من عاقبت ستاره ی خود را شناختم
در یک شب غریب و مه آلود مانده بود
چشمش به ماه بود که ابری سیاه دل
دستی به روی چهره ی ماهش نشانده بود
****
او تک ستاره بود در آن شب در آسمان
تنهاترین ستاره که دیگر نفس نداشت
از لحظه ی هجوم خیانت دگر دلش
میلی به آب و دانه ی خوب قفس نداشت
****
آهی کشید و از قفس آسمان گریخت
در خاک سرد و تیره چو اشکی فرو چکید
تنهاترین ستاره ی شب ها غروب کرد
دیگر ستاره ای پس از او عشق را ندید
****
امشب منم که در قفس تنگ شعر خویش
از آن ستاره ی دل خود یاد می کنم
با اشک های یخ زده ام تکیه ای غریب
بر شانه های بی ثمر باد می کنم.
مریم علی اکبری
سلام
ممنونم از لطفتون