قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

داغونم......

هنوز هم سنگی در مسیر جویبارم

بیا و از سر راه زمانه بردارم

مرا ببر که لگدمال طعنه ها نشوم

نخواه لب بر لب های مرگ بگذارم 

 

 

روزی که آخرین ترمم تموم شد با خودم گفتم دیگه  

 

سرنوشتت تو دستاته حواست باشه.......   

همه می گفتن اگه علوم آزمایشگاهی باشی اونم از نوع  

 

دامپزشکیش رو دست میبرنت چند جا  

 

رفتم(فک کن بی مدرک)تحویل میگرفتن(منم که کمرو...) 

 

اما......گفتیم امید به خدا  

 

بعدش گفتم یبار برا همیشه ارشد بدم رفتم تو مود انتخاب  

 

رشته ی امتحانیم (نه که در تغییررشته  ید طولایی دارم ) 

 

این شد که هنوز حیرونم شیلات وانگل ومیکروب وتغذیه دام 

 

 هر کدوم یه مشکلی دارن....راستشو بخوای تحت فشارم 

 

 نظر های بقیه و اعتقادی که به قدرت واستعداد مافوق  

 

تصورم دارن یه طرف(یکی از دوستام میگفت تو توهم ارشد  

 

هم بزنی قبولی)  

 

البت با علم به اینکه من مثل موش هم درس نمیخونم چه  

 

برسه به خر گرفتی که چی شد؟ 

 

و افکار مریخی وترس از آینده خودم هم یه طرف از بس فکر  

 

کردم همه ی سلول های خاکستریم  

 

 آی سی سوزوندن باید اعتراف کنم  داغونم....

نظرات 2 + ارسال نظر
مملی ست شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ http://www.mamalisatworld.blogsky.com

جهان ماهواره

سعدی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ق.ظ

آینده ای روشن در انتظار توست ... چراغ های قلبت رو روشن کن و به صدای امید که از نزدیک می آید گوش کن ... سلول های خاکستری ات را زیاد به کار گرفته ای .. کمی هم از قلبت کار بکش ... با قلبت به آینده نگاه کن ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد