قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

شیطان

غریبه آمده بود آشنا شود با من  

و از مسیر مقدر جدا شود با من  

به اعتقاد و به تقواش پشت پا بزند  

به درد بی دینی مبتلا شود با من 

 

خدای کودکیش را کنار بگذارد  

خودش خدا بشود یا خدا شود با من  

به درک تازه ای از عشق و معرفت برسد  

ز قید کهنه عادت رها شود با من  

بدل به من بشود من بدل به او بشوم  

برای چند شبی جا به جا شود با من!  

برای معرکه گیری غریبه تنها بود 

 

در این مکاشفه می خواست ما شود با من  

 

خلاصه - قرص و مصمم - غریبه آمده بود   

که باز وارد یک ماجرا شود با من 

                      οοο   

غریبه آمد و ننشسته پا شدم با او  

دوباره وارد یک ماجرا شدم با او  

هر آنچه قدر که راحت جدا شدم از خود 

 

هزار مرتبه اش هم نوا شدم با او 

 

برای آتش بازیش یک نفر کم بود 

 

به او اضافه شدم من ‌‌دو تا شدم با او  

به جان جنگل دلهای عاشق افتادیم  

بلا شدم بله مردم! بلا شدم با او  

مرا غریبه چنان خام و خواب وسوسه کرد   

که خود روانه راه خطا شدم با او  

          

هزار سال گذشت و هنوز بی خبرم  

 

که کی ؟چگونه ؟کجا ؟آشنا شدم با او 

 

 

بهروز یاسمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد