قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

یادش بخیر

  

 

 

 یاد آن روزهای کودکیم بخیر . من وخواهرم و عروسکها . چقدر بچه داشتیم  و  

 

بعد ها نوه دار هم  شدیم !   

دخترم ستایش چقدر زیبا بود ، با آن چشمهای درشت سبز و  

موهای طلایی .

 

حتی قشنگ تر از دختر اعظم. دخترش اینقدر موهایش روشن بود که به

 

سفیدی می زد . وقتی می خواستم لجش را در بیاورم می گفتم دختر تو پیر

 

است و چقدر هم در کارم موفق بودم . خب آنوقتها نمی دانستم یک روز این

 

رنگ هم مد خواهد شد !

 

دخترم با دختر اعظم مدرسه می رفت . قدش بلند بود و میز آخر می

 

نشست . برایش دفتر درست کرده بودم . پاک کن ها را بریده و قلم ها را

 

شکسته بودم تا برایش لوازم التحریر درست کنم . مانتواش مثل مال

 

خودم آبی بود و مقنعه اش سفید . درسهایش به اندازه درسهای خودم خوب

 

بود و دستخطش هم  به بدی دستخط خودم ! بعدها که بزرگتر شد برایش

 

 لباس عروسی درست کردم . روی لباس توری سفیدش با آن دنباله بلند

 

دامنش مروارید دوختم . موهای طلایی اش را بالا بستم و تور روی سرش

 

 انداختم . مختصر جهیزیه ای تهیه کردم وبدون داماد ! فرستادمش خانه

 

بخت . بعد ها 3 بچه به دنیا آورد دو پسر و یک دختر .

 

 دختر اعظم  هم عروس شد . با چه جهیزیه ای . بیا و ببین ! مادرش چیزی

 

 کم نگذاشته بود . گرچه بعدها از شوهرش طلاق گرفت ( چون مادرش با مادر

 

داماد قهر کرده بود !) اما او هم مثل ستایش من 3 بچه داشت .

 

 

نوه هایمان با هم مدرسه می رفتند . باز هم دفتر و قلم و مدرسه .

 

آن روزها سوژه بازیهایمان همین چیزها بود . بازی کردن نقش مادر . مثل

 

مادرها غذا پختن ، میهمانی گرفتن ، حمام کردن بچه ها ، دوخت و دوز . اما

 

 بعد ها همه چیز عوض شد . آن عروسکهای کمر باریک و قد بلند و زیبا که

 

آمدند ( همان دخترهایم که از خارج برگشته بودند و اسمهایشان را درآنجا به

 

 آنا و جسیکا تغییر داده بودند ) دست به سیاه و سفید نمی زدند . همیشه

 

جلوی آینه بودند . چقدر برای آن لباسهای زیبا و چکمه های بلندشان پز می

 

 دادند . هر جا می رفتند سگشان هم دنبالشان بود . اینقدر فیس و افاده

 

داشتند که بازی کردن با آنها نمی چسبید . بنابراین خیلی زود دکوری شدند و

 

 برگشتند به همان خارجشان .

.

.

.

دوره عروسک بازی من تمام شد . اما عروسک ها روز به روز قشنگ تر و زیباتر

 

شدند . خیلی هاشان چند دست لباس و آینه و شانه و ... داشتند . انها

 

سمبل زیبایی و مد بودند . همه بچه ها دوست داشتند مثل آنها باشند

 

 

برای داشتن کیف و جا مدادی ودفتر با عکس آنها از هم سبقت می گرفتند

 

. آن روزها می گفتند این عروسکهای کمر باریک نشانی از تهاجم فرهنگی

 

است و من نمیفهمیدم یک عروسک چطور می تواند به فرهنگ یک کشور

 

تهاجم کند . 

 

اما حالا که می بینم یگانه هفت ساله نمی خواهد لباسهای تکراری بپوشد ،

 

نیلوفر سه ساله وقتی می بیند مامانش که رفته آرایشگاه و از او قشنگتر

 

شده ،  قهر می کند و پریای چهار ساله می خواهد ناخن هایش را فرنچ کند

 

 ، می فهمم عروسک بازی کردن با عروسک بودن چه فرقی دارد .

 

 

 حالا می فهمم وقتی که دکتر شریعتی می گفت " دخترهایمان را عروسک

 

کردند و پسرهایمان را مترسک " یعنی چه .


 

 

یاد آن روزهای کودکیم بخیر . من وخواهرم و عروسکها . چقدر بچه داشتیم و  

 

بعد ها نوه دار هم  شدیم !  

دخترم ستایش چقدر زیبا بود ، با آن چشمهای درشت سبز و موهای طلایی .

 

حتی قشنگ تر از دختر اعظم. دخترش اینقدر موهایش روشن بود که به

 

سفیدی می زد . وقتی می خواستم لجش را در بیاورم می گفتم دختر تو پیر

 

است و چقدر هم در کارم موفق بودم . خب آنوقتها نمی دانستم یک روز این

 

رنگ هم مد خواهد شد !

 

دخترم با دختر اعظم مدرسه می رفت . قدش بلند بود و میز آخر می

 

نشست . برایش دفتر درست کرده بودم . پاک کن ها را بریده و قلم ها را

 

شکسته بودم تا برایش لوازم التحریر درست کنم . مانتواش مثل مال

 

خودم آبی بود و مقنعه اش سفید . درسهایش به اندازه درسهای خودم خوب

 

بود و دستخطش هم  به بدی دستخط خودم ! بعدها که بزرگتر شد برایش

 

 لباس عروسی درست کردم . روی لباس توری سفیدش با آن دنباله بلند

 

دامنش مروارید دوختم . موهای طلایی اش را بالا بستم و تور روی سرش

 

 انداختم . مختصر جهیزیه ای تهیه کردم وبدون داماد ! فرستادمش خانه

 

بخت . بعد ها 3 بچه به دنیا آورد دو پسر و یک دختر .

 

 دختر اعظم  هم عروس شد . با چه جهیزیه ای . بیا و ببین ! مادرش چیزی

 

 کم نگذاشته بود . گرچه بعدها از شوهرش طلاق گرفت ( چون مادرش با مادر

 

داماد قهر کرده بود !) اما او هم مثل ستایش من 3 بچه داشت .

 

 

نوه هایمان با هم مدرسه می رفتند . باز هم دفتر و قلم و مدرسه .

 

آن روزها سوژه بازیهایمان همین چیزها بود . بازی کردن نقش مادر . مثل

 

مادرها غذا پختن ، میهمانی گرفتن ، حمام کردن بچه ها ، دوخت و دوز . اما

 

 بعد ها همه چیز عوض شد . آن عروسکهای کمر باریک و قد بلند و زیبا که

 

آمدند ( همان دخترهایم که از خارج برگشته بودند و اسمهایشان را درآنجا به

 

 آنا و جسیکا تغییر داده بودند ) دست به سیاه و سفید نمی زدند . همیشه

 

جلوی آینه بودند . چقدر برای آن لباسهای زیبا و چکمه های بلندشان پز می

 

 دادند . هر جا می رفتند سگشان هم دنبالشان بود . اینقدر فیس و افاده

 

داشتند که بازی کردن با آنها نمی چسبید . بنابراین خیلی زود دکوری شدند و

 

 برگشتند به همان خارجشان .

.

.

.

دوره عروسک بازی من تمام شد . اما عروسک ها روز به روز قشنگ تر و زیباتر

 

شدند . خیلی هاشان چند دست لباس و آینه و شانه و ... داشتند . انها

 

سمبل زیبایی و مد بودند . همه بچه ها دوست داشتند مثل آنها باشند

 

 

برای داشتن کیف و جا مدادی ودفتر با عکس آنها از هم سبقت می گرفتند

 

. آن روزها می گفتند این عروسکهای کمر باریک نشانی از تهاجم فرهنگی

 

است و من نمیفهمیدم یک عروسک چطور می تواند به فرهنگ یک کشور

 

تهاجم کند . 

 

اما حالا که می بینم یگانه هفت ساله نمی خواهد لباسهای تکراری بپوشد ،

 

نیلوفر سه ساله وقتی می بیند مامانش که رفته آرایشگاه و از او قشنگتر

 

شده ،  قهر می کند و پریای چهار ساله می خواهد ناخن هایش را فرنچ کند

 

 ، می فهمم عروسک بازی کردن با عروسک بودن چه فرقی دارد .

 

 

 حالا می فهمم وقتی که دکتر شریعتی می گفت " دخترهایمان را عروسک

 

کردند و پسرهایمان را مترسک " یعنی چه .


TinyPic image

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد