قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

خوش کرده ام تمام دلم را به عشق تو

در من بپیچ وُ شکل همین گردبادها 


با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها

تنهاترین مسافر این شهر خسته ام 


ناباورانه رفته ام آری زِ یادها

سیمرغ وُ بیستون وُ تب تیشه در غزل 


هی شعله می کشند درونم نمادها

آه ای خدای معجزه ی شاعرانه ام 


خط می زنند بی تو تنم را مدادها!

خوش کرده ام تمام دلم را به عشق تو
 

زخمی نزن به پیکر این اعتماد ها

لب گریه های منجمدم را نظاره کن 


پس کی؟بگو نمی رسی آیا به دادها؟

باید برای آمدن تو دعا کنم 


تا لحظه ی اجابت این وان یکادها

با این همه تو دوری وُ آری نمانده است
 

چیزی به غیر خاطره در ذهن بادها

نظرات 1 + ارسال نظر
مصطفا سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:35 ب.ظ http://www.simache.blogfa.com

شب زایش مهر شادت بادا
حضور گرمش با شما
قصه و حکایت و شب چره اش با من





منتظر نقد و نظر شما هستم .
چنانچه برای خواندن داستان به مشکل برخوردید لطفا آن را در وورد کپی و مطالعه نمایید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد