قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

بنویس که خسته شد تلف شد جا زد

۱-

یک آدم بی حواس حوازده بود 

بی خود  خود را میان ما جا زده بود  

بر سنگ مزار من همین را بنویس 

این رود تمام عمر دریا زده بود 

 

۲-***

بنویس که خسته شد تلف شد جا زد 

از بس که به سمت مرگ دست و پا زد 

خود را به رکود سرد مرداب فروخت 

 

رودی که نشست و قید دریا را زد 

۳-***

با هر تب و تاب و جذر و مد می خندد 

فهمید به او نمی رسد می خندد

ما نیز شریک جرم دریا هستیم  

دریا که به رود پشت سد می خندد 

 

محمدحسین نعمتی

نظرات 1 + ارسال نظر
فریده چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:42 ب.ظ http://bandarlengeh.blogsky.com

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد