قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

خواست چشمان کوچه‌ تر باشد

                                                                                      علیرضابدیع


 

 

کفش‌هایش به سمت در چرخید شاید این آخرین سفر باشد  

به همین راحتی مسافر شد! پا به متن سیاه جاده گذاشت 


 

او که در سطر زندگی می‌خواست روی هر واژه ضربدر باشد   

 

بعد از آن، ماهیان یتیم شدند، آسمان پا به ماه شد در حوض  

 


مادر پیرش آرزو می‌کرد که کاش نوزادشان پسر باشد   

 

همسرش حرف های سربسته پست می‌کرد: «تا به کی باید-  

  


چشمهایم اسیر پنجره‌ها، گوش‌هایم کلون در باشد»   

 

یک کلاغ سپید رو به جنوب پر زد از کاج‌های بعدازظهر   

 


مادر پیر او دعا می‌کرد: کاش این‌بار خوش خبر باشد  

¤¤¤  

ایستاد آنچنان که شاخه‌ی سرو، رو به اصرار باد بی‌مقصد 


 

 

خواست ثابت کند که ممکن نیست میوه‌ی کاج‌ها تبر باشد  

 

 

خاکریز آسمان هفتم شد، ماه برداشت کوله بارش را   


چکمه‌ها رو به آسمان کردند... شاید این آخرین سفر باشد

 

آسمان ابر پشت پایش ریخت خواست چشمان کوچه‌ تر باشد   

 
۱۳۸۵/۰۸/۲۳

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد