافر از همین را میرسه


اگه امروز نیومد ...خیالی نیست


ولی عمر من به فردا میرسه؟

حسین متولیان




مشکوکم...............

دلگیر تر  از خرابه ای متروکم
 
در  فلسفه ی خلقت خود می پوکم
 
باید به خدا چگونه ایمان آرم
 
وقتی به خودم در آینه مشکوکم

بهروز باغبان
 
 

قناری


امروز تو خیابون دست یه نفر یه قناری دیدم


پرسیدم : فروشیه؟


گفت : نه ؛ رفیقمه


به سلامتی همه اونایی که رفیقاشونو نمیفروشن !!!


چشم های مزاحم

سلا م دوستان عزیزم این شعر قرار بود غزل بشه شد دوبیتی یعنی بیشتر


نجوشید زورکی که نمیشه!تا نظر شما چی باشه؟



گاهی شبیه خودم داد می زنم


می بارم از تو ولی شاد می زنم


از چشم های مزاحم ـ فراریم


با گوشه های لبت باد می زنم

آه ای خدای یگانه خدای مرد

(سلام  مدتها پیش ۳ بیت اول این غزل رو گفته بودم وناقص موند تا چند روز  

 

پیش  ادامه این غزلو  گفتم مثه یک حس درونی یه جوشش خوشحال میشم 

 

 نقدش کنین حق نگهدارتون) 

 

 

آخر شکست بال و پرم راعبور کرد 

 

 

گامی به سمت درونم نزول درد   

 

 

هی سایه های گذشته غبار غم   

 

 

در امتداد زمان روز های زرد 

  

 

می آمدند خسته تر ازمن دقایقم  

  

 

از تلخی سکوت دست های سرد  

  

 

شاکی شدم که خدا داد می زند  

  

 

پاشو بجنگ در این عرصه نبرد  

 

  

بالا بگیر سرت را به سوی من  

 

 

در آسمان و زمینم کمی بگرد  

 

 

شرمنده می شوم ( و) بغض می کنم  

 

 

آه ای خدای یگانه خدای مرد

به عشق رفیق......

این پست را به عشق رفیق مینویسم ولا غیر...... 

 

وقتی از پشت سیم (خدا پدرت را بیامرزد گراهام بل) صدایی را میشنوی  

 

که به پاس هم نشینی در غربت رفیق جانت وندای روحت شده است! 

 

چقدر دلت می خواهد داد بزنی یا اصلن زار بزنی رفیق دلتنگتم! 

 

شاید از اندک خوبی های غربت همین خاطرات ودوستی های تلخ وشیرین 

 

 باشد با هم خندیدیم وبا هم گریه کردیم وچقدر من با این عقل ناقصم مشاوره  

 

دادم ودل به دست آوردم!شاید بیشتر از هوش فن بیان دارم نه نعیمه جان! 

 

(دخترآرام ومهربان) 

 

وتمام بچه های خوابگاه که یکبار صابون مشاوره من  

 

(برای رضای خدا وخلق خدا بوده باور کنید!) به تنشان خورده  

 

می گفتند اگر این حرف ها را برای زندگی خودت به کار می بردی  

 

وای که چه میشد!!!ولی مگر نه اینکه کوزه گر از کوزه شکسته آب میخورد.... 

 

رفیق ناموس آدمه حتی اگه فقط با هم اشک ریخته باشیم 

 

 حتی اگه نان ونمک هم را نخورده باشیم که خورده ایم! 

 

رفیق!دوستت دارم

امشب شب مهتابه...........

امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام 

 

حبیبم اگه خوابه طبیبم رو می خوام............ 

 

بندهای انگشتانم سلول های خاکستری مغزم بیماری نوشتن  

 

مزمن گرفته است....... 

 

دلم پر است وذهنم خالی است قلبم درگیری هایی دارد که نمی دانم 

 

 چیست؟انگار روحم را  طوفانی سهمگین درنوردیده است!وتمام 

 

 حس هایم را با خود به ناکجاآباد برده است! 

 

مزه ی چشم هایم شور شده است  

 

گمانم باز هم هوای باران را دارد!اماخوب چرا؟؟؟!!!

شاید قبول کرده که من یک روانی ام

( واین هم غزل دوم که جدید ترین غزلم هم هست شرمنده که دوستان منتظر 

 

 ماندند اما تابی برای نوشتنش وحوصله ای نبود خوب من منتظر کامنت های  

 

زیباتون هستم........ )  

 

 

آرام نشست در مقابلم خیره به دور دست  

 

 

با یک بغل سکوت وغم ارتفاع پست  

  

شاید قبول کرده که من یک روانی ام  

  

شاید قبول کرده همینی که بود وهست  

 

  

از منجلاب درونم بخارمی رود ولی 

  

 

درد ی است نالیدنش که مست  

  

 

فریاد های پیاپی وجوی اشک

  

 

راه گلوی دلم را دوباره بست  

  

 

حالا که حنجره ام را غبار سوخت  

  

 

حالا که واژگان صدا دست روی دست  

 

 

شمعی که رو به باد در روزگار دور   

 

 

باران چشم های مکافات شب پرست

 

۲۴ سا لت باشد و.......

۲۴ سالت باشد و  هیچ اختیاری از خودت نداشته باشی......  

 

۲۴ سالت باشد وندانی که کجای این دنیای متظاهر بوقلمون صفت  

 

ایستاده ای...... 

 

۲۴ سالت باشد ونتوانی تصمیم بگیری........ 

 

۲۴ سالت باشد وهی دم گوشت بگویند ذوق داری واستعداد  

 

ولی نتوانی شکوفایشان کنی.....یا اصلن نخواهی شکوفا شوند  

 

که چه بشود....؟؟؟!!! 

 

۲۴ سالت باشد وهی فریاد های را در درونت خفه کنی ومردمک چشم هایت 

 

 دودو بزند از بس  حرف  توی آنها جمع شده....... 

 

۲۴ سالت باشد وحالت از این زندگی کوفتی بهم بخورد........

 

 

 ۲۴سالت باشد ودلت بخواهد که بمیری....

به یاد تمام بغض های گلوگیرم..................

دیریست در غیاب تو تحقیر می شویم

بازیچه تحجر و تزویر می شویم

آزادی ای شرافت سنگین آدمی

این روزها بدون تو تعزیر می شویم

فواره رها شده مصداق سعی ماست

پا می شویم و باز زمینگیر می شویم

قد راست می کنیم برای صعود و باز

از ارتفاع خویش سرازیر می شویم

امروز عقده دلمان باز می شود

فردا دوباره بغض گلوگیر می شویم

*

ما قله های مرتفع فتح ناپذیر

با سادگی به دست تو تسخیر می شویم

ای عشق ای کرامت گسترده ای که ما

در پهنه زلال تو تطهیر می شویم

گرچه به اتهام تو تعزیر می کنند

گر چه به جرم نام تو تکفیر می شویم

اما بی آفتاب حضور همیشه ات

مصداق بیت مختصر زیر می شویم:

یا در هجوم حادثه بر باد می رویم

یا روبروی آینه ها پیر می شویم 

 

بهروز یاسمی

منی که قدرت قلبم شکست می دادت

دوتا غزل جدید گفتم این یکیشه مشتاقانه منتظر نظرات دوستان از همه نوعش هستم گرچه  

 

میدونم جز غزلای قوی من نیست 

 

کنار جاده تنهاییم مکرر شد 

 

وچشم های غریبم دوباره هم تر شد 

 

کبودُُُ گونه ی قلبم از ابتدای شعر 

 

تمام خاطره های غریبه پر پر شد 

 

کسی معادل یک جرعه شیدایی 

 

کسی که خاطر شب با خیال او سر شد 

 

شبیه سایه ی بی انتهای تنهایی 

 

و روح ساده من در قبال خنجر شد 

 

منی که قدرت قلبم شکست می دادت 

 

منی که هستی شعرم غرور وباور شد 

این سرزمین هرشب روی سرِ زنی خراب می شود

من یک موجود مقدسم.  

نه از آنها که در گنجه قایمشان میکنی 

فروشی هم نیستم 

از آنهایی که صورتهایشان را نقاشی میکنند 

برای جذب مشتری 

کارگر بی مزد خانه نیستم  

که تمام روز بدنم بوی پیاز بدهد  

وشب برایم تصمیم بگیرند از کجا شروع کنند 

بی هیچ میلی در من 

انهایی که باید باشند تا بقیه راحت باشند 

حتی اگر این کدبانو باشد 

زن من اینطور نیست 

فداکار است اما فدا نمیشود 

عاشق است اما بازیچه نمیشود 

محکم است اما بی احساس نمیشود 

آزاد است اما زنانگی اش را اجاره نمیدهد 

"هرچند این سرزمین 

هرشب

روی سرِ زنی خراب می شود 

که زنانگی اش را 

به اجاره نمی دهد !"

من دیگه نمی کشم............

داشتم توی گوشیم مغزیاتمو می نوشتم که.......همش پاک شد ُشانس اگر شانس من  

 

است........جلوتر به قاضی نرو.......بذار همشو بخونی بعد قضاوت کن   

 

یک اعتراف که شاید کسایی منتظرش بودن:من دیگه نمیکشم...........  

 

همیشه من بد همیشه من تنها همیشه من مقصر...........    

اما تو این قضیه ۲ واحد دیگه که من مقصر نیستم.........هنوز خودم دهنم بازه که چطور میشه از 

 

 سیستم کامپیوتری۲واحد بخار شدوبعد همه انگشتای اتهام طرف منه که سهل انگاری کردی که  

 

رکش میشه خری که بعد ۴ سال بلد نبودی انتخاب واحد کنی که گند زدی خانم مهدی پور......  

  

دوس ندارم مودب باشم خسته ام از پیله شخصیتی که دور خودم پیچیدم...........آی خدا با  

 

توام........هستی .......؟نیستی.........؟وقتی بعد یک ماه زجر وبدبختی برگردن بهت بگن که  

 

خانم این ۲ واحدت کو......؟مثل ابله ها بخندی بگی توجیبمه وبعد............ 

 

 

آی اونی که میگی مغرورم وخودخواه وبدتر بی درد...........بیا ذلتم رو بخون بیا ببن دردمو که از 

 

 بس تو خودم ریختم سرریز شده وشدم اکرمی که هیچ کس نمیشناسدم حتی همخونم  

 

حتی......  

 

آی خدایی که میگن از رگ گردن نزدیکتری حتی به اونی که زده زیر همه چی حتی به من....... 

 

می شنوی......؟من مثل دیگران داد نمی زنم اشک می ریزم اخم نمی کنم نگاهم عوض میشه  

 

دیگه نه حوصله ای برای زندگی کردن مونده ونه نایی برای نفس کشیدن ...........   

 

خسته ام خسته تر از........خسته تر از.........برنیاید دگر ازمن..... دگر از تو..... دگراز.............   

 

شدم اون میوه ای که ظاهرش سالم وبی نقصه ولی توی همه لایه های درونش کرم ها تغذیه  

 

می کنند از سلول هاش.......(درد اگر یکی بود اندکی بود........) 

 

آی خدا ......با توام........هستی.......نیستی........؟

ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست 

ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست 

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ 

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جزآب نیست 

زورق آواره!در زیبایی دریا نمان 

این هم آغوشی جدا از غفلت گرداب نیست 

ما رعیت ها کجا محصول باغستان کجا؟ 

روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست 

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است 

از کمین بیرون مزن،امشب شب مهتاب نیست 

 

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی،دریغ! 

جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست 

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟ 

گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!... 

"فاضل نظری"

در آستانه ۲۵ سالگی

بیست و چهار سال........

بار سنگین ِ رو دوشم  و این جاده ی بی مقصد .........

کمر خم شدم و زانو خم نکردم

بیست و چهار ایستگاه ...........

تنها من بودم و باری که هم قد شونه های من نبود

من بودم و تنها رفیق همرام

بزرگترین رفیق عالم ...........تنها من بودم و خدام !!!

حالا تو این جاده ای که تو آغوش این همه مه انتهاش ناپیداترینه

تنها یه دخترک مونده

دخترکی که هیچ سیب سرخی تو دستاش نیست..........

-خیلی راحت یا سخت ... نمیدونم !!! اما  در آستانه بیست و پنج ساله شدن هستم  ..........(نه به شهریوری که آمده ام دورم ونه نزدیک از بار غم ای مطلب رو نوشتم)

 

(آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی

چارلی چاپلین...)

زن سرزمین من برای عشق تاوان می دهد از مرگ و پیری و تف و طرد و ل

 (هرچند دبر اما بالاخره تونستم این مطلب رو جمع کنم وتو این پست بذارمش)چندوقت پیش  

 

ماجرای شـ.ـهلا مرا تکان داد، وقتی اتفاقی در یکی از شبکه‏های مـ.ـاهــ.ــواره دیدم که در  

 

دادگـ.ـاه  چگونه با قدرت از خودش دفاع می‏کرد، تحسینش کردم (کاری به این ندارم که قـ.ـاتل  

 

بود  یا نبود)، وقتی برای عشقش این‏همه جنگید و تا پای دار رفت، هرچند زیر لب و با بغض  

 

«دیــــــوانــــــه» خطابش کردم که جنگیدن برای یک مرد، خود حماقت است، اما نمی‏دانم چرا باز  

 

تحسینش کردم! چرا اصلاً بغض کردم؟ چرا وقتی می‏گفت: "من در خانه‏ی خودم دست به سیاه و  

 

سفید نمی‏زدم و حتی برادرم برایم آب می‏آورد اما به خاطر نـ.ـاصر که زنش نفهمد خانـ.ـه خـ.ـالی  

 

مانده و گرد و غبار گرفته، جارو می‏کردم و می‏شستم و می‏سابیدم...." دیگر نتوانستم تحمل  

 

کنم  و به اتاقم رفتم و بغضم را شکستم!  

     شـ.ـهـ.ـلا، حتی اگر به تنهایی و با دستان خودش، لـ.ـالـ.ـه (همسر نـ.ـاصـ.ـر محـ.ـمد خـ.ـانی) 

 

 را با 27 ضـ.ـربه چـ.ـاقو به قـ.ـتل رسانده باشد، نـ.ـاصر او را به این زندگی آورد. نـ.ـاصر خواست که 

 

 عشقش را (اگر داشته باشد البته) بین 2 زن (و یا بیشتر، خدا عالم است) تقسیم کند. نـ.ـاصر 

 

 چرا آن موقع که شـ.ـهلا را می‏بویید و می‏بـ.ـوسـ.ـید، حواسش نبود که لـ.ـالـ.ـه و فرزندانش  

 

منتظرش هستند؟ حالا که گندش درآمده مجبور است که از خـ.ـون همسرش دفاع کند...! ولی  

 

مجبور نبود به کودکش بگوید چهارپـ.ـایه را از زیر پای این زن بکش تا لـ.ـذت جان دادن یک انسان  

 

را، در روح و جان آن کودک معصوم ذره ذره تزریق کند و گردنی که بارها ناصر می‏بـ.ـوســ.ـیدش،  

 

حالا زیر طناب اعــ دام ببیند و لذت ببرد!  

     نـ.ـاصـ.ـر مجبور نبود حیوان بودنش را تا این حد ثابت کند که وقتی شـ.ـهلا در دقایق آخر قبل  

 

از  اعـ.ـدام پرسید: "نـ.ـاصر هم راضی‏ست مرا بکشند؟" به گوشش برساند که اصلاً برای همین 

 

 کار  آمده است و شـ.ـهلا دیگر سکوت کرد که به قول بهاره رهنما: "سکوت شـ.ـهلا، مرگ قلبش 

 

 را  زودتر از لگد زدن به صـ.ـندلی دارش رقم زد. شـ.ـهلا بعد از آن سوال تمام شد..." و نـ.ـاصر 

 

 هم یک ساعت بعد از اعـ.ـدام به قـ.ـطر رفت... به همین سادگی، به همین دردناکی!!! 

     کاش می‏دانستم حالا شب‏های نـ.ـاصر چگونه می‏گذرد؟ کنار شومینه و نسکافه به دست به 

 

 برنامه‏های بیزینس‏اش در قطر فکر می‏کند و یا کابوس گـ.ـردن شـ.ـهلا را می‏بیند و بـ.ـوسـه‏هایی  

 

که به آن می‏زد و یا رد طـ.ـناب اعـ.ـدام و آرام شدن فکرش و نسکافه را تا آخر سر کشیدن؟  

اشک چشمانم نمی‏گذارد درست ببینم.... شاید شما بهتر ببینید!

 

 ناصر! آسوده بخواب که شهلا بر دار رفت...!


پانوشت: شاید اگر من جای شـ.ـهـلای عـ.ـاشق بودم، در آخرین لحظات زنده‏ ماندنم قبل از اینکه     

 

 مطمئن شوم، نـ.ـاصر آمده است تا با چشمان خودش جـ.ـان دادن مرا ببیند، این آهنگ را زیر لب زمزمه می‏کردم:

ما عاشق هم بودیم، حسی که یه عادت نیست 

از من که گذشت اما این رسم رفاقت نیست 

باشه برو حرفی نیست، من از همه دلگیرم 

حالا که دلت رفته، دستاتو نمی‏گیرم 

کی جز تو نمیدونه، ما عاشق هم بودیم 

ما عاشق هم بودیم... 

 

  زن سرزمین من برای عشق تاوان می دهد از مرگ و پیری و تف و طرد و لعن تا اعدام ...

به سلامتی همین لحظه

به درک که میخانه ندارد این شهر
 

نداشته باشد! 


بی آنکه بفهمم چه می گویی/حتی یک کلمه 


به سلامتی همین لحظه 


سر می کشم صدایت را 


و مستِ مست
 

تعابیر تازه ای از دست های تو و 


دلایل چگونگی هر چیزی کشف می کنم
 

حتی اگر صبح 


تو به راه خودت بروی و
 

تعابیر کهنه هماره پایشان توی یک کفش باشد و 


من خواب های ندیده ام را بشمارم

 

مهدیه لطیفی

چقدر حال عجیبیست عاشقت باشد

چقدر حال عجیبیست عاشقت باشد

 

همیشه شاهد لبخند و هق هقت باشد  

  

اسیر ورطه ی شکی، ببین چه ایثاریست

 

به سوی ساحل امید قایقت باشد

 

تو بی قرار غروبی، نه در خیال کسوف

 

دلش خوشست که یک بار مشرقت باشد

 

هزار حرف نگفته به روی لب داری

 

خوشا بدون شنیدن موافقت باشد

 

تمام فلسفه ها را به خواب خواهد برد  

 

به این بهانه که یک عمر منطقت باشد

 

ولی به چشم تو حتی نگاه هم نکند  

 

نمیرسد به خیالش که لایقت باشد 

                     ***

چه سرد میگذری از کسی که میخواهد

 

شریک ثانیه ها و دقایقت باشد

 

سکوت میرسد از راه و باز تنهایی 

  

چقدر حال عجیبیست عاشقت باشد.......................


محمدرضاصبوری

ایستاده ام.....

این روزها، من مانده ام،خسته تر از هر روز،تنها تر از هر دقیقه و دلتنگ تر از هر ثانیه....

با چشمانی که حتی حال و حوصله ی ریختن آب بر آتش درونم را هم ندارند! با دلی که 

دیگر دلش برای خودش هم نمی سوزد! بادستانی که آرزوی ساختن هیچ فردایی را به

رخ من نمی کشند دیگر....!

من مانده ام با تنی رنجور،با دنیایی که هر روز کوچکتر می شود و هوایی که هر روز

سنگینتر و تویی که هر روز محال تر....!

ایستاده ام.....

درست در ابتدای راهی که هیچ کجایش شبیه نقاشی های کودکی ام نیست:نه آفتابی،

نه درختی،نه سواری و نه....!

تنها چیزی که اینجا می بینم ترس است! و مشتی خاک و ابهام و خاطراتی،نه چندان واضح

سیاه و....سپید هم نیستند حتی!انگار کسی آمده و خراب کرده تمامی رویاهای دیروزم را!

رویاهایی که پر بودند از رنگ، تو ومن!کسی انگار آمده و تو را از آرزوهایم ربوده..!

دریغ که بر آرزوهایم هم رحم نمی کنند...!

این روزها شده ام پاییز،زرد و گرفته..!می خواهم ببارم اما..آنقدر وقت و بی وقت باریده ام

که حالا فقط هوای گرفته می توانم باشم!

یادت هست که گفتی باران را دوست داری؟می خواهم باران باشم..شاید مرا نیز دوست

بداری....شاید!

نمی خواهم....دوست ندارم برخیزم و از نو رویاهایم را رنگ کنم و تو را میهمانشان..!

دلم برای آفتابی و بهاری بودن تنگ نیست،برای خیال دور دستانت هم تنگ نیست،برای

جوانه زدن و سبز شدن! دلم برای هیچ چیز به ظاهر خوب آن روزها تنگ نیست...!

دوست دارم امروز،همین جا، درست میان تمامی برگهای زرد و نارنجی جدا شده از

شاحه ها و میان تمامی سیاهی های به جا مانده از دور ها بنشینم...و تلاش کنم که

ببارم....بر تو!

و تو دوست بداری منی را که برای تو ...باز هم باریده ام...!

باران .............. بی تو ............

باران 

                بی تو   

                   چیزی کم دارد   

                              وقتی نیستی  

                           تا زیر باران دستان سردم را بگیری  

              جای خالی شانه هایت در زیر چترم  

                                    جای خالی دستانت را بیشتر می کند 

 

                   چترم را می بندم.  

                                        بگذار   

                                         بی تو خیس شوم  

                   شاید  

                            از آنسوی فاصله ها  

                                                        چترت را به یادم باز کنی  

                        و دستت را برایم تکان دهی  

                                               و بوسه ای بفرستی  

                         شاید   

                                این بار که باد بوزد  

                                              گونه ام   

                                         از شرم بوسه ات سرخ شود 

 

 مریم علی اکبری 

با هــر بـهانه ای ٬ هوسی ... زنــدگـی کــنم

 

   ایـــن روزها تــمام حـواسـم بـه زنـدگیـست

  ترجـیـح مـی دهــم نفسی زنـــدگــی کـــنم

 

  ترجـیـح می دهــم شـده حتـی به زور وهـم

  با هــر بـهانه ای ٬ هوسی ... زنــدگـی کــنم

 

  حتی اگـر ... اگـر بشــود پشــت پلــک هـات

  در پشــت میــله ی قفسی زنــدگــی کنـم ـ

 

   ـ زیباست ! ـ اینکه قید مرا ... نه نمی شــود

   من بی تو ... بی تو با چه کسی زندگی کنم

  

   شـیریـن من حقــیقـت من تلخ ـ تلخ نیســت

   رفتـی کــه بـا خـیال گسی زنــدگـــی کــــنم

  

   بعد از تو هیــچ کس ... به خــدا مثل تو نشـد

   بعــد از تو نه ... نـشد نفسی زنــدگــی کــنم

   

    کـی کـوک می شوی دل من کـوک شد بـزن

    تا پــرده ـ پــرده تا نــت سـی زنــدگــی کــنم

    ***

    حــالا تــمـــام ثــانیـــه هـــا ... آرزو شـــدنـــد

    شــایــد دوبـــاره تـــو بــرسی زنــدگـــی کنم 

 

رضا وعیدی

هوای دلم ابری است.

دلم گرفته … دلتنگ چیزی هستم که خودم هم نمیدانم…. خیره به مانیتور  

 

نشسته ام و اشکهایم آرام سرازیرند …. گاهی زمزمه میکنم :  

گریه نمیکنم  ......نرو   آه نمیکشم ببین…… اگر کسی اینجا نبود  

 

شاید هق هق گریه ها ، تسلایم میدادند.


همه چیز دارم و انگار باز هم چیزی کم است … نمیدانم … دلم گرفته است …


چیزی گم کرده ام  …

باید بزک کنی

در این هوای نکبتی  باید بزک کنی  

 باور کنند لعبتی  ، باید بزک کنی  

دیگر افاقه کی کند سیلی روزگار 

 خوبی خوشی سلامتی ، باید بزک کنی 

 

زخمت میان وسمه و سرخاب گم شده  

 

با دردهای لعنتی باید بزک کنی  

 

به به چه دل پذیر شد خانوم کلامتان!   

در هجمه ارادتی، باید بزک کنی   

تا بشنوند باهمان گوش ها ی کر 

 این واژه های پاپتی، باید بزک کنی  

زن نیستی مگر ؟ چه سوال مکرری!  

 

سختی چرا ؟! به راحتی باید بزک کنی  

 

نه روسپی که مادری ات آرزو بود ،  

 

بر سادگی بکش خطی، باید بزک کنی 

 

برچیده شد بساط دل و سیرت نکو 

  

تو خال و خط و صورتی، باید بزک کنی  

 

فرقی میان زاهد و کافر نمی کند 

 بهر دل جماعتی باید بزک کنی  

***

وقتی دلت برای خودت تنگ می شود  

  با اشکهای غربتی باید بزک کنی   

 

آرزو خمسه کجوری 

و ایستاد و طناب از گلوش بالا رفت

دلم گرفته ولی هیچ کس کنارم نیست

 کنارم هیچ کسی غیر چوب دارم نیست

 

به روی صندلی چوبی قدیمی رفت

و فکر کرد که آیا... نه، سوگوارم نیست

 

نشست روی همان صندلی دوباره دلش

سه تار خواست، کجایی؟ چرا سه تارم نیست...

 

 -        چه ساز خوب و اصیلی، چه قدر...

 ·         مال خودت.

 

 _ ولی سه تار تو یاد...

 ·         نه یادگارم نیست.

 

 و یادگار تویی که همیشه یار، بزن

 بزن که باز برقصم، بزن، قرارم نیست

 

 و بی قرار تمام گذشته هایش شد

 و بی قرار کسی که همیشه یارش نیست

 

 دلم گرفته کجایی؟ کجای این قصه؟

 توان این که برایت غزل ببارم نیست

 

 و ایستاد و طناب از گلوش بالا رفت

 و فکر کرد که آیا...  ./

 

 

 

سارا ناصرنصیر

تفسیر من متولد۲۳/۶/۱۳۶۴

 طالع من؟!!؟
 
تفسیر اصلی :   
خلاقیت و اعتماد به نفس با موهبت های درونی، حساسیت و بیان، 
 
 اعتماد و صراحت   
جنبه های مثبت :  
 
انرژی و روشنائی را برای آنهائی که در ارتباط با شما هستند، به ارمغان   
می آورید. اعتماد بخود و انرژی درونی باعث می شود که با اعتماد به نفس  
 
و براحتی به جلو پیش روید و با ایمان فکر می کنید که حتی اگر اشتباهی  
 
هم مرتکب شده اید طبیعی و قسمتی از مسیر زندگی تان بوده است. 
 
شما جرأت دارید که براحتی و با صداقت احساس عمیق خود را توضیح داده 
 
 و با نیازهای درونی خود مستقیما و بطور واضح در ارتباط باشید و اعتقاد و 
 
اعتمادی بر پایه درک و فهم ایجاد کنید. شما احساس لذت در خلاقیت و  
 
موهبت های خود می کنید که شما را قادر می سازد تا در کار درمانی  
 
و کارهای دیگر تصفیه لازم را انجام دهید. این کار درمانی ممکن است به  
 
اشکال  مختلف همانند هنر، موسیقی و نگارش داستانهای غم انگیز 
 
(من شعر میگم !!!) باشد.  
 
جنبه های منفی:  
 
شما از دیگران بخاطر ناامنی و ترس از خچالت زدگی دوری می کنید و  
 
احساسات واقعی خود را نشان نمی دهید. فکر می کنید که مردم شما  
 
را درک نکرده و حتی به شما اعتماد ندارند. از خودتان عصبانی و ناراحت 
 
 هستید و خوابهای ناراحت کننده ای می بینید. همچنین احساس  تلخی 
 
 در خصوص ارتباط با دیگران پیدا کرده و با انرژی های درونتان در ستیزید.  
 
ناراحتی های  جسمانی ممکن است باعث شود که با مشکلات سلامتی  
 
بیشتری مواجه گردید
  (من با درد های جسمانی  خو گرفته ام ...................اما درد روحی را چه  
 
کنم؟)

مرا بنویس

من کتاب نبوده ام ... که بخوانی ... که نخوانی ... که خسته شوی ...  

 

که خسته نشوی ... که ورق بخورم ... که ورق نخورم ... که خاک  

 

بخورم ... که خاک نخورم ... که اعجاب انگیز باشم ... که اعجاب انگیز 

 

 نباشم ...که گم بشوم ... که گم نشوم ... که سیاه باشم ... که سیاه  

 

نباشم ... که آخرین برگم تلخ باشد ... که آخرین برگم تلخ نباشد ... من  

 

کتاب نبوده ام هرگز ! من دفترم ! مرا بنویس

ای شرقی غمگین

ای شرقی غمگین تو مثل کوه نوری
 

نذار خورشیدمون بمیره 


تو مثل روز پاکی مثه دریا مغروری 


نذار خاموشی جون بگیره

 

ای شرقی غمگین زمستون پیش رومه
 

با من اگه باشی گل و بارون کدومه 


آواز دست ما می پیچه تو زمستون 


ترس از زمستون نیست که آفتابش رو بومه 

 

 (شرقی غمگین،شاعر :ایرج جنتی عطایی،خواننده:فریدون فرخزاد)

 

مستی

می دونم که به سبک وب من وقلمم نمی خوره وهماهنگ نیست که این ترانه رو بذارم اما نیاز دارم که بذارمش ببخشایید.......... 
 
مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه

غم با من زاده شده منو ها نمی کنه

شب که از راه می رسه غربت هم باهاش
میاد

توی کوچه های شهر باز صدای پاش میاد

من غمای کهنمو ور می دارم
 
که توی میخونه ها جا بذارم

می بینم یکی میاد از میخونه

زیر لب مستونه آواز می خونه

مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه
 
غم با من زاده شده منو رها نمی کنه
 
منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه

گرمی مستی میاد توی رگ های تنم
 
می بینم دلم می خواد با یکی حرف بزنم

کی میاد به حرفای من گوش بده

آخه من غریبه هستم با همه

یکی آشنا میاد به چشم من

ولی از بخت بدم اونم غمه

مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه
 
غم با من زاده شده منو رها نمی کنه

خسته از هر چی که بود

خسته از هر چی که هست

راه می افتم که برم

مثل هر شب مست مست

باز دلم مثل همیشه خالیه

باز دلم گریه ی تنهایی می خواد
 
بر می گردم تا ببینم کسی نیست

می بینم غم داره دنبالم میاد

مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه


غم با من زاده شده منو رها نمی کنه

منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه

وقتی بزرگ شدی می فهمی

تو کودکی آرزو داشتم که بزرگ بشم تا معنی کلماتی چون مهربانی و محبت رو بفهمم  
چون هنگامی که تو بحث بزرگترها شرکت می کردم گاه گاهی سخن از امید و رویا .... 
 
به میان می یومدو من از شنیدن اونا مات و مبهوت سکوت رو نشانه رضایت   
قرار می دادم و هر گاه از مادرم سئوال می کردم او در جوابم می گفت:  
وقتی بزرگ شدی می فهمی  
یک روز هنگامیکه پدر و مادرم با چند تن از اقوام صحبت می کردندمن هم تو گوشه ای 
  
 
نشستم و به حرفاشون گوش می دادم.وقتی اونا در میون صحبتاشون از وفا و معرفت 
 
 
 سخن گفتنداین سوال تو ذهنم ایجاد شد که وفا و معرفت چیه ؟هیچ وقت از مادرم در  
 
این مورد سوال نکردم چون جواب مادرم رو می دونستم حالا که بزرگتر شدم  
 
معنی اونا  رو دریافتم و می تونم بی معرفتی و بی وفایی رو احساس کنم و ا 
 
ین بار آرزو می کنم  ای کاش همون کودک نه ساله باقی می موندم..........................
 

خوش کرده ام تمام دلم را به عشق تو

در من بپیچ وُ شکل همین گردبادها 


با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها

تنهاترین مسافر این شهر خسته ام 


ناباورانه رفته ام آری زِ یادها

سیمرغ وُ بیستون وُ تب تیشه در غزل 


هی شعله می کشند درونم نمادها

آه ای خدای معجزه ی شاعرانه ام 


خط می زنند بی تو تنم را مدادها!

خوش کرده ام تمام دلم را به عشق تو
 

زخمی نزن به پیکر این اعتماد ها

لب گریه های منجمدم را نظاره کن 


پس کی؟بگو نمی رسی آیا به دادها؟

باید برای آمدن تو دعا کنم 


تا لحظه ی اجابت این وان یکادها

با این همه تو دوری وُ آری نمانده است
 

چیزی به غیر خاطره در ذهن بادها

سامورایی! شب ها در تکیه لخت می‌شود و میانداری می‌کند ...........

حسین هنوز مظلوم است 

چون وقتی محرم می‌آید...  

 صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر، یکماه تکیه راه می‌اندازد و 

 

 خودش در روز تاسوعا سر مردم گل می‌مالد و ۱۱ ماه هم سرشان شیره!  

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...  

سامورایی! شب ها در تکیه لخت می‌شود و میانداری می‌کند  

 و روزها مردم را لخت می‌کند و زورگیری ...!  

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...   

  آقا ..... پوسترهای گلزار و مهناز افشار را از بساطش جمع می‌کند و  

 آخرین ورژن! پوسترهای علی‌اکبر (ع) و حضرت عباس (ع) را در بساطش پهن ...! 

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...  

 

آقای ..... تا پایان اربعین تمام پاساژش را سیاه می‌کند  

  

                    و تا آخر سال هم مشتری‌هایش را!  

                        

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...  

..... آقا روزهای تاسوعا و عاشورا قمه می‌زند و علم می‌کشد  

            

ولی در ماه رمضان سیگار از لبش نمی‌افتد!  

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...  

...... چشم چران! که پاتوقش همیشه خدا نزدیک مدارس دخترانه است  

 

در دسته‌های عزاداری اسفند دود می‌کند!  

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...  

...... پشت ماکسیمایش می‌نویسد "من سگ کوی حسینم" 

 

 ولی هیچ وقت از چارلی! سگ ۱۱ماهه‌اش دور نمی‌شود!  

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...  

.............. مداح معروف شهر بابت ۷ ساعت مداحی  

 

حقوق 250 روز یک کارگر را می‌گیرد!  

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...  

........... رییس شرکت لبنیات شیر تو شیر!  

 ۳۰شب شیر صلواتی به خلق خدا می‌دهد   

و ۳۳۵ روز هم با اضافه کردن آب شیرشان را می‌دوشد! 

 

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...  

به جای آنکه ما بر مصیبت مولا بگرییم، مولا بر مصیبت ما می‌گرید!  

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...  

حاج آقا ...........، ۹شب مردم را به تقوی دعوت می‌کند 

 

 ولی در شب دهم سر زود پایین آمدن از منبر با هیت امنا دعوا می‌کند!  

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید

..

هیت امنای مسجد ...علیه السلام!   

درست وقت اذان ظهر عاشورا اطعام عزاداران را شروع می‌کنند  

 

و بعد از آن با انرژی و فلوت! سینه می‌زنند و گریه می‌کنند !  

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی محرم می‌آید...  

کل یوم عاشورا  

یعنی...۱۰ روز و شب ...غم گریه 

 

کل ارض کربلا  

یعنی...چند مسجد و چند تکیه !  

حسین (ع) هنوز مظلوم است  

چون وقتی خورشید عصر عاشورا غروب کرد  

او هم می‌رود 

 

تا سال بعد !  

تا یاد بعد

دلم گرفته..........

از تمام کسانی که ساکن کوچه شهید ..... هستند

 
اما وقتی پیرزنی قد خمیده را می بینند که زنبیلی حاوی نان و 

 سبزی را بدست گرفته و به سختی قدم برمی دارد با حالتی که  

انگار از بی معرفتی جوانان زمانه رنج می برند و می گویند تو  

را به خدا نگاه کن آیا پیرزن پسری ندارد که خود برای مایحتاج  

خانه این چنین سختی می کشد ؟ و نمی دانند این پیرزن مادر 

 همان شهیدی است که آنها زیر تابلوی نام او ایستاده اند. 

از تمام کسانی که ناکسند از عارفان بی معرفت ، از عالمانی  

 که عادل نیستند ، از عادلانی که عارف نیستند ، از عارفانی که  

 عاشق نیستند ، از عاشقانی که خالص نیستند و از مخلصانی که 

 بسیجی نیستند ...


از بسیجی نمایانی که جاهلند ، از ساکنان کوچه علی چپ ، از  

تمام خون هایی که رنگین ترند .


از تمام آنها که نماینده مجلس هستند اما نماینده مردم نیستند ،  

از ذاکرینی که یاد خدا نمی کنند .


از شورداران بی شعور ، از شعورداران بی شور . 


از آنهایی که بین گل کاکتوس و گل لاله فرقی نمی گذارند. 


از آنان که نهج البلاغه و روزنامه را یک جور می خوانند . 


از حسین پرستان حسین نشناس ، از حسین  

دوستان زینب آزار .


از همه آنان که زیارت عاشورا می خوانند اما عاشورایی نیستند .


از تمام سوال کنندگانی که به دنبال جواب نیستند .


از تمام آنانی که هدفشان وسیله ایست که توجیه می کند از تمام 

 آنهایی که کربلا می روند اما کربلایی نیستند . از همه کسانی که 

 قمه را فقط بر سر خود می زنند نه بر سر یزیدیان .


از تمام کسانی که شمع بیت المال را به این خاطر خاموش 

 می   کنند که جیبشان نسوزد .


از چشمهای نامحرم نواز ، از گوش هایی که کرهای مصلحتی 

 هستند .

از آنان که توجیه میکنند .


از آنان که توجیه میشوند .


از توجیه از توجیه از توجیه




تنهاییییی.................

* تازگیها چه ساده خراب می شوم ... چه ساده از هم می پاشم ... چه ساده و چه زود... !!!

 تنهایی ، درد بزرگی است


*  چراغ ها را خاموش کن لعنتی .. . شاید بعضی چشمها ، حوالی شانه های تو ،


میهمانی از جنس بغض را به انتظار نشسته باشند


نیستی ....


آنقدر نیستی که انگار هیییییییییچوقت نبوده ای ....


من حالا نیاز دارم که باشی ... که صدام کنی ... که دستهام را بگیری ..


.

اما تو ... نیستی ...


آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت هم نبوده ای ....


...

هاااااااااااااه ...


می دانم ...


دل نازک شده ام ...


به تلنگری می شکنم ...


می خواهم به همان حصار سرد و بی روح خودم برگردم ...


مثل اکرم تنهای بیچاره... تنهاااااااااااای تنها ...


انتظار زیادیست خواستنت توی این لحظه های سیاه .. ؟ 


بودنت به اندازه  یک کلمهء چند حرفی ..       ... ؟


نمی دانم ... شاید هم هست ...


کسی چه می داند ...



نمی دانم .. من هییییچ چیز نمی دانم ...


فقط می دانم که دلم  می خواست باشی ...


به اندازه ی یک کلمه فقط ...


از پشت تمام  این فاصله های دور حتی .... و نیستی ...


آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای ....


آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای ....


آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای ....


آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت  هم نبوده ای ....


لعنتی ... دلم شکست .... 


کسی نیست ...


یادت هست.. هیچ کس وقت ندارد ببینت تو چه مرگت شده ... ... ... ...


هاااااااااااااه !


از همه تان دلم گرفته ..


.

از تو ... که مرا گذاشتی و حالا  برای من خط و نشان برف نیامده و زمستان سرد کشیده ای


...

و از تو که .....


بی خیااااااااال ......


تمام  می شود این روزهای طووووووووووووولانی ....


تمام


می شود


این



روزهای


طولانی


...

اما .. تو باور نکن ...................


 ***

***

***

***

اشک هام دیگر نمی ریزند...


می روم تمام خودم را بالا بیاورم...


 

* درد گاهی وقت ها چقدر لذت دارد...؟!؟

 

* انگار عادت شده!!!

 

 

تمام شد..



یادم می آید آن همه ادعای دوستی را...


دلم می سوزد...


چه خیال هایی داشتم...

 

* دیگر نگران هیچ کس نیستم


 از درد به خودم می پیچم...

 


من این من مزخرف خر..............

مراببین چه خیرو چه شر دوست دارمت!

بی استخاره های پدر دوست دارمت

سوگند می خورم به اوستا، به یَشت

آتش به جان و خون به جگر دوست

احرام بسته ام حَجَرُ الاَبیَضِ تو

قدر تمام عمر بشر دوست دارمت

من... این منی که می روم از خود برای تو

من... این منی که بی ته و سر دوست دارمت

- این شعر بی ملاحظه عاشقانه را

بی نقد هارمونیک اثر دوست دارمت

مثل قطار، موقع  پاسور و تخته نرد

مثل تمام طول سفر دوست دارمت

دیگر رسیده است به اینجام ...! گوش کن

من این منِ مزخرف خر دوست دارمت!

***

لعنت به فیلم هندی تلویزیون و من

لعنت به هر «ندارم» و هر « دوست دارمت


امید نقوی

مشغول دعا گویی جانت هستم


دلتنگ برای سخنانت هستم


یادت نرود مواظب خود باشی


یادت نرود دل نگرانت هستم


زن است.............

شبیه باد همیشه غریب و بی وطن است


چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است

 

کتاب قصه پر از شرح بی وفایی اوست


اگرچه او همه ی عمر فکر ما شدن است

 

چه فرق می کند عذرا و لیلی و شیرین؟


که او حکایت یک روح در هزار تَن است

 

پناه خستگی خاطری که آزرده ست


مجال ِ بی سر ِ خر، یک بغل گریستن است

 

قرار نیست معمای ساده ای باشد:


کمی شبیه شما و کمی شبیه من است

 

کسی که کار جهان لنگ می زند بی او


فرشته نیست، پری نیست، حور نیست؛
                                                      زن است


مژگان عباسلو

گنجشک می چرخد....................

گاهی واقعن فکرمیکنم که عقده دارم یا به عبارت دیگر عقده ایم ولی نه به آن 

 

 معنی که همه در ذهن دارند(بلا به دور ُدور ازجانم)یعنی از بس از بی امکاناتی 

 

 وبدشانسی و.......................به آرزو هایم نرسیده ام عقده کرده ام ُقبول  

 

دارم کله ام پرباد است و سرم بوی قورمه سبزی می دهد اما دهنم که 

 

 بوی شیر که نمی دهد................................  

 

چند روز پیش به خواهرم گفتم من در خودم این توانایی را می بینم که 

 

 نماینده مجلس شوم خواهرم با دستش حرکتی را نشان داد یعنی  

 

 

گنجشک دور سرت می چرخد شدید.................  

 

یا من کتاب شعرم را می توانم چاپ کنم اما یک یا دو میلیون برای  

 

 

پیش پرداخت ندارم.............  

یا به طور وحشتناکی دوست پلیس باشم اما در این کشور پلیس زن شدن 

 

  مثل گذشتن از هفت خوان رستم است آنهم وقتی رشته ات علوم  

 

آزمایشگاهی دامپزشکی باشه تازه پارتی هم نداشته باشی  

 

سایتش هم که فقط می گه از طریق نیروی انتظامی اقدام کنید یه یه یه  

 

(حرکت لبم رو خودتون تصور کنید ) 

 

یا دوست دارم دارم یک کلینیک دامپزشکی برای درمان انواع حیوانات داشته  

 

باشم مثل فیلم های تر وتمیز خارجی اما کو پول ُکو تخصصُ بابا کی میاد گربه  

 

ای روکه به زوربا یک دنبه انداختن تو کوچه شرش رو کم کرده بیاره پیش من و  

 

بگه ببخشید گربه ام چندروزه گوشت گوسفند می خوره  

 

بالا میاره .......................؟ّای باجی ..................ای دادا......................... 

 

(پانوشت:اگه راهنمایی یا همدردی یا درمان وخلاصه حرفی داشتید 

 

 

 حتمن نظر بذارید برای هر یک از موارد بالا مخلصیم................)

من خیلی...............؟؟؟؟

شاید وقتی اینارو میخونید فکر کنید خیلی ساده ام یا بدتر ابلهم...


(البته کمی خنگی رو دوست دارم همیشه عاقلانه رفتار کردن برام


سخته.)شایدم بگین مهربونم......


بارها شده تو زندگیم که برای رضایت دیگران از کارهای مورد علاقه ام دست


می کشم و یا به کاری دست می زنم که دوست ندارم ویا اصلن حسشو



ندارم.ولی ولی نمی تونم اشتیاق رو تو چشمای کسی ببینم وبگم نه........


(البته تقاضای معقول وبه قول علما مشروع)


همیشه برای کمک کردن به بقیه خصوصن دوستام پیشقدم هستم جالبش


اینه که اطلاعات داوطلبانه هم میدم


بنابراین هر کسی هم که نمیدونه که فلان کاز که اون نیاز داره از دست من


برمیاد خودم بهش میگم ولی در مقابل شاید بشه گفت روزگار اما من میگم


آدما به ندرت همین رفتارو با من داشتن و البته خیلی جاها باعث پیشرفتم


شده جالبه نه...............؟

وقتی غبار می وزد...............

وقتی غبار می وزد از انتهای دل 

 

وقتی غمی شده جاری فضای دل  

خاکستری وصبور است بی کسی  

آکنده می شود از جای جای دل  

بویی شبیه به غربت ویا که خوش ولی 

 

حتی خود غریبی بی انتهای دل  

کاش از کرانه ی قلبم سراوری بیرون  

 

آه ای صداقت ممتدخدای دل  

 

(مال نیمه تیره وخوب نه چندان قوی البته حرفه دله)

زنده ام..............

کاش می سوخت  

 

چوب های خاطرات 

 

در آتش فراموشی 

 

 وباران می شست 

 

سایه های گذشته و 

 

هراس آینده را...........  

وباد  

 

مرا می برد  

 

به انتهای جنگل های خیال 

 

تا غروب ها برگ های سکوت را له کنم 

 

وبا صدای نفسم که می پیچددر گوش هایم 

 

حس کنم زنده ام..................

داغونم......

هنوز هم سنگی در مسیر جویبارم

بیا و از سر راه زمانه بردارم

مرا ببر که لگدمال طعنه ها نشوم

نخواه لب بر لب های مرگ بگذارم 

 

 

روزی که آخرین ترمم تموم شد با خودم گفتم دیگه  

 

سرنوشتت تو دستاته حواست باشه.......   

همه می گفتن اگه علوم آزمایشگاهی باشی اونم از نوع  

 

دامپزشکیش رو دست میبرنت چند جا  

 

رفتم(فک کن بی مدرک)تحویل میگرفتن(منم که کمرو...) 

 

اما......گفتیم امید به خدا  

 

بعدش گفتم یبار برا همیشه ارشد بدم رفتم تو مود انتخاب  

 

رشته ی امتحانیم (نه که در تغییررشته  ید طولایی دارم ) 

 

این شد که هنوز حیرونم شیلات وانگل ومیکروب وتغذیه دام 

 

 هر کدوم یه مشکلی دارن....راستشو بخوای تحت فشارم 

 

 نظر های بقیه و اعتقادی که به قدرت واستعداد مافوق  

 

تصورم دارن یه طرف(یکی از دوستام میگفت تو توهم ارشد  

 

هم بزنی قبولی)  

 

البت با علم به اینکه من مثل موش هم درس نمیخونم چه  

 

برسه به خر گرفتی که چی شد؟ 

 

و افکار مریخی وترس از آینده خودم هم یه طرف از بس فکر  

 

کردم همه ی سلول های خاکستریم  

 

 آی سی سوزوندن باید اعتراف کنم  داغونم....

زن در همیشه تاریخ

زن عشق می کارد وکینه درو می کند 

 

او می زاید و تو برایش نام انتخاب می کنی 

 

او درد می کشد وتو نگران از اینکه بچه دختر باشد 

 

او بی خوابی می کشد وتو خواب حوریان بهشتی می بینی 

 

او مادر می شود و همه می پرسند نام پدر؟ 

 

(دکتر شریعتی)