زنی با سوزهای آشنای غربتی دلگیر
که از هر جا به سوی غربت خود می کشد دامن
زنی که غم (( سبد های بهانه )) می برد پیشش
که پنهانی برایش پر کند از گریه و شیون
زنی با شعر های همچنان از عشق ناگفته
زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش ، چون سوسن
زنی کز عشق می میرد ولی با حجب میگوید:
نشان از عشق در من نیست ، می بینید؟اینک من!
حسین منزوی