این روزها، من مانده ام،خسته تر از هر روز،تنها تر از هر دقیقه و دلتنگ تر از هر ثانیه....
با چشمانی که حتی حال و حوصله ی ریختن آب بر آتش درونم را هم ندارند! با دلی که
دیگر دلش برای خودش هم نمی سوزد! بادستانی که آرزوی ساختن هیچ فردایی را به
رخ من نمی کشند دیگر....!
من مانده ام با تنی رنجور،با دنیایی که هر روز کوچکتر می شود و هوایی که هر روز
سنگینتر و تویی که هر روز محال تر....!
ایستاده ام.....
درست در ابتدای راهی که هیچ کجایش شبیه نقاشی های کودکی ام نیست:نه آفتابی،
نه درختی،نه سواری و نه....!
تنها چیزی که اینجا می بینم ترس است! و مشتی خاک و ابهام و خاطراتی،نه چندان واضح
سیاه و....سپید هم نیستند حتی!انگار کسی آمده و خراب کرده تمامی رویاهای دیروزم را!
رویاهایی که پر بودند از رنگ، تو ومن!کسی انگار آمده و تو را از آرزوهایم ربوده..!
دریغ که بر آرزوهایم هم رحم نمی کنند...!
این روزها شده ام پاییز،زرد و گرفته..!می خواهم ببارم اما..آنقدر وقت و بی وقت باریده ام
که حالا فقط هوای گرفته می توانم باشم!
یادت هست که گفتی باران را دوست داری؟می خواهم باران باشم..شاید مرا نیز دوست
بداری....شاید!
نمی خواهم....دوست ندارم برخیزم و از نو رویاهایم را رنگ کنم و تو را میهمانشان..!
دلم برای آفتابی و بهاری بودن تنگ نیست،برای خیال دور دستانت هم تنگ نیست،برای
جوانه زدن و سبز شدن! دلم برای هیچ چیز به ظاهر خوب آن روزها تنگ نیست...!
دوست دارم امروز،همین جا، درست میان تمامی برگهای زرد و نارنجی جدا شده از
شاحه ها و میان تمامی سیاهی های به جا مانده از دور ها بنشینم...و تلاش کنم که
ببارم....بر تو!
و تو دوست بداری منی را که برای تو ...باز هم باریده ام...!