می ترسم بیش از آنکه فکر کنی می ترسم و هی فکر می کنم و
فکر می کنم آنقدر که سرم وتمام یاخته های ذهنم درد می گیرد و
هی خیال بافی میکنم که می ترسم نکند دچار مالیخولیا شوم
کاش کسی قوت قلبی به من می داد که جز خیر وخوبی چیزی
دیگر قرار نیست اتفاق بیفتدوخداوند من به او محتاجم بیشتر از
همیشه واصلا هم نمی خواهم بمیرم بر عکس گذشته ترجیح
می دهم باشم و به بار نشستن آرزوهایم را ببینم آه کاش حداقل
می دانستم ........
وقتی کسی نیست که به دادت برسه پس داد نزن شاید از سکوتت
بفهمند که چقدر درد و غم تو وجودته
سرنوشت، ننوشت ... گر نوشت، بد نوشت ..... اما باور کن :
سرنوشت را نمیتوان از سر٬نوشت
اگه کسی رو دوست داری نه براش ستاره باش نه آفتاب چون
هردوشون مهمون زود گذرند. براش آسمون باش که
همیشه بالای سرش باشی
چند روزی بدفرم زده به سرم ، دارم قید خیلـی چیزا رو می زنم، خداکنه زودتر از
این حس و حال ها و تشویش ها بیرون بیام.
صادق هدایت هم راست گفت : در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته
در انزوا می خورد و میتراشد
توی هر اتفاقی حتما یک خیر هست .. فقط باید باهاش درست برخورد کنی... صادق هدایت حرف مفت هم زیاد میزد .. اگر توی زندگی زخم هایی هست .. حتما مرهم هایی هم هست .. برای هر دردی درمانی هست ..آنچه جگر سوزه بود باز جگر سازه شود ... در زندگی مرهم هایی هست دوستی هایی هست که روح آدم رو آزاد و شاد می کنه .. این بهتر و راست تره ...