قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

اینجا......زرنگین؟ نمیگم کجاست......

مکان : اتوبوس... قسمت خواهران)   

با یک کیف روی شانه و پاپکوی آبیم به یک دست و یک پلاستیک   

 

 بزرگ دسته دار به دست دیگر،به علاوه همراه همیشگیم یعنی چادرم به زور 

 

 خودم را از دهانه‌ی در اتوبوس وارد  

 

قسمت  خواهران می‌کنم و حالا التماس به این و آن؛ خانم‌ها میشه لطفاً 

 

 کمی  بروید جلوتر من هنوز یک لنگم روی زمین است و اگر بحمد الله از این 

 

 مرحله امتیاز کسب کنم و بالاخره از آن عبور کنم، نوبت می‌رسد به مرحله‌ی 

 

 بعد که عینهو یوزپلنگ‌ همه را زیر نظر بگیرم و به محض اینکه در چشمان کسی 

 

 بخوانم که می‌خواهد در خواگاه نوری پیاده شود، مثل یک طعمه به آن جای    

 

خالی نگاه کرده و به سرعت نور خودم را به آن می‌رسانم و این بیشتر شبیه  

 

یک  جور صندلی بازی هست که در مهد کودک انجام می‌دادیم با این تفاوت که  

 

 

به جای موزیک آن، همهمه‌ی حمام زنانه و گاهی همراه با سخنان گهربار 

 

 پخش  می‌شود.اگر موفق نشوم صندلی خالی را به موقع شکار کنم و مجبور  

 

باشم مسیر تقریبن ۱۵دقیقه ای را همچنان ایستاده سیر کنم و از مناظر 

 

 تکراری  و بی روح، آن هم بدون mp3 player در اثر تلقینات مثبت که الان  

 

میرسیم... الان میرسیم، لذت ببرم و هیچ نگویم، محض رضای خدا بین راه هیچ 

 

 کس هم بلند نمی‌شود که بگوید مادر بیا بقیه‌ی راه را تو بشین و دوشیزه‌ی 

 

 بیچاره حتی دست اضافی هم ندارد که آویزان میله‌ی اتوبوس کند..................

و............

من از دنیایتان ترسیده ام و    

                     

 

 همین یک سیب را که چیده ام و  

 

سراغ از آیه های دل نگیرید   

                      

 

  از آن هم زجرها دیده ام و  

 

دوبیتی های نفرینی عاشق 

                       

 

 بساطش را به کل برچیده ام و  

 

شب و یک جرعه از حجم سپیده   

                

 

 میان هق هقم نوشیده ام و  

 

صدای خسته ی تنهایی من  

                       

 

وجودم رگ به رگ خندیده ام و  

  

سکوت ممتد این چشم هایم 

 

  درون درد خود رقصیده ام و..............  

 

خودم

سر دسته مرغان مهاجر هستی
پیغمبری و همیشه کافر هستی
محکوم به عاشق شدنی بیچاره
تنها به گناه اینکه شاعر هستی

محمد قره باغی

زن عشق می کارد و کینه درو می کند

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار  
 
همسرهستی...

برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه لازم است ولی تو هر زمانی بخواهی  
 
می توانی ازدواج کنی!

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد.

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را میبینی

او مادر می شود و همه جا می پرسندنام پدر....

و هر روز او متولد میشود؛



عاشق می شود



مادر می شود


پیر می شود و میمیرد

وقرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند.


چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی 
 
 بر باد رفته اش را می بیند.


و در قدم های لرزان مردش ،گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های  
 
منقطع قلب مرد ، سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد

رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...


و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد او

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
 

نخواست او به منِ ‌خسته ،‌ بی گمان ، برسد

شکنجه بیشتر از این ؟ که پیش چشم خودت
 

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه می کنی ؟ اگر او را که خواستی یک عمر 


به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

رها کنی برود ،‌ از دلت جدا باشد 


به آنکه دوست ترش داشته ،‌ به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
 

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد 



گلایه ای نکنی ،‌ بغض خویش را بخوری 


که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
 


خدا کند که ... نه ! نفرین نمیکنم ... نکند
 

به او ،‌ که عاشق او بوده ام ،‌ زیان برسد 



خدا کند فقط این عشق از سرم برود
 

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد ... 

 

 مرحوم نجمه زارع(خدایش بیامرزد)

من خوشبختم چون

من خوشبختم چون خدایی هست که بهم ثابت کرده توی تموم لحظه های  

 

سخت کنارمه ، برای همه ی خنده هام دلیله و اشکهام رو بی بهونه مهمون  

 

چشمهام نمی کنه ، خدایی که وقتی گمش می کنم خودش برام دست تکون  

 

می ده و وقتی صادقانه به آسمونش خیره می شم تمنای نگاهم رو بی جواب  

 

نمی ذاره ، خدایی که عاشقه و من با تمام وجود براش دلبری می کنم و ناز  

 

نگاهم رو می خره بی منت ، خدایی که دستم رو می گیره وقتی لبه ی پرتگاه 

 

ایستادم و یه اشتباه  منو به سقوط پیوند می زنه، خدایی که صدام می کنه  

 

وقتی سکوت لحظه هام کسل کننده می شه ، وقتی فراموش می کنم  

 

زندگی  رنگین کمان زیباییه ، خدایی که توی آسمون نیست کنار منه، وقتی  

 

که  دارم به غمگین ترین ریتم زندگی گوش می دم پابه پای چشمهام بارونی   

می شه و منو توی آغوش می گیره مبادا حس کنم تنها موندم ، خدایی که  

 

از دست رفته ی کودکی هام رو به من برمی گردونه تا باز خجل بشم از یک  

 

قهقهه ی بلند از سر دلخوشی ، خدایی که گوش من رو می کشه وقتی که  

 

فراموش می کنم دنیا سفید نیست و به من سیلی می زنه قبل از این که  

 

روزگار به خاطر سادگی  و خوشبین بودنم درد رو به یادم بیاره ، خدایی که  

 

دلگیر  نمی شه وقتی باهاش قهر می کنم وقتی که بهش می گم خدای  

 

دیگرانه نه خدای من، وقتی سرش داد می زنم و می گم که ذره ای معرفت  

 

نداره  ، بین این همه کج خلقی به کوچکترین خواسته ی من جواب می ده تا  

 

بدونم که برآورده کردن آرزوهای کوچک من هم براش مهمه ، خدایی که نیاز 

 

 نداره به محبت من، به وجود من، به بودن من، اما با محبت من، با وجود و بودن  

 

من لبخند می زنه و لبخندش رنگی می کنه همه ی لحظه های بی قراری رو،  

 

خدایی که برای تنهایی های من حرمت قائله ، خدایی که بدها رو از زندگی من  

خط می زنه و به جاشون یه دنیا خوبی می ده ، خدایی که به من دل خوش  

 

داده  و یک دنیا آرزوی قشنگ و یک  دنیا لبخند  

من خوشبختم چون شب هست و خدا هست و یک روح سبکبار  

اما من همیشه سرم گیج می رود........

گاهی که روی صحنه سرم گیج می رود 

دنیــای کــور دور و برم گیــــــج می رود 

سر روی شـانه های دلـم گریه می کند 

چشمان لـحظه های تـرم گیـج می رود 

من یک مـسافرم چمدانی که بسته ام 

در دسـت دور همسـفرم گیـج می رود 

ای زندگی تـو صحنه ی بازی ما شدی 

تصــویر بی تو زنـده ترم گیج می رود 

من بال و پر گشودم و نقشم پرنده است 

پـرواز غـم شـدی و پــرم گیج می رود 

حالا کـه آخریـن غــزلم را سـروده ام 

یک روزنـامـه در خبـرم گـیج می رود!  

آیدا پوریانسب

بالا بلند جان غزل های من پری

من و تو آن دوتا کاجیم بهتر

دوتا رفته به تاراجیم بهتر

بگو پرونده­ی ما را ببندند

من و تو هر دو اخراجیم بهتر  

 

 ......................................................

 

در کنج ایوان می‌گذارد خسته جارو را 


در تشت می‌شوید دو تا جوراب بدبو را 

با دست‌های کوچکش هی چنگ پشت چنگ
 

پیراهن چرک برادرهای بدخو را… 

قلیان و چای قندپهلو فرصت تلخی‌ست 


شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را 

هر شب پری‌های خیالش خواب می‌بینند: 


یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را… 

یک روز می‌آیند زن‌ها کل‌کشان، خندان 


داماد می‌بوسد عروس گیج کم‌رو را 

این حلقه از خورشید هم حتی درخشان‌تر…
 

ای کاش مادر بود و می‌دید آن النگو را 

او می‌رود با گونه‌هایی سرخ از احساس 


یک زندگی تازه‌ی گرم از تکاپو را …


او زندگی را سال‌های بعد می‌فهمد 


دست بزن را و زبان تند بدگو را 

روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است 


وقتی که با چادر کبودی‌های اَبرو را… 

اما برای دخترش از عشق می‌گوید: 


از بوسه‌ی عاشق که با آن هرچه جادو را… 

هرشب که می‌خوابند، دختر خواب می‌بیند 


یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…  

 مژگان عباسلو 

دلم را دوباره به دریا زدم

 

 

شروع غزل دل به دریازدم    

 

همین بیت اول رگم را زدم  

چه ترسی از این کارها داشتم 

 

دلم پا نمی داد اما زدم   

دو سه قطره که روی کاغذ چکید  

  تو را توی خون دیدم وجا زدم  

 

و خون بیشتر شد تو جاری شدی 

 

لب کاغذم را کمی تا زدم 

 

ولی ریختی روی گل های فرش  

به این بخت کم رنگ تیپا زدم  

حضور تو از خون من محو شد  

ومن باز در عشق درجا زدم   

وآنقدر مشتاق مردن شدم 

 

که حتی خودم را به حاشا زدم 

 

 

نگاهی به تیغ ونگاهی به رگ  

 

دلم را دوباره به دریا زدم 


شبیه پرنده...........

 سلام باورتون میشه اونقدر کم حوصله شدم که دیگه توانایی تایپ شعرهای  

 

خودمو ندارم.از غزل های دیگران لذت ببرید تا من سر حوصله بیام  

 

لطفن............... 

 

دلــم شـــبیه  شـقایق که داغ دید و نگفت 

 

صـــداقــتی هــم ازآئیــنه ها ندیدو نگفت

 

تمـام ثــانـیه ی شــب عـبــور عـابـر بود 

 

صدای پای تـرا جاده می شـنـید و نگفت

 

دلــــــم شــــبیه پــرنــده مـیان تـاریــکی 

 

شـبی زجنــگل دســتان تو پـرید و نگفت 

 

نـگاهــم آیــنه شـــد در بــخـارِ هــا نشده 

 

بلـور هق هق آئیــنه ام چکـــید و نگفت

 

سـتاره هاکه همان تکه های خورشیدند 

 

کسوف هم سرخورشید را برید و نگفت    

سارا

یک زن یک انسان

اگر به خانه ی من آمدی


برایم مداد بیاور مداد سـیــاه


می خواهم روی چهـــره ام خـط بکشـم



تا به جــــرم زیبایی در قـــــفس نیفتم


یک ضربـــدر هم روی قلبـــم تا به هوس هم نیفتم !


یک مداد پاک کن بده برای محـو لـب ها

نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان ، سیاهم کند!


یک بیلـچــه، تا تمام غرایز زنـــانه را از ریشــه در آورم


شـــخم بزنم وجودم را ...بدون اینها راحت تر به بهشـت می روم گویا!



یـک تیــغ بده؛ موهایم را از ته بتراشم سرم هوایی بخورد


و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم !


نخ و سوزن هم بده، برای زبانـــــــم



می خواهم ... بدوزمش به سق


 اینگونه فریادم بی صداتر است!


قیچی یادت نرود

می خواهم هر روز اندیشه هایم را سانســــور کنم !


پودر رختشویی هم لازم دارم


برای شستشـوی مغزی

مغزم را که شستم ، پهن کنم روی بند


تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت


می دانـــی که؟ بایــد واقع بیـــن بود !

 

صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر


می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب


، برچسب فاحشـــه می زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم!


یک کپی از هویتــــــــــم را هم می خواهم


برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد



، فحـــــش و تحقیر تقدیمم می کنند !


تو را به خدا....اگر جایی دیدی حقــی می فروختند


برایم بخر ... تا در غذا بریزم



ترجیح می دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !


و سر آخر اگر پولی برایت ماند


برایم یک پلاکــــــــارد بخر به شکل گردنبند



بیاویزم به گردنم....و رویش با حروف درشت بنویسم:


من یـک انسانم من هنوز یک انسـانم من هر روز یک انسانم .



 

من خودمم

پیاده رو که خط کشی می شود

 به دستکش و کفش از دست و پایم

 مر خصی می دهم،

بگذار جاده ها جریمه شوند

فرمان که دستت باشد

                        چراغ قرمز زیرپایت سبز می شود.........

کاغذ نوشته می شود و پاره می شود

کاغذ نوشته می شود و پاره می شود 


بی تو برای شعر سرودن بهانه نیست 


دلخوش مشو دوباره به آهنگ این کلام 


 « این مهملات یک غزل عاشقانه نیست »   

امشب سقوط کشور من انقلاب تو 


آشوب از سکوت غزل داد می زند
 

ویرانه می شود همه ی جاودانه ها 


مردی میان حادثه فریاد می زند   

 

امشب برای فلسفه خواندن قشنگ نیست
 

من کیستم ... ؟ خدا و جهان چیست ... ؟ 


حرف مفت ! 


اصلا به من چه سارتر و یا کانت یا هگل 


درباره ی خدا و من و جامعه چه گفت ! 

 

درباره ی خودم که تویی فکر می کنم 
 

ساعت به سوی لحظه ی تکرار می رود
 

ذهنم برای ماندن این بیت خوب شعر 


در جستجوی قافیه ای « آر » ! می دود   

 

معنی کن این شبی که هراس از نهایتی
 

می گیرد از لبم غزل عاشقانه را 


تردید از تنفس یاسم که می دمد
 

پر می کند هوای پر از رنج خانه را   

 

شب می رود ... دوباره سحر می شود و باز
 

یک « شبسروده »‌ از من و آن هم تمام نیست 


تا صبح این شکسته ترین عاشق تو را 


رویی برای گفتن حتی سلام نیست   

 

کاغذ نوشته می شود و پاره می شود  

...

سید محسن حسینی طه

عاشق

افتاده به جیک جیک عاشق شده است 

 

خوش خط وتمیز وشیک عاشق شده است 

 

یک قلب کشیده است وتیری در آن  

 

خودکار سیاه بیک عاشق شده است

من زن هستم

می گویند 

مرا آفریدند 

 

از استخوان دنده چپ مردی  

    

به نام آدم  

 

حوایم نامیدند  

یعنی زندگی  

تا در کنار آدم  

یعنی انسان  

همراه و هم صدا  

باشم  


*

می گویند  

میوه سیب را من خوردم  

شاید هم گندم را  

و مرا به نزول انسان از بهشت  

محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم  

و یا شاید سیب  

چشمان شان باز گردید  

مرا دیدند  

مرا در برگ ها پیچیدند  

مرا پیچیدند در برگ ها  

تا شاید  

راه نجاتی را از معصیتم  

پیدا کنند

 

*

نسل انسان زاده منست  

من  

حوا  

فریب خوردۀ شیطان  

و می گویند  

که درد و زجر انسان هم  

زاده منست  

زاده حوا  

که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند

 

*

شاید گناه من باشد  

شاید هم از فرشته ای از نسل آتش  

که صداقت و سادگی مرا  

به بازی گرفت و فریبم داد  

مثل همه که فریبم می دهند  

اقرار می کنم  

دلی پاک  

معصومیتی از تبار فرشتگان  

و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم

 

*

با گذشت قرن ها  

باز هم آمدم  

ابراهیم زادۀ من بود  

و اسماعیل پروردۀ من  

گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید  

گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند   

و گاه خدیجه،  در رکاب مردی که محمد اش خواندند

 

*

فاطمه من بودم  

زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم  

من بودم  

زن لوط و زن ابولهب و زن نوح 

 

ملکه سبا  

من بودم و  

فاطمه زهرا هم من  

 

*

گاه بهشت را زیر پایم نهادند و  

گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند  

گاه سنگبارانم نمودند و  

گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم  

اشک ریختند  

گاه زندانیم کردند و  

گاه با آزادی حضورم جنگیدند و   

گاه قربانی غرورم نمودند و  

گاه بازیچه خواهشهایم کردند

 

*

اما حقیقت بودنم را  

و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را  

بر برگ برگ روزگار  

هرگز  

منکر نخواهند شد

 

*

من  

مادر نسل انسان ام  

من  

حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام  

مریمم  

من  

درست همانند رنگین کمان  

رنگ هایی دارم روشن و تیره  

و حوا مثل توست ای آدم  

اختلاطی از خوب و بد  

و خلقتی از خلاقی که مرا  

درست همزمان با تو آفرید

 

*

بیاموز  

که من  

نه از پهلوی چپ ات  

بلکه 

 

استوار، رسا و همطراز  

با تو  

زاده شدم   

بیاموز که من  

مادر این دهرم و تو  

مثل دیگران  

زاده من

سروده ای از: لینا روزبه حیدری   

( خبرنگار با سابقه که برای بخش افغانی صدای آمریکا کار می کند.. )

خسته ام از.........

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری 

 
شوق پرواز مجازی، بال های استعاری 
 

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن  


خاطرات بایگانی، زندگی های اداری 
 

آفتاب زرد وغمگین، پله های رو به پایین 
 

سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری  


عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی 
 

پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
 

رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم: 
 

شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
 

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها  


خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری 

 
روی میز خالی من، صفحه باز حوادث  


درستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری .

کفتر چاهی

این جزء درگیری ترین غزل های منه شک دارم نظری نداشته باشین،

حتمن دارین مگه نه؟

 

این من خسته به دنبال خدا می گردد

 

مثل یک کفترچاهی رها می گردد

 

برق می زند انگار دوچشمان او

 

وای ازاین تن خاکی که جدا می گردد

 

شعله در شعله زده خرمن افکارم را

 

آن همه آری مشکوک که لا می گردد

 

من مکافاتم و در جلد خودم می سوزم

 

سرسنگین شده ام باز چرا می گردد.




دختران لال

محسن عاصی

 

این بار رد شو از هوس میوه های کال 

در خواب هات قد بکش و به خودت ببال! 

از فکرهای مشترک ِ در سرت نترس 

از آرزوی هر دوی ما: از دو جفت بال! 

تا لحظه های خیس پر از ابرها  برو 

تا خواب های مخملی جنگل شمال! 

دنیا به احترام تو ساکت شده، ببین 

در چشم های پاک تو، این چشمه ی زلال  ↓ 

چیزی به جز غرور و محبت… و عشق نیست 

پس رشد کن، نفس بکش و به خودت ببال!! 

متن سرود مسخره ای توی دست ها 

لب های بی تفاوت و چشمان بی خیال 

به چیزهای مشترکی فکر می کنند 

به شعر احمقانه و تنها به این سوال: 

«  آدا دواب درگ دِ دیر از دکوت دیست؟ »  

تیم سرود مدرسه ی دختران لال 

 

(* آیا جواب مرگ به غیر از سکوت نیست؟)

سه تار

دلم گرفته ولی هیچ کس کنارم نیست

 کنارم هیچ کسی غیر چوب دارم نیست

 

به روی صندلی چوبی قدیمی رفت

و فکر کرد که آیا... نه، سوگوارم نیست

 

نشست روی همان صندلی دوباره دلش

سه تار خواست، کجایی؟ چرا سه تارم نیست...

 

 -        چه ساز خوب و اصیلی، چه قدر...

 ·         مال خودت.

 

 _ ولی سه تار تو یاد...

 ·         نه یادگارم نیست.

 

 و یادگار تویی که همیشه یار، بزن

 بزن که باز برقصم، بزن، قرارم نیست

 

 و بی قرار تمام گذشته هایش شد

 و بی قرار کسی که همیشه یارش نیست

 

 دلم گرفته کجایی؟ کجای این قصه؟

 توان این که برایت غزل ببارم نیست

 

 و ایستاد و طناب از گلوش بالا رفت

 و فکر کرد که آیا...  ./

 

 

 

سارا ناصرنصیر

آسمون.......

مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد  

حتی باغبون نفهمیدکه چه آفتی به من زد 

رگ وریشه هام سیاه شد تو تنم جوونه خشکید 

اما این دل صبورم به غم زمونه خندید 

آسمون غرق گناهی آسمون چه روسیاهی 

آسمون تو مرگ عشقو روی یاخته هام نوشتی 

این یه غم نامه تلخه که تو سر تا پام نوشتی

 

من به لحظه رسیدن اگه نزدیک اگه دورم 

از ترحم تو بیزار من خودم سنگ صبورم...............................


به من حق بده

به من حق بده

به همین سادگی نمی توانم بگویم دوستت دارم   

تو جنگلی هستی با شاخ وبرگ های بسیار  

کودکی که شب ها بی بهانه به خواب می رود 

تو هستی،  

دنیا باشد یا نباشد  

گاهی عصبانی می شوم از این همه اتوبوس 

 

که هیچ کدامشان به مقصد من نمی روند  

مبارزی هستم که حقیری حریفانم آزارم می دهد  

 

و به غرورم برمی خورد  

اگر ابرها نباریده آسمان را ترک می کنند  

به من حق بده  

چگونه می توانم بی خیال تو باشم  

هنگامی که بهارآمده با همه ی گلهایش  

واردی بهشت که این گونه پنجره هایش را گشوده است؟

جواد کلیدری