یاد آن روزهای کودکیم بخیر . من وخواهرم و عروسکها . چقدر بچه داشتیم و
بعد ها نوه دار هم شدیم !
دخترم ستایش چقدر زیبا بود ، با آن چشمهای درشت سبز و
موهای طلایی .
حتی قشنگ تر از دختر اعظم. دخترش اینقدر موهایش روشن بود که به
سفیدی می زد . وقتی می خواستم لجش را در بیاورم می گفتم دختر تو پیر
است و چقدر هم در کارم موفق بودم . خب آنوقتها نمی دانستم یک روز این
رنگ هم مد خواهد شد !
دخترم با دختر اعظم مدرسه می رفت . قدش بلند بود و میز آخر می
نشست . برایش دفتر درست کرده بودم . پاک کن ها را بریده و قلم ها را
شکسته بودم تا برایش لوازم التحریر درست کنم . مانتواش مثل مال
خودم آبی بود و مقنعه اش سفید . درسهایش به اندازه درسهای خودم خوب
بود و دستخطش هم به بدی دستخط خودم ! بعدها که بزرگتر شد برایش
لباس عروسی درست کردم . روی لباس توری سفیدش با آن دنباله بلند
دامنش مروارید دوختم . موهای طلایی اش را بالا بستم و تور روی سرش
انداختم . مختصر جهیزیه ای تهیه کردم وبدون داماد ! فرستادمش خانه
بخت . بعد ها 3 بچه به دنیا آورد دو پسر و یک دختر .
دختر اعظم هم عروس شد . با چه جهیزیه ای . بیا و ببین ! مادرش چیزی
کم نگذاشته بود . گرچه بعدها از شوهرش طلاق گرفت ( چون مادرش با مادر
داماد قهر کرده بود !) اما او هم مثل ستایش من 3 بچه داشت .
نوه هایمان با هم مدرسه می رفتند . باز هم دفتر و قلم و مدرسه .
آن روزها سوژه بازیهایمان همین چیزها بود . بازی کردن نقش مادر . مثل
مادرها غذا پختن ، میهمانی گرفتن ، حمام کردن بچه ها ، دوخت و دوز . اما
بعد ها همه چیز عوض شد . آن عروسکهای کمر باریک و قد بلند و زیبا که
آمدند ( همان دخترهایم که از خارج برگشته بودند و اسمهایشان را درآنجا به
آنا و جسیکا تغییر داده بودند ) دست به سیاه و سفید نمی زدند . همیشه
جلوی آینه بودند . چقدر برای آن لباسهای زیبا و چکمه های بلندشان پز می
دادند . هر جا می رفتند سگشان هم دنبالشان بود . اینقدر فیس و افاده
داشتند که بازی کردن با آنها نمی چسبید . بنابراین خیلی زود دکوری شدند و
برگشتند به همان خارجشان .
.
.
.
دوره عروسک بازی من تمام شد . اما عروسک ها روز به روز قشنگ تر و زیباتر
شدند . خیلی هاشان چند دست لباس و آینه و شانه و ... داشتند . انها
سمبل زیبایی و مد بودند . همه بچه ها دوست داشتند مثل آنها باشند
برای داشتن کیف و جا مدادی ودفتر با عکس آنها از هم سبقت می گرفتند
. آن روزها می گفتند این عروسکهای کمر باریک نشانی از تهاجم فرهنگی
است و من نمیفهمیدم یک عروسک چطور می تواند به فرهنگ یک کشور
تهاجم کند .
اما حالا که می بینم یگانه هفت ساله نمی خواهد لباسهای تکراری بپوشد ،
نیلوفر سه ساله وقتی می بیند مامانش که رفته آرایشگاه و از او قشنگتر
شده ، قهر می کند و پریای چهار ساله می خواهد ناخن هایش را فرنچ کند
، می فهمم عروسک بازی کردن با عروسک بودن چه فرقی دارد .
حالا می فهمم وقتی که دکتر شریعتی می گفت " دخترهایمان را عروسک
کردند و پسرهایمان را مترسک " یعنی چه .
یاد آن روزهای کودکیم بخیر . من وخواهرم و عروسکها . چقدر بچه داشتیم و
بعد ها نوه دار هم شدیم !
دخترم ستایش چقدر زیبا بود ، با آن چشمهای درشت سبز و موهای طلایی .
حتی قشنگ تر از دختر اعظم. دخترش اینقدر موهایش روشن بود که به
سفیدی می زد . وقتی می خواستم لجش را در بیاورم می گفتم دختر تو پیر
است و چقدر هم در کارم موفق بودم . خب آنوقتها نمی دانستم یک روز این
رنگ هم مد خواهد شد !
دخترم با دختر اعظم مدرسه می رفت . قدش بلند بود و میز آخر می
نشست . برایش دفتر درست کرده بودم . پاک کن ها را بریده و قلم ها را
شکسته بودم تا برایش لوازم التحریر درست کنم . مانتواش مثل مال
خودم آبی بود و مقنعه اش سفید . درسهایش به اندازه درسهای خودم خوب
بود و دستخطش هم به بدی دستخط خودم ! بعدها که بزرگتر شد برایش
لباس عروسی درست کردم . روی لباس توری سفیدش با آن دنباله بلند
دامنش مروارید دوختم . موهای طلایی اش را بالا بستم و تور روی سرش
انداختم . مختصر جهیزیه ای تهیه کردم وبدون داماد ! فرستادمش خانه
بخت . بعد ها 3 بچه به دنیا آورد دو پسر و یک دختر .
دختر اعظم هم عروس شد . با چه جهیزیه ای . بیا و ببین ! مادرش چیزی
کم نگذاشته بود . گرچه بعدها از شوهرش طلاق گرفت ( چون مادرش با مادر
داماد قهر کرده بود !) اما او هم مثل ستایش من 3 بچه داشت .
نوه هایمان با هم مدرسه می رفتند . باز هم دفتر و قلم و مدرسه .
آن روزها سوژه بازیهایمان همین چیزها بود . بازی کردن نقش مادر . مثل
مادرها غذا پختن ، میهمانی گرفتن ، حمام کردن بچه ها ، دوخت و دوز . اما
بعد ها همه چیز عوض شد . آن عروسکهای کمر باریک و قد بلند و زیبا که
آمدند ( همان دخترهایم که از خارج برگشته بودند و اسمهایشان را درآنجا به
آنا و جسیکا تغییر داده بودند ) دست به سیاه و سفید نمی زدند . همیشه
جلوی آینه بودند . چقدر برای آن لباسهای زیبا و چکمه های بلندشان پز می
دادند . هر جا می رفتند سگشان هم دنبالشان بود . اینقدر فیس و افاده
داشتند که بازی کردن با آنها نمی چسبید . بنابراین خیلی زود دکوری شدند و
برگشتند به همان خارجشان .
.
.
.
دوره عروسک بازی من تمام شد . اما عروسک ها روز به روز قشنگ تر و زیباتر
شدند . خیلی هاشان چند دست لباس و آینه و شانه و ... داشتند . انها
سمبل زیبایی و مد بودند . همه بچه ها دوست داشتند مثل آنها باشند
برای داشتن کیف و جا مدادی ودفتر با عکس آنها از هم سبقت می گرفتند
. آن روزها می گفتند این عروسکهای کمر باریک نشانی از تهاجم فرهنگی
است و من نمیفهمیدم یک عروسک چطور می تواند به فرهنگ یک کشور
تهاجم کند .
اما حالا که می بینم یگانه هفت ساله نمی خواهد لباسهای تکراری بپوشد ،
نیلوفر سه ساله وقتی می بیند مامانش که رفته آرایشگاه و از او قشنگتر
شده ، قهر می کند و پریای چهار ساله می خواهد ناخن هایش را فرنچ کند
، می فهمم عروسک بازی کردن با عروسک بودن چه فرقی دارد .
حالا می فهمم وقتی که دکتر شریعتی می گفت " دخترهایمان را عروسک
کردند و پسرهایمان را مترسک " یعنی چه .