تنهایی ، درد بزرگی است
* چراغ ها را خاموش کن لعنتی .. . شاید بعضی چشمها ، حوالی شانه های تو ،
میهمانی از جنس بغض را به انتظار نشسته باشند
نیستی ....
آنقدر نیستی که انگار هیییییییییچوقت نبوده ای ....
من حالا نیاز دارم که باشی ... که صدام کنی ... که دستهام را بگیری ..
.
اما تو ... نیستی ...
آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت هم نبوده ای ....
...
هاااااااااااااه ...
می دانم ...
دل نازک شده ام ...
به تلنگری می شکنم ...
می خواهم به همان حصار سرد و بی روح خودم برگردم ...
مثل اکرم تنهای بیچاره... تنهاااااااااااای تنها ...
انتظار زیادیست خواستنت توی این لحظه های سیاه .. ؟
بودنت به اندازه یک کلمهء چند حرفی .. ... ؟
نمی دانم ... شاید هم هست ...
کسی چه می داند ...
نمی دانم .. من هییییچ چیز نمی دانم ...
فقط می دانم که دلم می خواست باشی ...
به اندازه ی یک کلمه فقط ...
از پشت تمام این فاصله های دور حتی .... و نیستی ...
آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت هم نبوده ای ....
آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت هم نبوده ای ....
آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت هم نبوده ای ....
آنقدر نیستی که انگار هیییییییییییچوقت هم نبوده ای ....
لعنتی ... دلم شکست ....
کسی نیست ...
یادت هست.. هیچ کس وقت ندارد ببینت تو چه مرگت شده ... ... ... ...
هاااااااااااااه !
از همه تان دلم گرفته ..
.
از تو ... که مرا گذاشتی و حالا برای من خط و نشان برف نیامده و زمستان سرد کشیده ای
...
و از تو که .....
بی خیااااااااال ......
تمام می شود این روزهای طووووووووووووولانی ....
تمام
می شود
این
روزهای
طولانی
...
اما .. تو باور نکن ...................
***
***
***
***
اشک هام دیگر نمی ریزند...
می روم تمام خودم را بالا بیاورم...
* درد گاهی وقت ها چقدر لذت دارد...؟!؟
* انگار عادت شده!!!
تمام شد..
یادم می آید آن همه ادعای دوستی را...
دلم می سوزد...
چه خیال هایی داشتم...
* دیگر نگران هیچ کس نیستم
از درد به خودم می پیچم...
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را در دست تو دید
غضب الوده کرد نگاه
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من ارام ارام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد ازارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما
سیب نداشت
به خیرخواهی زندگی همیشه اعتماد داشته باش .. توی زندگی همه ما زمان هایی هست که احساس می کنیم تنهایمان گذاشته اند .. با خودمان فکر می کنیم چرا دوستانمان را از دست می دهیم .. اصلا حسابی کلافه می شویم .. نیاز داریم کسی که دوستش داریم دست هامون رو بگیره و توی چشمای هم زل بزنیم و اگر هم جرات کردیم خجالت رو بذاریم کنار و بوسه های دزدکی به هم بدیم .. همیشه لحظه هایی هست که رها می شویم ... اما رشد و کمال عمیقی در این رها شدن ها نهفته هست .. وقتی رها میشویم تازه می فهمیم خدا تکیه گاهی محکم تر برایمان نقشه کشیده است ..
عجب موجود سخت جانی ست دل! هزار بار تنگ میشود... میشکند... میسوزد... میمیرد... و باز هم می تپد...
سلام خانم مهدی پور وبتان را که لینک کرده ام !
فعالیت خاصی نیست جز داستان جز شعر جز تئاتر همین!
شما چه خبر ؟ چه می کنید؟
.متنتان را خواندم.خیلی دلشکسته نبود؟!
زابل را چه کردید؟
شعر جدید چطور بود؟
چه می کنید چه خبر از خودتان؟
هنوز مدرکم را از زابل نگرفته ام
دل و دماغش نیست که بروم
شاید بزودی شاید هم عطایش را به لقایش سژردم!!
سلام شاعره!
درست اومدی .... من پیر شده ام.... هرچند اون رو ۴ سال پیش گرفتم.... ولی پیر شدم... حق داری نشناسی... به سلامتی لینک ما رو هم که حذف فرمودین... دست گلتون درد نکنه.... در پناه او باشید...
سلام عزیزم خوبی؟وبت خیلی قشنگه شعراتم عشقن