قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

میان چشم و لب و گونه هام دعوا شد

تتق...  که در زدی و دست های من وا شد 

   

زمان به صفر رسید و چه زود فردا شد  

 

سماور از هیجان  قل گرفت بشکن زد  

 

برای رقص سر میز استکان پا شد   

همین که شانه به دستت رسید آینه  جَست 

 

همین که شانه زدی در اتاق غوغا شد 

  

 

تو شانه می زدی و آبشار می شورید   

شرابخانه ی چادر نمازت افشا شد   

تمام پنجره ها مات روی آینه اند  

 

که روبروی تو هر کس نشست رسوا شد 

 

دلت گرفت که دیدی دو ماهی قرمز..  

 

دلت بزرگ شد و تنگ نیز دریا شد  

 

 

قدم زدی لب قالی گرفت پایت را  

 

تکاند سینه ی خود را و غنچه پیدا شد  

 

بهار داخل این خانه قدعلم می کرد 

  

کلاغ پر زد و گنجشک گفت: "حالا شد" 

  

 حضور گرم تو محسوس بود در خانه 

  

که قد خانم یخچال از کمر تا شد 

 

تو خواستی که ببوسی مرا معاذالله  

میان چشم و لب و گونه هام دعوا شد  

 

غزل به خط لبت آمد و سوالی شد  

 

غزل به روی لبت تا رسید امضا شد 

  

تمام قدرت مشکی ِ کردگار چطور   

درون دایره ی خال صورتت جا شد ؟؟ 

 

محمد ارثی زاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد