مکان : اتوبوس... قسمت خواهران)
با یک کیف روی شانه و پاپکوی آبیم به یک دست و یک پلاستیک
بزرگ دسته دار به دست دیگر،به علاوه همراه همیشگیم یعنی چادرم به زور
خودم را از دهانهی در اتوبوس وارد
قسمت خواهران میکنم و حالا التماس به این و آن؛ خانمها میشه لطفاً
کمی بروید جلوتر من هنوز یک لنگم روی زمین است و اگر بحمد الله از این
مرحله امتیاز کسب کنم و بالاخره از آن عبور کنم، نوبت میرسد به مرحلهی
بعد که عینهو یوزپلنگ همه را زیر نظر بگیرم و به محض اینکه در چشمان کسی
بخوانم که میخواهد در خواگاه نوری پیاده شود، مثل یک طعمه به آن جای
خالی نگاه کرده و به سرعت نور خودم را به آن میرسانم و این بیشتر شبیه
یک جور صندلی بازی هست که در مهد کودک انجام میدادیم با این تفاوت که
به جای موزیک آن، همهمهی حمام زنانه و گاهی همراه با سخنان گهربار
پخش میشود.اگر موفق نشوم صندلی خالی را به موقع شکار کنم و مجبور
باشم مسیر تقریبن ۱۵دقیقه ای را همچنان ایستاده سیر کنم و از مناظر
تکراری و بی روح، آن هم بدون mp3 player در اثر تلقینات مثبت که الان
میرسیم... الان میرسیم، لذت ببرم و هیچ نگویم، محض رضای خدا بین راه هیچ
کس هم بلند نمیشود که بگوید مادر بیا بقیهی راه را تو بشین و دوشیزهی
بیچاره حتی دست اضافی هم ندارد که آویزان میلهی اتوبوس کند..................
سلام دوست عزیز ،من عاشق همچین وبلاگ هایی هستم . ممنون از وبلاگ خوبت. خوشحال میشم به منم سر بزنی
سلام مرسی که به من سر زدی خوشحال میشم بازم بیایی
آخی
چه ناز نوشتی اینو
آره والا...دقیقا همینطوره....بخصوص صبحا با ترافیکاش...وحشتناکه....
آپم...بیای خوشحال میشم