قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

چرا به مهتاب قانع شدیم ، پس خورشید چی ؟!!

 

 

 

 

این روزا به خیلی از تلخیهای این جامعه کثیف می خندم ، گاهی اوقات که از بیرون این آکواریوم  به  

 خودمون نگاه می کنم ، واقعا خندم می گیره : از حرکاتمون ، رفتارمون و مشغولیاتمون . ولی بی  

 درنگ این خنده انقدر تلخ می شه که ناخدآگاه اشکمو در میاره و باعث می شه که فقط سرمو تکون  بدم . شدیم مثل یه دسته ماهی ترسو که با هر ضربه به شیشه با ترس و لرز مسیرمون روعوض  می کنیم ، جایی رو هم که نداریم بریم ، به ناچار یه گوشه منتظر ضربه بعدی می مونیم . ما واقعا  خنده دار هستیم مگه نه !؟؟ ولی می دونید چیه ، هر کس که دید و نخندید شک نکنید که یا بلد  نیست بخنده یا که از گریه دق کرده و مرده !!! چند روز پیش پیرمردی توی تاکسی بهم می گفت :  ببین دخترم به اونی که چیزی نمی دونه و دم نمی زنه یه چوب باید زد ولی به اونی که می دونه و دم  نمی زنه باید دو تا زد .... چون و چراش رو مسلما خودتون می دونید ! ( یعنی ما هم جزء اونایی  هستینم که باید دو تا بخوریم ؟! ) نمی دونم ... فقط کاش می شد که به جای نگاه کردن نیمه پر  لیوان ، جرات پر کردن نیمه خالی رو داشته باشیم و به این سوسوی ضعیف قناعت نکنیم . باور کن که جای ما اینجا نیست ... لیاقت ما دریاست !

نظرات 1 + ارسال نظر
سعدی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ

خیلی قشنگ بود .. به نظر من به کسی که می دونه و دم نمی زنه .. دو تا چوب هم کمه ... به این می گن دورویی .. باید حسابی فلکش کرد .... خنده نداره ... افسوس داره ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد