من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم این چنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وا نمایم بی وفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می داری
نمی بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

وحشی بافقی

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشقست نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

هوشنگ ابتهاج

نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
دردی کش خمخانه ی تزویر و ریا بود
پرورده ی مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود

نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت، جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی

نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاین گونه تو را غرّه به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک، آینه ی حسن تو گردد
کاین گونه تو را مست ز شیدایی خود کرد

این بود وفاداری و این بود محبت ؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که آن محفل دلساده فریبت
بر سر در خود مُهر و نشانی ز قفس داشت

دیوانه برو ورنه جنان سخت ببوسم
لب های تو می ریخته را، کز سخن افتی
دیوانه برو ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی و در پای من افتی

دیوانه برو تا نزدم چنگ به گیسوت
صورتگر تو زحمت بسیار کشیده
تا نقش تو را به همه نیرنگ به صد رنگ
چون صورت بی روح، به دیوار کشیده

تنها بگذارم که در این سینه دل من
یک چند لب از شکوه ی بیهوده ببندد
بگذار که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد

ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهره ی من خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم که در این موج سرشکم
گیسوی به هم ریخته بر دوش تو پیداست

من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو با من ننشیند
باید تو ز من دور شوی تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند.

معینی کرمانشاهی

سرا پا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ايم
اگر داغ دل بود ما ديده ايم
اگر خون دل بود ما خورده ايم
اگر دل دليل است آورده ايم
اگر داغ شرط است ما برده ايم
اگر دشنه ي دشمنان,گردنيم
اگر خنجر دوستان,گرده ايم
گواهي بخواهيد:اينک گواه
همين زخم هايي که نشمرده ايم
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست عمري به سر برده ايم

قیصر امین پور

در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بیقرار و بی تو بیقرار
وای از آن دمی که بیخبر
برکشی تو رخت از این دیار
سایه ی توام به هرکجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
جز تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو در تو آورم پناه
موج وحشیم که بیخبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم دریغ و درد
رشته ی وفا مگر گسستنی ست؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله میکشد به ظلمت شب
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند بلکه ره برم به شوق
در سراچه ی غم نهان تو

شاملو

ديدم در آن كوير درختي غريب را

محروم از نوازش يك سنگ رهگذر

تنها نشسته اي،

بي برگ و بار، زير نفسهاي آفتاب

در التهاب،

در انتظار قطره باران

در آرزوي آب .

ابري رسيد،

- چهر درخت از شعف شكفت .

دلشاد گشت و گفت :

« اي ابر، بشارت باران !

« آيا دل سياه تو از آه من بسوخت ؟!

غريد يره ابر،

برقي جهيد و چوب درخت كهن

بسوخت !

حمید مصدق

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر

حجره چندين مرد در زنجير ...

 

از اين زنجيريان، يك تن، زنش را در تب تاريك بهتاني به ضرب

 دشنه ئي كشته است .

از اين مردان، يكي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود

 را، بر سر برزن، به خون نان فروش

 سخت دندان گرد آغشته است .

از اينان، چند كس، در خلوت يك روز باران ريز، بر راه ربا خواري

 نشسته اند

كساني، در سكوت كوچه، از ديوار كوتاهي به روي بام جسته اند

كساني، نيم شب، در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را

شكسته اند.

 

من اما هيچ كس را در شبي تاريك و توفاني نكشته ام

من اما راه بر مردي ربا خواري نبسته ام

من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام .

 

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندين حجره، در هر

حجره چندين مرد در زنجير ...

 

در اين زنجيريان هستند مرداني كه مردار زنان را دوست مي دارند .

در اين زنجيريان هستند مردني كه در رويايشان هر شب زني در

وحشت مرگ از جگر بر مي كشد فرياد .

 

من اما در زنان چيزي نمي يابم - گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -

من اما در دل كهسار روياهاي خود، جز انعكاس سرد آهنگ صبور

اين علف هاي بياباني كه ميرويند و مي پوسند

و مي خشكند و مي ريزند، با چيز ندارم گوش .

مرا اگر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،

مي گذشتم از تراز خاك سرد پست ...

 

جرم اين است !

جرم اين است !

احمد شاملو

ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زندی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی

ناگشته من از بند تو آزاد، برفتی
ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی

آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی

زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراغ تو برآسود برفتی

انوری

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن             ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها           خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی                 بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده               بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن
خیره کشی ست ما را دارد دلی چو خارا      بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد                پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم      با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرّد     از برق این زمرّد هین دفع اژدها کن
بس کن که بی خودم من ور تو هنرفزایی       تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلاکن.

مولوی

آرام قدم بنه به عشقم
در مستی دلنواز مهتاب
لبریز عطش ببخش کامی
آهسته مرا ببوس درخواب
عریانی باور دلم را
در نازک خنده ات بپوشان
در نقطه ی پر سکوت رویا
تکرارکنان ترانه بنشان
افسوس هزار مرغ وحشی
بی دانه ی مرگ دلنشین نیست
وحشی صفتم ز دام راهی
افسانه فریب زندگی کیست
پیمانه ز صبر غصه پر شد
جامی بده از امید فریاد
تا بشکنم این خراب دل را
تا عشق کند خرابه آباد
پژواک ترانه های دیروز
در کنج قفس به قهقهی ماند
فردای تولد من و تو
درخاطره از بهانه میخواند
برخیز و مرا به خانه ات بر
آغوش تو میهمان نواز است
گمرا توام کنار من باش
چون راه وفا همیشه باز است.

داریوش اسماعیلی