قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

قصه همون دلی که........

شاعرانه عاشقانه اجتماعی درهم

اینجا......زرنگین؟ نمیگم کجاست......

مکان : اتوبوس... قسمت خواهران)   

با یک کیف روی شانه و پاپکوی آبیم به یک دست و یک پلاستیک   

 

 بزرگ دسته دار به دست دیگر،به علاوه همراه همیشگیم یعنی چادرم به زور 

 

 خودم را از دهانه‌ی در اتوبوس وارد  

 

قسمت  خواهران می‌کنم و حالا التماس به این و آن؛ خانم‌ها میشه لطفاً 

 

 کمی  بروید جلوتر من هنوز یک لنگم روی زمین است و اگر بحمد الله از این 

 

 مرحله امتیاز کسب کنم و بالاخره از آن عبور کنم، نوبت می‌رسد به مرحله‌ی 

 

 بعد که عینهو یوزپلنگ‌ همه را زیر نظر بگیرم و به محض اینکه در چشمان کسی 

 

 بخوانم که می‌خواهد در خواگاه نوری پیاده شود، مثل یک طعمه به آن جای    

 

خالی نگاه کرده و به سرعت نور خودم را به آن می‌رسانم و این بیشتر شبیه  

 

یک  جور صندلی بازی هست که در مهد کودک انجام می‌دادیم با این تفاوت که  

 

 

به جای موزیک آن، همهمه‌ی حمام زنانه و گاهی همراه با سخنان گهربار 

 

 پخش  می‌شود.اگر موفق نشوم صندلی خالی را به موقع شکار کنم و مجبور  

 

باشم مسیر تقریبن ۱۵دقیقه ای را همچنان ایستاده سیر کنم و از مناظر 

 

 تکراری  و بی روح، آن هم بدون mp3 player در اثر تلقینات مثبت که الان  

 

میرسیم... الان میرسیم، لذت ببرم و هیچ نگویم، محض رضای خدا بین راه هیچ 

 

 کس هم بلند نمی‌شود که بگوید مادر بیا بقیه‌ی راه را تو بشین و دوشیزه‌ی 

 

 بیچاره حتی دست اضافی هم ندارد که آویزان میله‌ی اتوبوس کند..................

نظرات 3 + ارسال نظر
yashar سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:02 ب.ظ http://www.eramkala.com

سلام دوست عزیز ،من عاشق همچین وبلاگ هایی هستم . ممنون از وبلاگ خوبت. خوشحال میشم به منم سر بزنی

ی.ب.ب چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:08 ق.ظ http://yadname.blogsky.com

سلام مرسی که به من سر زدی خوشحال میشم بازم بیایی

سالی چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:17 ب.ظ http://salijigmal.blogsky.com

آخی
چه ناز نوشتی اینو
آره والا...دقیقا همینطوره....بخصوص صبحا با ترافیکاش...وحشتناکه....
آپم...بیای خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد